رمان

رمان ژوان پارت اول

4.8
(12)

رمان ژوان

دلم نجوا می کرد رخسارت به قبر کن نمی خورد ؛ لیکن گویی دلم راه خبط و خطا را پیش گرفته بود که زنده به گورم کردی؛
زنده به گورم کردی در عشق جان سوزت و من ماندم و کلماتی که بعد از تو دیگر ادا نشد!!

**********

پارت یکم

عقربه ی ساعت مچی سیاه رنگش ، از ۵ هم گذر کرده او هنوز هم بدن  دخترک مو قهوه ای رنگ روی صندلی روبه رویش قرار نگرفته بود …
کلافه انگشتانش را مهمان موهایش کرد و  نیم نگاهی به هدیه پایین پایش انداخت …
وقت زیادی صرف کرده بود تا همان چیز دلخواه دخترک بشود …

_ سلام!

با آوایی که در گوشش پخش شد یکه خورده سرش را که به سمت سُر خورده بود بالا گرفت تا دوباره در عسلی چشمانش غرق شود .

_ سلام . خوش اومدی ….

دم عمیقی از عطر تند دخترک گرفت و منتظر جوابی از میان لب های گلگونش ماند

_ مرسی . کاری داشتی با که گفتی بیام؟
آخه هیچ وقت هیچ کس رو توی کتابخونه محبوبت دعوت نمیکنی؟

دخترک گفت و چشمکی حواله همایون کرد . همایونی که بدون لب زدن به هیچ شرابی مست شده بود . مست چهره ی ناب دخترانه اش و این احساسات غلیظ را چه به اویی که دنیایش در درس و کتاب خلاصه می شد …

_ دلیل اون هم برات توضیح میدم ! چه کتابی سفارش میدی حالا؟

لب ها همایون به خنده سطحی باز شد ولی دخترک علایقش مثل او نبود …
او عاشق هیجانات بود و این محیط کمی برایش آزار دهنده

_ همایون میشه زودتر حرفت و بزنی ؟

باز هم مثل لحظات اول ورودش جا خورد . یعنی از همصحبتی با او خوشش نمی امد که اینطور دنبال راه و سوی فرار بود؟

_ باشه حتما !! میخواستم بهت هدیه قبولی توی کنکورت رو بدم !!!

سونیا لبخند دستپاچه زد و چشم هایش را به مسیر دست های همایون دوخت و در آخر چشمانش رد نگاه پاکتی را زدند .
پاکتی که رویش با خط نستلیق حک شده بود “تقدیم به دخترک مو شلاقی”
انگار در این لحظه و در این ثانیه ها در رگ های پسرک به جای خون ، عشق و ذوق بود که جریان داشت . عشقی که امروز با این هدیه حاشا می شد  …

_نفسی که می کشم تو هستی؛خونی که در رگ هایم می دود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم . امروز بیشتر از دیروز دوست می دارم و فردا بیشتر از امروز . و این ضعف من نیست؛قدرت توست . احمد شاملو؟

در دنیای قصه ها سونیا بود که باید از این نوشته رنگِ پوستش هم مثل لبانش می شد اما دنیای قصه ها با دنیای واقعی فرق داشت که پسرک از خجالت چشم بست و دخترک بدون هیچ واکنش اضافه ای تصویر زیبای پایینش را دید . تصویری که همایون برای کشیدنش عقربه ساعت شمار چندین بار از عدد ۱۲ رد شده بود

_ مرسی بابت کادو . نقاشی زیبایه

همین؟ جواب کل احساساتی که در آن نقاشی ریخته بود همین بود؟

_ سونیا ! راستش میخواستم بگ…گ

لعنت به لکنتش و زبانی که موقع تلفظ حرف گ در دهانش نمی چرخید

_ من.. دوست دارم….

جان کنده بود تا این حرف ها را هجی کند و حالا انگار با گفتن همین کلمه دوستت دارم کوله باری از دوشش برداشته شده بود

_ همایون؟

_ جانم…

دلش طلب جانم گفتن کرده بود به این معشوقه ی نوجوانی و گوشه ی و کنار دوست داشت جانت سلامتی از زبان دخترک بشنود اما انگار نمی شد

_همایون . من نمیدونم واقعا . من واقعا از احساسم مطمئن نیستم!

نکند سونیا او را یک انسان فولاد زره تصور کرده بود که اینطور با آب و تاب و لحن چاشنی ناز واژه ها را ادا می کرد

_ولی فکر کنم منم دوست دارم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝒵ℴℎ𝒶 💙

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

به نظر رمان متفاوت و زیبایی میاد،امیدوارم نصفه رهاش نکنی چون رمان‌های زیادی اینجا ناتموم موندن پرقدرت ادامه بده نویسنده جان

لیلا ✍️
5 ماه قبل

عه ضحی تویی دختر؟ اسم کاربریت برام آشنا اومد فهمیدم خودتی😂 چه میکنی! اصلا پیدات نیستااا بی معرفت شدی

مائده بالانی
5 ماه قبل

وایی چه مقدمه و پارت جذابی.
بنظر باید خیلی قشنگ و قوی باشه.
مشتاقم برای خواندن ادامه داستان.

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی گلی❤

لیکاوا
لیکاوا
5 ماه قبل

رمان نصفه زیاد داری ضحی
نمیخوای اونا ادامه بدی؟ منتظریم واقعا
امیدوارم این یکی رو دیگه پر قدرت ادامه بدی

Fateme
5 ماه قبل

عه رمان ضحییی

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x