رمان کارما

کارما پارت3

3.3
(103)

در حالی که امین دستشو گرفته بود از کنارم گذشتن که اروم پچ زدم :

_وایستا…

متوجه سکوت جمع شدم..
همه نگاهشون بهم بود و جواب میخاستن…
درست مثل پنج ساله پیش …

پلکی زدمو اشکام جوشید..
تا خاستم حرفی بزنم صدای خشدارش تو گوشم پیچید..:

__الان نه…مجلس تموم شد ..
همه جمع کنید برید..

به همین راحتی…
نفسمو عصبی بیرون دادمو عصبی به سمت ماشینی که یاداور گذشته بود چرخیدم..

دامن لباسمو کمی بالا کشیدم و بی توجه به صدازدنای بابا به سریع به سمت ماشین رفتم..

همزمان که درو باز کردم صدای نالون بابا طنینی شد توگوشم:

__کجا؟با این سرو وضع کجا میری دختر؟؟

متوجه نگاه طاها و پوزخند. گوشه ی لبش شدم..
بی توجه نگاهمو گرفتمو همونطور که به سختی داخل ماشین میشستم لب زدم:

_الان نه بابا…
امشب باید بفهمم چخبره…

بی توجه به حرفای بابا درو به شدت بهم کوبیدم و استارت زدم..
از قصد ماشینو اورده؟؟
که بهم ثابت کنه گذشته هنوز هست…
اونم هست؟؟

نمیزارم …
اجازه شو نمیدم…

پامو روی گاز گذاشتمو بت تیک افی ماشین از جا کنده شد..
حالا میتونستم نگاه نالون طاها رو هم ببینم..

پنج ماهه …
پنج ماهه من همون دختر شر و شیطون خاندان فتاحی اروم شدم..
توقع همچین واکنشی نداشتن عادیه…

با تمام سرعت به سمت مقصدی که تا قبل پنج ماهه پیش پاتوق همیشگیم بود میروندم..

این بازی تازه تموم شده ،تازه شروع شده..
با رسیدن به در ورودی متوجه باز بودنش شدم….

با اینکه قلبم تو دهنم میزد …خودمو فوش بارون کردم بابت فکر نابجام…
اگه تله بود چی؟؟
با این لباس؟؟….

بی اهمیت وسط حیاط زدمو رو ترمز و سریع پیاده شدم…
متوجه چند ماشین دیگه م شدم ‌..

با اینکه دستو دلم میلرزید باید میرفتم…
میرفتم تا مطمئن شم اومده…

اولین قدمو برداشتم که دستمالی اغشته به الکل روی بینیم نشست و شل شدم و سیاهی مطلق…

ناله ای کردمو دستمو روی سرم گذاشتم…
با سردرد شدید چشمامو باز کردمو متوجه اتاق آشنایی شدم..

نچی کردمو به سختی نیمخیز شدم که در باز شد و آرش وارد شد..

با صدای ضعیفی پچ زدم:

_تو اینکار احمقانه رو کردی؟؟اره؟؟

چشم غره ای بهم رفت و نزدیکم شد..
لباسام عوض شده بود..

کامل سرجام نشستم واز تخت پایین اومدم…
با بلند شدنم متوجه پیراهن مردانه و شلوار مشکی زنونه ای شدم…

موهام به دورم ریخته شده بود و مطمئنا آثار ارایش سنگین عروسی هنوزم روی صورتم بود..

به سمت در قدم برداشتم که بازوم اسر دستش شد:

__اون چه کار احمقانه ای بود؟؟
بهش فک کردی اگه دیرتر میرسیدم الان باید تو کشورای دیگه دنبالت میگشتیم؟؟

بازومو به شدت عقب کشیدمو عصبی نگاهش کردم:

_توو…تو حرف نزن …
من دستم به افشین برسه میکشمش..اگه شما مغز متفکرا زودتر میگفتید زنده س من الان اوضام این نبود ..
ارش ..

قدمی بهش نزدیک شدمو :

_بد خراب کردی..

و با قدم های بلند از اتاق خارج شدم..
به سمت سالن رفتمو روی کاناپه نشستم ،با صدای بلندی گفتم:

_یه کوفتی بیار بپوشم برم به بدبختیم برسم..

با اومدنش به سالن و دیدن نایلون مشکی رنگ پوفی کشیدم و از جا بلند شدم که با حرفی که زد چشم غره ای رفتم و به سمت سرویس راه افتادم:

__حداقل یه آبی به صورتت بزن ..هر کی ببینتت میگرخه..

❤️❤️
با مکث درو باز کردمو وارد شدم..
طبق معمول بابا روزنامه میخوند و مامان تو آشپزخونه بود..

کمی جلوتر رفتم و اروم سلامی کردم ..
ساکت شدن سرو صدای مامان تو اشپزخونه و بابا که روزنامه رو بست نشون دهنده ی خیلی چیزا بود..

سرمو پایین انداختم و شرمنده به سمت بابا رفتم..
روبه روش ایستادم و اروم پچ زدم:

_شرمنده م..

اروم روزنامه رو کنارش گذاشت و از جا بلند شد..
کمی نگاهم کرد و صدای جیغ مامان و سیلی که گونمو سوزوند سکوت و شکست‌…

سرمو که به یک. طرف خم شده بود اروم بالا اوردم و نگاهمو به مامان دوختم‌.
باورم نمیشد اولین سیلی رو از پدرم بخورم..
همون دستی که همیشه نوازش وار روی موهام کشیده میشد حالا..

__تو …دیشب کمر منو خم کردی….چرا رفتی…
باید میموندی..باید میموندی و میفهموندی بهشون چیزی بین تو و اون پسر نیست..
بد کردی سمر …خیلی بد کردی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سعید
سعید
6 ماه قبل

خسته نباشی
قنشگ بود

مائده بالانی
6 ماه قبل

عالی بود گلم❤️

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x