رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۱۱

4.2
(6)

《آرتا 》

-بله؟

از تراس بیرون اومدم و وارد اتاق شدم ، بعد از تموم شدن مکالمه گوشی رو قطع کردم … چهره رضایتمندانه ای به خودم گرفتم ، نفسم رو بیرون دادم و برگشتم پیش آنتونی و هارلی …

چهارتا چشم بود که به من زل زده بود …

《هارلی 》

چشمام به زور باز و بسته میشد ، زخم دستم میسوخت و فقط مونده خبری که به آرتا دادن، خبر بد باشه ….

– نمیخوای خبر رو بدی ؟

صدام بی جان بود و فقط سعی داشتم فکر کنم که اتفاقات خوبی در راهه

آرتا کنار آنتونی نشست و دستی به شونش زد …

-دوست دارین یه استعلام بگیرید ؟

اخمام توهم رفت ، آنتونی نگاهی به من انداخت و سری تکان داد …

آنتونی – استعلام از چی ؟؟

آرتا – حساباتون ، شرکتاتون ….

توی دلم انگار جرقه ای خورد ، انگار بار خوشبختی روی من خالی شد ،☆*گاهی وقت ها شاید ، فقط شاید ، همه چیز ممکن باشه*☆

•••••••••••••••••••••••••••••••••

شش ماه بعد ….

☆* چه کسی از فرصت دوم خوشش نمیاد ؟

یک فرص دیگر برای تصحیح کردن اشتباهات دردناکی که دنبالت کردند یا برای مرهم زخم هایی که خوردی ؟

اما یک فرصت دوم ، همیشه با خطر همراهه ؛ تو ممکنه دوباره همون اشتباه را انجام دهی یا یک اشتباه بدتر !

چی میشه وقتی فرصت دومت به آخرین فرصت تبدیل میشه ؟*☆

پادکست رو قطع کردم و کیفمو برداشت که برم بیرون تا آنتونی و آرتا نریختن اینجا …. ولی خب ، مثل همیشه آنتونی پیشی گرفت …

– به به خانم استایل ! کجا به همین زودی ؟ بزار ماهم بیایم …

– امروز دیگه چه کاری داری ؟؟

عینک دودی اش رو برداشت ، زیر نور آفتاب چشم آبی رنگش براق تز بود و موهای بورش روشن تر …

– حالا مگه حتما باید برای کار باشه …
نمیشه برای دیدن خودت باشه ؟؟؟

نزدیک بوگاتی شدم و دستم رو روی بدنش گذاشتم …

– به هر حال من که دارم میرم بیرون ، یه وقت دیگه میتونی بیای دیدن کنی …
مثلا
فردا شب چطوره؟؟
با آرتا بیا !

پوفی کشید و دستی به موهاش زد …

– اوکی ، باشه ….

•••••••••••••••••••••••••••

روی صندلی نشسته بودم ، استرسی که داشتم وصف نشدنی بود ….
سعی کردم خودمو آروم کنم ، قطره از آب لیوانِ رویِ میز خوردم ….

آرکا- آب اینجا به شما نمیسازه خانم استایل از اینا نخور …

صندلی پشت میز رو عقب کشید و نشست …

آرکا- برای چی اومدی اینجا ؟؟
ببینی منو کجا کشوندی ؟؟
ببینی توی چه اوضاعیم ؟؟
دلت رو بیشتر شاد کنی ؟؟

با جدیت جوابش رو دادم …

هارلی- نه ! اومدم باهات حرف بزنم …

آرکا- من حرفی با تو ندارم بزنم …
برو خوش باش ، با پولی که به دست اوردی حال کن !
برا چی اومدی اینجا ؟؟
اره تو زورت زیاد بود …
ولی مواظب باش ، هرقدمی که برمیداری پشت سرتم نگاه کن !

جمله آخرش را به خنده تمام کرد ، منم همراهیش کردم و لبخندی زدم ….

هارلی- خب به این میگن ☆*هرکی زورش بیشتره ، زنده میمونه . نخوری ، میخورنت ، نکُشی ، میکُشت . این جور جمله ها رو معمولا توی فیلم های رازبقا ، مثلا وقتی شیر ، گورخر رو میخوره ، میشنوی …. ☆*

آرکا- خب البته تو شیر نیستی ، یکی هستی که درست رو از غلط تشخیص میده ، اما باز هم اشتباه میکنه…
ببین هارلی تو بهای این کاری رو که کردی ، میپردازی …
اندازه همون ، خون عزیزم رو ریختی ، خون عزیزت رو می ریزم …

دوباره لبخندی مهمونش کردم …

هارلی- اما من که عزیزی ندارم که تو بخوای ازم بگیریش ! فقط بابام بود که ازم گرفتنش …

از روی صندلی بلند شد و به سمت در خروجی رفت ….

هارلی – هنوز حرفم باهات تموم نشده !

اما نشنید گرفت و رفت … تو دلم دوباره آشوبی به پا شد ، اما همین که آرکا توی زندان بود ، خیال منو راحت میکرد ….

خوشحال میشم نظراتتون رو درباره رمان بگید ❤️
نظرت برام خیلی با ارزشه 😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x