رمان

رمان دلبرِ سرکش part39

3
(1)

تا ساعت سه صبح در جاده پیچ و تاب می‌خوردند به خانه که رسیدند هرکس گوشه ای افتاد از خستگی
شهریار _ خانوم پاشو
_ شهریار نکن
شهریار _ پاشو نمازه
_ باشه
ده دقیقه بعد دوباره صدایش کرد
_ باشه پا میشم
شهریار _ آب میریزم روتا
چشمانش را بزور باز کرد را سرویس را در پیش گرفت که چندباری زمین خورد و صدای خنده های یواش شهریار را شنید در جواب زهرمار کشداری نثارش می کرد
کیان _ الهی فدام شین خفه شیییین
نمازش را خواند همانجا خوابید
_ این چیه؟
شهریار _ بچمونه
_ بچمون؟
شهریار _ آره دیگه عسل بابا نگاش کن به خودم رفته ها
_ ما عروسی کردیم؟
شهریار _ بعد از اون تصادف دیگه خودت گفتی عروسی نمیخواد
_ تصادف ؟
شهریار _ همون تصادفی خانواده من و تو تو آتیش سوختن
_ شهریار چرا چرت میگی ما عروسی نکردیم اصن کسی تصادف نکرد شهریار شوخی میکنی؟
شهریار _ نه شوخیم چیه
بچه را در آغوش گذاشت و رفت تنهایش گذاشت در اتاق سفید بیمارستان نگاهی به کودک در آغوشش کرد شباهت زیادی به شهریار داشت واقعا خانواده اش را از دست داده بود ؟
هانیه ؟
کیان؟
مادر و پدرش؟
همه در آتش سوختند؟
چطور؟
سرش داشت میترکید کودک کم کم صدای گریه اش بلند شد پرستاری داخل اتاق آمد بچه را برد تنها شد جیغ بلندش کشید و بیهوش شد
چشم باز کرد چهره ترسیده شهریار جلوی چشمانش بود
_ شه..شهریار؟
شهریار _ جانم؟ خواب دیدی نترس
_ مامانم ..بابام ..
گردنش خشک شده بود با همان حال بلند شد همه را بیدار کرد کمی خیالش راحت شد روی مبل نشست
آب قند را از دست شهریار گرفت و خورد
_ خواب بدی بود خیلی بد بود
شهریار _ ولش کن بهش فک نکن
_ همه تو تصادف سوخته بودن فقط منو تو بودیم تازه بچه ام داشتیم من بیمارستان بودم اصن…
شهریار _ عه پس بخش خوبم داشته اسمش چی بود؟
_ چه میدونم تو گفتی عسل بابا
شهریار _ وای بچم دختره!😍
_ ها؟
شهریار _ اگه دختر باشه که خوبه به من میره
_ اونوقت اگه به تو بره دنیا دگرگون میشه انقدر ذوق کردی؟
شهریار _ نه از این لحاظ که من از تو خوشگلترم میگم
_ شهریاااااااااار
پا برهنه بیرون از خانه دوید دنبالش رفت همان درم در ایستاد
_ پات به خونه برسونه خونت پا خودته من زشتم؟ آره؟ من زشتم؟
شهریار _ نه خانومم کی گفته تو زشتی من گفتم از تو خوشگلترم
صندلش را برداشت
_ چی؟ نشنیدم؟
شهریار _ بابا
_ بابا بابا نکن جواب منو بده
شهریار _ کیمیا نترسی سوسک رو سرته
_ جواب منو بده
شهریار _ میگم سوسک رو سرته
نکند راست میگوید؟
صندل را محکم به سرش کوبید بعدهم جیغ بلندی و شروع زدن خودش کرد
شهریار _ بسه بسه له شد کیمیا بسه بابا مرد ول کن کشتی خودتو
_ کو ؟ کوشش؟
شهریار _ انا اونجاس
با دیدن سوسکی که به پشت افتاده و برای نجات دست و پا میزد چندشش شد و با فکر اینکه این موجود روی سرش بوده حس بدی گرفت
شهریار _ بیا بریم اسپند واست دود کنم چش خوردی
مامان _ چه خبرتونه شماها؟ دونفری خونرو رو سرتون گذاشتین
بابا _ ملت دوماد دار میشن سر صب نون تازه میاد در خونشون ما سروصداش
شهریار _ نون گرفتم 😎
بابا _ کو چاییت؟
شهریار _ من بریزم؟
بابا _ احترام به پدر زنت کو؟
کیان _ راس میگه بابا دستشو ببوس
شهریار خیره پدرش بود شاید شوخی و جدی بودن ماجرا را بفهمد دست پدر جلو آمد
شهریار _ چه دوماد مظلومیم من
_ ببوس دیگه
بوسه بر دست پدرش زد که پدر هم پیشانی اش را بوسید این وسط کیان آتش گرفت سمت اتاقش رفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x