رمان سقوط

رمان سقوط پارت نوزده

4.2
(55)

 

خونواده عمو حسن هم بودن. بهار با یه تیپ جلف و آرایش مسخره روی مبل تکی نشسته بود و داشت ناخن‌هاش رو سوهان می‌کشید

 

یکی نبود بهش بگه آخه تو مهمونی هم جای درست کردن ناخنه…!! از اون تازه به دوران رسیده‌های آب زیر کاه بود

 

حنانه کت و دامن صدری رنگی پوشیده بود و موهای فر شده‌اش از زیر شال نمایان بود خیلی خوشگل و بانمک شده بود کاش که بتونه یه طوری مهران رو به سمتش بکشونه بعد از اون اتفاق مهران به کل فاطمه رو از زندگیش خط زده بود

 

همین یک هفته پیش بود که مادرش بهش گفت برای فاطمه خواستگار خوبی اومده و پسره همه چیز تمومه. به احتمال زیاد بهش جواب مثبت میدن!

 

آهی در دل کشید مهران آدم تو‌داری بود فاطمه رو، از روی دل دوست داشت نه عقلانی و برای این جدایی هم دلیل خاصی داشت معلوم بود که فاطمه هم تصمیم خودشو گرفته بود که میخواست به خواستگارش جواب مثبت بده

 

باید حتما تو یه فرصت مناسب با حنانه صحبت میکرد قبلا یک دوست پسر داشت که تازگی‌ها هم شنیده بود رابطه‌شون بهم خورده
فرصت مناسبی بود حنانه دختر بدی نبود

 

 

لباسش رو تو اتاق عوض کرد و به آشپزخونه رفت تا سری به مادرشوهرش بزنه

_خاله جون کمک نمیخوای؟

 

از بچگی خاله صداش زده بود و سختش بود اونو مامان صدا بزنه

 

ستاره خانم با لبخند مهربونی به سمتش برگشت

 

_نه مادر کاری ندارم که، فقط بی‌زحمت موقع آوردن کیک شمع‌ها رو روش بزار بقیه چیزا آماده‌ست

 

سری تکون داد و باشه‌ای گفت. خواست بره که با شنیدن سوالش ایستاد

 

_دخترم از زندگی با حسام راضی هستی؟

 

موند چی بگه این اولین باری بود که کسی اونم از خانواده خودِ حسام ازش چنین سوالی می‌پرسید

 

با خودش فکر کرد نکنه رفتار ضایعی داشته که بهش مشکوک شده باشند؟

 

 

سکوتش که طولانی شد ستاره خانم جواب دیگه‌ای دستگیرش شد. با نگرانی نگاهش رو به چهره رنگ پریده عروسش گردوند خوب میدونست که زندگی کردن با تک پسرش چقدر میتونه سخت باشه او که مادرش بود نتونسته بود از پسش بربیاد چه برسه به یه دختر کم سن و سال که از قضا چند ماهی هم نبود که باهاش ازدواج کرده بود

 

این چهره و رنگ رخساره دخترک هم نوید خوبی براش نداشت. خدا کنه چیز خاصی نباشه

 

 

همه مهمون‌ها تو سالن حاضر بودن. آخرین نفر مهران بود که تازه از سرکار برگشته بود بعد از مدت‌ها حسابی به خودش رسیده بود

 

با دیدنش چشمکی بهش زد و نگاه معناداری بهش کرد. مهران هم از همه جا بی‌خبر عین گیج‌ها بهش زل زد

 

ریز خندید و زیر گوشش گفت

 

_ببینم خوشتیپ کردی خبریه؟

 

چشم غره‌ای براش رفت

 

_چی میگی واسه خودت؟

نکنه واسه رفتن به مهمونی باید لباس تو خونه بپوشم! برو از جلوی در کنار ببینم

 

 

چپ چپ نگاهش کرد و کنار حسام نشست که مشغول صحبت با پدرش بود

 

تو اون پیراهن سفید دکمه مخفیش به خوبی عضلات بدنش به نمایش در اومده بود موهاش رو تیکه تیکه مدل داده بود و کمی روی پیشونی سمت چپش ریخته شده بود. به جرئت میتونست بگه بین مردهایی که دیده بود از همه یه سر و گردن بالاتر بود هم از نظر تیپ و قیافه هم قد و هیکل البته اخلاق گندش روی همه اینا فاکتور میزاشت

 

با دیدن بهار که کنار مهران روی دسته مبل نشسته بود چشماش از این گردتر نمیشد. الان میفهمید که این دختر فقط با حسام اینطور برخورد نمیکرد کلا هر جنس مذکری که میدید دوست داشت یک جوری خودش رو بهش بچسبونه

 

جای خنده داشت که مهران اصلا توجهی بهش نداشت و از نگاه‌های گاه و بیگاهش روی حنانه میشد فکرش رو خوند

 

“پس این آقا هم بله” خب کارش راحت‌تر شد دوست نداشت مهران به خاطر اون زندگیش خراب بشه حالا که فاطمه میخواست بره پی زندگیش پس مهران هم حق داشت طعم خوشبختی رو بچشه

 

ولی عجیب بود که سرنوشت هر دوشون با فرزندهای حاج حسین گره خورده بود…!! اگه این حرف رو چند سال پیش یک نفر بهش میزد باور نمیکرد ولی حکمت خدا بود که اونا رو به این سمت کشونده بود

 

 

نگاهش به مهران و حنانه بود که صدایی زیرگوشش پیچید

 

_مثل اینکه خان داداشت نقشه‌هایی تو کلشه

 

با تعجب و یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کرد. یعنی فهمیده بود؟ باید حدس میزد حسام تیزتر از این حرف‌هاست

 

پوزخند گوشه لبش حرصش رو در می‌آورد برای اینکه از تک و تا نیفته دستی به گوشه شالش کشید و گفت

 

_نگران نباش، داداش من مثل تو نقشه‌های شومی تو کله‌اش نیست خیالت راحت باشه آقای فلاح

 

 

انتظار این جواب رو ازش نداشت این روزها ترگل حاضرجواب‌تر و از همیشه گستاخ‌تر شده بود از موقعی که هم به سرکار رفته بود برای خودش مستقل شده بود و اصلا به کسی توجهی نداشت

 

ترگل دقیقاً از اون دست دخترهایی بود که هیچوقت بهش فرصت آزادی داده نشده بود و حالا با عوض شدن محیط دور و برش کمی از لاکش بیرون اومده بود. این بی پروا صحبت کردن‌ها نشون از نترس بودنش داشت حالا هم، از مردی که شوهر نام بود نمی‌ترسید و میتونست جوابش رو به خوبی بده

 

بعد از شام حنانه مثل بچه‌ها پرید و دکمه ضبط رو زد اول از همه هم خودش رفت وسط. الحق که رقصش هم خوب بود کمی بعد بهار هم اومد وسط

 

 

یکم که رقصیدن حنانه با لبخند نزدیکش شد و دستش رو کشید

 

_بیا دیگه خواهرشوهر، مگه حامله‌ای انقدر نشستی!

 

چپ چپ نگاهش کرد و زیر نگاه اخم آلود حسام از جاش بلند شد. رقص ایرانیش خوب بود همیشه خاله طاهره‌اش که تو اصفهان زندگی میکرد بهش میگفت انقدر با عشوه و ناز نرقص دختر حیا کن مردا اگه رقصتو ببیند همه عاشق و شیفته‌ات میشن

 

دست خودش نبود حرکاتش خود به خود لوندی به همراه داشت. مشغول رقص با حنانه بود چرخی دور خودش زد و ماهرانه یک دستش رو به کمر زد، شونه‌اش رو به چپ و راست تکون داد؛ همراه با ریتم آهنگ ریز و بم رقصش رو انجام میداد

 

متوجه سنگینی نگاهی شد. سر برگردوند که چشمش به چهره سرخ شده از خشم حسام افتاد. یک دستش رو کنار پاش مشت کرده بود و معلوم بود به زور جلوی خودش رو گرفته

 

این همه عصبانیت از کجا میومد اصلا چرا انقدر به خودش فشار می‌آورد؟ حتما باز رگ غیرتش باد کرده بود

 

بی خیال مشغول ادامه رقصش شد بزار انقدر حرص بخوره تا بمیره من نرقصم به خاطر جنابعالی…!!

تو این مدت خوب فهمیده بود که نباید با فکرهای عهد قاجاریش زندگی کنه وقتی حرفی، فکری درست نباشه چرا باید مثل آدمای مطیع و تو سری خور بله رو زبونش بچرخه؟

 

اون یه انسان آزاد بود باید بهش بفهمونه که نمیتونه همیشه حرفش رو به کرسی بنشونه

 

دیگه حسابی خسته شده بود. به سمت سرویس رفت تا آرایشش رو تجدید کنه حسابی عرق زده بود

 

دست و صورتش رو شست و با کمی ریمل و رژ صورتش رو درست کرد

 

 

از سرویس خارج شد و به سمت سالن رفت توی راهرو بود که حسام دستش رو کشید و به داخل اتاق هلش داد

 

جیغ خفیفی زد و تا خواست چند تا لیچار بارش کنه تو آغوشش حبس شد

تو بغلش دست و پا زد تا رهاش کنه

_ولم کن این کارا چه معنی میده؟

حسام عصبی از تقلاهای دخترک از خودش جداش کرد اما شاکی بود این از ابروهای بهم گره‌خورده‌اش معلوم بود

با غیض سر و وضعش رو درست کرد و دستی زیر موهاش کشید

:- یعنی چی آخه! قلبم اومد توی دهنم حالا چرا عین میرغضبا بهم خیره شده انگار باباشو کشتم، والا…

 

چشماش رو با حرص یک دور توی کاسه چرخوند

 

_میشه بگی این کارات چه معنی میده؟ از ترس داشتم زهره ترک میشدم بابا

 

بازوش رو گرفت و با یک حرکت اونو به در چسبوند. تنش رو مماس بدنش کرد و زیر گوشش از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید

 

_زبونت زیادی سرخه دخترجون، ولی نگران نباش خودم برات درستش میکنم تا دیگه اینجوری برای من هار نشی

 

اخمهاش از این لحن بی‌ادبانه‌اش تو هم رفت دست روی تخت سینه‌اش گذاشت و هلش داد عقب

 

_من برای کارهام به کسی جواب نمیدم آقای فلاح، این تویی که باید از خودت ایراد بگیری

 

 

این جواب دادن‌های تند و سریعش داشت خونش رو به جوش می‌آورد هر دو مچ دستش رو گرفت و بالای سرش جمع کرد

 

سر جلو برد و تو چند میلمیتری صورتش ایستاد. آرام پچ زد اما با هشدار

 

_تو میخوای جلوی روم وایستی جوجه!

مثل اینکه زیادی بهت بها دادم تو اون شرکت کوفتی کار میکنی یا فقط زبونت دراز شده؟

 

با حرص گوشه لبش رو جوید. کلافه بود

 

 

_ تو هم که هر چی میشه کار بیچاره‌مو میاری وسط…

من حرف بدی یا کار خطایی نکردم که حالا باید توبیخ بشم، تو مشکلت چیه حسام؟

 

با نگاه وحشی و تیره‌اش صورتش رو وجب می‌کرد از چپ به راست، و از راست به چپ

 

روی چشماش متوقف شد. صورتش رو بهش نزدیک‌تر کرد. بعد از کمی مکث لب زد

 

_مشکل من تویی…

تویی که نباید عاشقت بشم

 

….

 

جمله‌اش رو هضم نکرده بود که لبش روی لبش قرار گرفت و بوسه طولانی از سر گرفت

 

هاج و واج با چشمای گرد شده تو آغوشش عین مجسمه مونده بود

 

حسام هر دو دستش رو تو یک دست بالای سرش گرفته بود و تند و خشن لبهاش رو می‌بوسید. اصلا قدرت نفس کشیدن هم براش نمونده بود

 

محکم و با ولع زبونش رو تو دهنش می‌کشید و لب پایینش رو به دندان می‌گرفت.

 

 

به خودش اومد. خواست عقب بکشه که نزاشت و حصار آغوشش رو تنگ‌تر کرد

 

تو همون وضعیت ناخنش از پشت روی پوست گردنش فرو رفت. وحشی شده بود این دیگه چه وضع بوسیدن بود؟ کلاً همه کارهاش خشن بود

 

بالاخره تموم کرد. اما لبش هنوز کمی به صورتش نزدیک بود

 

چونه‌اش رو بوسید و رفت بالاتر‌. کنار گوشش با لحن زمزمه واری لب زد

 

_چرا انقدر اذیتم میکنی، خوشت میاد با من لج کنی نه؟

 

دلش یه جوری شد. نفهمید چرا سرش روی سینه‌اش قرار گرفت. عطر تلخ و تندش وارد بینیش شد داشت از خود بیخود میشد

 

خاک بر سرش کنند داشت چه غلطی میکرد؟ خواست از آغوشش جدا بشه که نزاشت. شالش از سرش افتاده بود دست برد و کش موش رو باز کرد

 

سرش رو تو خرمن باز موهاش فرو کرد و عمیق نفس کشید

 

_دلم برات تنگ شده ترگل، چرا ازم فرار میکنی؟

 

جوابی براش نداشت. چی می‌گفت؟ یعنی خودش نمیدونست…!! اصلا مگه تا همین چند ساعت پیش کنارش نبود که انقدر زود دلش براش تنگ شده بود

 

نوازش‌هاش داشت حالش رو بد میکرد عادت به این آروم بودنش نداشت کاش زودتر برند بیرون حالا حتما بقیه چه فکرها که نمیکنند

 

بوسه‌ای روی موهاش خورد

 

_تو برام مهمی، زن منی تو رو کنار خودم دارم ولی در واقع که انگار ندارم…

جسمت پیش منه و روحت یه جای دیگه. اینو نمیخوام

 

آهی تو دلش کشید. چه خوب بود که میدونست، او که از قبل همه این‌ها رو با گوش خودش شنیده بود با چشم خود دیده بود حالا شکایت از چی داشت؟

 

 

_ درسته که مثل بقیه یه ازدواج عادی نکردیم ولی ما زن و شوهریم مگه نه؟

 

سر بالا گرفت و بدون حرف نگاهش کرد. نگاه حسام سرگردون روی صورتش می‌چرخید از این نگاه عجیبش باید زودتر فرار میکرد تا حالا اونو اینطور ندیده بود

 

_ولم کن حسام زشته

 

فشاری بهش داد

 

_چی زشته؟ تو زن منی وقتی اون‌جوری جلوی بقیه میرقصی زشت نیست حالا که پیش منی خجالت میکشی!

 

چپ چپ نگاهش کرد. بالاخره حرف دلش رو زده بود یعنی نمیزد که میمرد! دردش رقصیدنش بود حتماً همه این مقدمه چینی‌ها هم برای این حرفش بود

 

کلافه پوفی کشید و از آغوشش جدا شد

 

_من واقعاً نمیدونم چی باید بگم، تو با همه چیز مشکل داری رقصیدن و شادی کردن و آواز خوندن جرمه هان؟

 

اخم محوی بین ابروش نشست. چنگی به موهاش زد

 

_من کاری به جرم و گناهش ندارم، خوشم نمیاد زنم هنرش رو نشون بقیه بده و همه به تن و بدنش خیره بشن…

 

به دنبال حرفش شاکی یقه لباسش رو درست کرد

 

_تو جلوی من چادر چاقچور میکنی، بعد اینجا جلوی خانواده داییم و عموم اینا میرقصی آرایش که الحمدالله پاک شدنی نیست

 

ناخوداگاه لبخند بیجایی روی لبش نشست. اصلا خودش هم پاک قاطی کرده بود الان باید عصبی میشد نه اینکه لبخند ژکوند بزنه

 

حسام هم با دیدن حالت صورتش بیشتر عصبی شد.

 

باید توجیهش میکرد رفت جلو و دست روی بازوش گذاشت

 

_ببین حسام، باید یه چیزی رو بهت بگم اول اینکه من مسئول نگاه بد بقیه نیستم هر کس باید مراقب رفتار خودش باشه…

بعدشم اینا که فامیلای خودمونن از یه خونواده‌ایم به نظرت نگاه بدی بهم داشتن؟

 

سریع جواب داد

 

_تو که ندیدی پسرداییم فاتح با اون چشمای لعنتیش داشت قورتت میداد، حیف که نمیخواستم تولد خواهرم خراب شه وگرنه نشونش میدادم

 

با تعجب نگاهش کرد یعنی حسودیش شده بود؟ چقدر روش غیرت داشت..!!

 

سر کج کرد

 

_حسام هر کسی مسئول رفتار خودشه، یعنی من نرقصم تا بقیه نگام نکنند؟ اینکه نمیشه

_چیه نکنه دلت میخواد نگات کنند و لذت ببرند نه! خوشت میاد خودنمایی میکنی؟

 

 

خدای من عین پسر بچه‌های تخس ده ساله شده بود که میخواستن به زور حرفشون رو به کرسی بنشونند

 

 

دلخور نگاهش کرد

_ مگه من برای خودنمایی میرقصم که این حرفو میزنی؟

من اول برای دل خودم میرقصم بعدشم تو خیابون نرقصیدم که تو جشن تولد خواهرشوهرم رقصیدم کجای کارم اشتباهه؟

 

 

انگار که هیچ جوابی نداشت. کلافه پشت بهش کرد و دست بین موهاش فرو کرد

 

_برو بیرون من یه سیگار بکشم میام

 

 

پوفی کشید. با تاسف سر تکون داد اینجا هم دست از سیگار کشیدنش برنمیداشت

 

 

_باشه زود بیا

 

اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. نگاه بقیه معنی دار روش می‌چرخید بی توجه کنار حنانه نشست. کمی بعد هم حسام هم سر رسید و نوبت به بریدن و خوردن کیک شد

 

 

یک کیک بزرگ ستاره‌ای شکل سفید با خامه‌های شکلاتی

 

قبل از اینکه شمع‌ها رو فوت کنه بهار عین قاشق نشسته پرید وسط و با لحن جیغو جیغو مانندش گفت

 

_وایسا، وایسا اول آرزو

 

حنانه سرش رو عقب برد و چشم بست

 

حس فضولیش گل کرده بود بدونه چه آرزویی کرده

 

بعد از بریدن کیک زیر گوشش آهسته گفت

 

_بگو کلک آرزوت چی بود؟

 

اونم که بدش نمیومد حرصش بده ابرویی بالا انداخت و گفت

 

_قرار نیست که همه بدونند عزیزم، آرزو مال آدمه تو ذهنم از خدا خواستم

 

زیر لب ایشی گفت که موجب خنده ریزش شد. این اخلاق‌هاش فوتوکپی حسام بود خواهر و برادر فقط بلد بودن حرصش بدن

 

 

نوبت کادو دادن شد. هر کس یه چیزی خریده بود ولی از همه بهتر که باعث غافلگیری همه شد کادوی پدرجون بود یک ماشین جنسیس مشکی که حنانه از ذوق دیدن ماشین داشت پس میفتاد

 

حاج حسین دستای دخترکش رو از دور گردنش باز کرد و با خنده گفت

 

_فردا میسپرم به یکی از رفقام از نمایشگاه بیارتش، یکم صبر داشته باش دختر

 

 

گونه پدرش رو محکم بوسید

 

_وای عاشقتم حاجی جونم، گل کاشتی برام

 

 

حسام در این بین خواست کمی خواهرکش رو اذیت کنه. پا روی پا انداخت و گفت

 

 

_خب حالا، با اون دست فرمونت از فردا باید هی تو کلانتری‌ها بچرخیم

 

صدای اعتراض حنانه بلند شد و ستاره خانم هم لب گزید و خدانکنه‌ای گفت

 

نگاه چپ چپی به حسام انداخت و کادوش رو از داخل کیفش بیرون آورد

 

_خب عزیزم نوبت به کادو مائه، امیدوارم ازش خوشت بیاد

 

با نگاه قدردانی جعبه رو ازش گرفت، از دیدن گردنبند داخلش چشماش برقی زد

 

با خوشحالی گونه‌اش رو بوسید

 

_مرسی خواهری، راضی به زحمتت نبودم

 

 

حسام از اینکه ازش تشکر نکرده بود حسابی بهش برخورد

 

_بده به من ببینم، پولش از منه اونوقت تشکرش برای بقیه نه؟

 

حنانه لبخند بدجنسی زد و دست دور گردن ترگل حلقه کرد

 

_چیه حسودیت شده آقا؟

خب خواهرمه دیگه، به هر حال سلیقه‌اش که از تو بهتره

 

با خنده به کل‌کل‌های بچگونه‌شون نگاه میکرد چقدر حسام تو این لحظات عوض شده بود شیطنتش، شوخی‌هاش حتی مهربونی‌هایی که نثار پدر و مادرش میکرد رو تا به حال از او ندیده بود

 

همیشه تو خونه و بیرون یک مرد جدی و عصبی با رفتاری سنگین بود که حتی میترسیدی جلوش اشتباهی کنی مبادا تنبیه بشی، ولی حالا به دور از اون نقاب سیاه یه چهره شاد و سرزنده داشت

 

شاید حسام واقعی همین بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
47 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
5 ماه قبل

چیشششش حسامه زشت 😒
ملت چرا تو مهمونی یهو میرن تو اتاق عشق میکنن🤣🤣🤣
حسام هر چقدرم عضله ای باشه و موهاش تیکه تیکه کنه اصن کچل کنه از نظر من خیلی زشته 😌😌😌
ذات زیبا خبر می‌دهد از سر درون
حسام زشته درونشم زشته همه چیش زشته اخلاق از همه زشت تر
الهی بهراد بیاد این دخترو ببره از دست این خرچنگ نجاتش بده مرتیکه خودشیفته خشن

Narges Banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

داره لبریزمیشه دیگهههه🤣

مریم
مریم
5 ماه قبل

لیلا جان.عالی عالی عالی،هر چی بگم کم گفتم.عاشقانه ها اندازه و این که جلو تر نمیره دوست دارم.
فک میکنم حسام و ترگل دارن عاشق همدیگه میشن.
دوستدارم اینجوری بشه.البته با سر عقل اومدن هردو

Narges Banoo
5 ماه قبل

بهار چقدر کثافته 😱😱😱
اه اه اه

مائده بالانی
5 ماه قبل

وای چه قشنگ و همه چی تمام بود.
جمله حسام من رو تو فکر فرو برد. گفت نباید عاشقت بشم! یعنی با نقشه به ترگل نزدیک شده و حالا واقعا داره عاشقش میشه؟ موندم تو خماری

Fateme
5 ماه قبل

چرا گفت نباید عاشقت بشم؟یعنی چی این
عالی بود لیلا جونم خیلی قشنگ بوددد

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

مرسی عزیزم
بی زحمت مقدمه که ارسال کردی رو پی وی میفرستی بهم؟

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

مرسی عزیزم
پارت های جدید روتایید نمیکنی؟

Fateme
پاسخ به  Fateme
5 ماه قبل

بی زحمت اگه تایید کردی من دوتا فرستادم ولی یکیش عکس نداره اونی که عکس داره رو تایید کن

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

کاش حسام و ترگل زودتر عاشق هم بشن نگرانم یه وقت ترگل خام نشه بخاطر بی توجهی حسام بره سمت رییس شرکتش ممنون لیلا جان مثل همیشه عالی بود و جذاب خسته نباشی عزیزم

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

رقصیدن خیلی هم قشنگه اون فاتح کثافت نگاهشو کنترل میکرد حسام هم قاطی داره ها با خودشم تو جنگه یه دیقه خوبه یه دیقه بد😑
به هر حال که بدم میاد ازش دیگه
الان فقط با ترگل حال میکنم در حال حاضر

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Newshaaa ♡
sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

برخلاف تو من حسام رو دوست دارم
یعنی درسته که یکم رو مخ و غده ولی از طرفی جذاب هم هست دیگه😂😂😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
5 ماه قبل

ستییی باورم نمیشههه اومدیییی😱😱😱اولا که خوشحالم برگشتی دلم برات خیلییی تنگ شده بود😍
دوما که من هم اولاش خوشم میومد ولی الان برام هییییچ جذابیتی نداره😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

منم دلم براتون تنگ شده بودش🥺🥺🥺
یه جاهایی واقعا دوست دارم خفه اش کنم اما تو این پارت دوست داشتنی بودش😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
5 ماه قبل

بی معرفتی کردیااا دختر نمیگی ما نگران میشیم حداقل بیام یه خبری بدم از خودم🤦🏻‍♀️💔
نه هیچ نبود بازم داریم به تفاهم نمیرسیم🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

واقعا تو شرایط افتضاحی بودم ببخشید
البته الانم همچین اوضاع جالب نیستش

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
5 ماه قبل

نه عزیزم امیدوارم مشکلت هر چی که هست حل بشه❤

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

مرسی نیوش جونم❤😘

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

البته خب به هرحال یه ستایش جدید اومده با اون شاید به تفاهم برسی😂😂😂😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
5 ماه قبل

مهم نیست به تفاهم هم نرسیم من دوست دارم🤣❤

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

اکلیلی شدم منننن🤩🤩🤩😍😍😍💖💖💖💖

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
5 ماه قبل

هیییییی😁😁😁😂💋💋
دیگه میمونی پیشمون دیگههه؟؟؟

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

نوشتن رو که کلا تصمیم گرفتم بزارم کنار
الانم بشدت درگیر دانشگاهم
ولی تو تایمای خالیم حتما میام رماناتون رو میخونم😁❤

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
5 ماه قبل

ای بابا💔😥
ناراحت شدم واقعععا.ولی نمیخوام بزنم تو فاز پند و اندرز و اینا بالاخره تصمیمی بوده که خودت گرفتی قطعا اون لحظه که حال دلت خوب باشه با عشق بیشتری میتونی نوشتن رو ادامه بدی🥰❤
😂🥲خوشحال میشیم عزیزم

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

❤️💋

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

😂❤️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

کل کل شون قشنگ بود خسته نباشی 🌹

camellia
camellia
5 ماه قبل

مثل همیشه خوب و عالی و طولانی و به موقع😍🤗به نظر من این ترگل باید بچسپه به زندگیش.حسام اومد خواستگاری این خانم قبول کرد.اصلا درست نیست که اینقدر باهاش لج میکنه.من رفتار حسام رو تاییدنمی کنم,ولی این دختر باعث میشه بیشتر بهش بد بین بشه.میتونست خیلی با وقاربشینه کنار همسرش و اونو با رفتار وحرفاش نرم میکرد.میگفت که همسرم دوست نداره,جلوی نامحرم بدنم رو تکون بدم.ها!بعدش میدید که چقدر براش ذوق میکرد همین حسام متعصب.بعدش مگه این دختر تو خونواده مذهبی نبوده,چطور به خودش اجازه میده که اینجوری قر بده جلوی نامحرم بده?🤔باین علم که لج شوهرش هم قطعا در میاد!پس خودش هم بدش نمیاد از این رفتارها.اومده زندگی کنه,درسته با عشق شروع نشده,ولی میتونه عاشقونه اش کنه.لازم به این همه لج بازی نیست که.مگه بچه ای?😒قطعا وقتی ازدواج کرده,دیگه بچه نیست.درسته حسام ایدهآلش نبوده,ولی درست هم نبود وقتی میدونه که آدم کنار اومدم نیست باهاش ازدواج کنه.میشناختش تا حدودی.

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
راحیل
راحیل
5 ماه قبل

عزیز دلم ممنون عالی بود ایشالله شخصیت های رمان همه به آنچه که حقشون هست برسن دستمریزاد دوستت دارم مهربون

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

خیلی نازه حسام🥺بچم غیرتی شدددد
عالی بود لیلا جون

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

😂🤷‍♀️

saeid ..
5 ماه قبل

ترگل رو دوست دارم فقط بکشم همین!
بابا شوهرش که حق داره🥺
چه غیرت زیبایی🥺🥺
چه بوس های قشنگی 🥺🥺
چه قشنگ بوددددد 🥺
کاش عاشق بشم🥺

لابد الان میگی عقلم رو‌ از دست دادم نه؟!🤣🤣🤦🏻‍♀️
خیلی عالی بود
من تا کی باید برای پارت بعدی صبر کنم؟

دکمه بازگشت به بالا
47
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x