رمان فرفری

رمان فرفری پارت53

4
(130)

آرشاویر

کارم که شرکت تموم شد زود برگشتم تا آماده بشم بریم شب خونه زیبا به نظرم اینجوری بهتر هستش

باهاش حرف میزنم تا با عسل هم بهتررفتار کنه

رسیدم بعد از یکم نشستن پیش مادر رفتم دوش بگیرم

بعد از حمام یه دست کت وشلوار پوشیدم موهام رو مرتب کردم یه چند پاف ادکلن هم زدم

داشتم ساعت میبستم که درباز شد عسل بابا اومد داخل اتاق

آماده بود یه لباس خوشگل پوشیده بود ولی ناراحت بود لبای خوشگلش آویزون بود

_سلام بابایی

_سلام دخمل بابا چه ناز شدی شما چراناراحتی

_مسی دوش ندالم بیام (مرسی دوست ندارم بیام)

رفتم جلوش رو زانو نشستم تا هم قد بشیم

_چرا دخترم

_زیبا دوست ندالم اخم میکنه

_من باهاش صحبت میکنم که دیگه به دخترگلم اخم نکنه شماهم اخمت رو باز کن که خوشگلتر بشی عسل بابا خودم همیشه مراقبت هستم

یکم اخمش بازشد ولی لبخند نزد باید امشب حتما با زیبا صحبت کنم یکم با عسل بهتر رفتار کنه

مثل فرشته

آه بازم بهش فکر کردم باید تلاش کنم یادش نیفتم

دست عسل رو گرفتم رفتیم پایین

مادر هم آماده بود مارو که دید زیر لب دعا خوند فوت کرد بهمون

بعد هم بغلمون کرد منم پیشونیش رو بوسیدم باهم رفتیم سوار ماشین شدیم ازدر که زدیم بیرون

ماشین لاله اینا هم رسید یه بوق زدم راه افتادیم

چند دقیقه بعد رسیدیم پیاده شدیم با لاله وشوهرش ارسلان احوالپرسی کردیم سهیل رو هم بوسیدم رفتیم سمت در گل وشیرینی هم لاله زحمت کشیده بود

خیلی سعی میکردم اخم نکنم آیفون رو زدیم در باز شد رفتیم داخل

بعداز احوال پرسی با خانواده زیبا رفتیم داخل ولی از چهره پدرش نارضایتی معلوم بود

مادرش وزیبا خوشحال بودن

نشستیم خدمتکار با چایی اومد پذیرایی کرد دلم یه پوزخند میخواست

شب خواستگاری باید عروس چایی رو بیاره ولی ولش کن هرکس یه جوره

نمیدونم چرا اصلا از اینکه انقدرزیبا به خودش رسیده و تیپ زده با موهای باز جلوی ما نشسته ناراحت نیستم اما روی فرشته حساس بودم

از یاد فرشته اخم کردم سعی کردم به صحبت کردن با بقیه مشغول بشم تا فکر نکنم

چند دقیقه که گذشت مادر شروع به صحبت کرد

_با اجازه بریم سر اصل مطلب

پدر زیبا:بله خانم بفرمایید

_راستش ما اومدیم تا زیبا جان رو برای پسرم آرشاویر خواستگاری کنیم

تا پدر زیبا خواست جواب بده زنگ خونه رو زدن همه تعجب کردن

خدمتکار جواب داد بعد با چهره نگران اومد سالن

_آقا پلیس دم دره میگه با زیبا خانم کار داره

چشمم به زیبا افتاد که دیدم رنگش به شدت پریده

یعنی چه گندی زده

همه بلند شدیم سمت در رفتیم

پدر زیبا پرسید چیشده که پلیس گفت به جرم آدم ربایی زیبا بازداشته اصلا دهنم از تعجب باز شد

یه دفعه صدای جیغ اومد برگشتم دیدم مادر زیبا بیهوش شد بیخیالش شدم برگشتم سمت پلیس داشتم سوال میکردم ومیگفتم که امشب شب خواستگاریمه

صدای دزدگیر اومد برگشتم سمت صدا که دیدم فرشته خورده به ماشین

چی این اینجا چیکار میکنه اینجا چه خبره

دیدم که یکم نگاهم کرد بعد چشماش پراز اشک شد سریع سوار ماشین شد رفت

مأمورا زیبا رو بردن ماهم با ماشین رفتیم دنبالشون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
7 ماه قبل

چقد خوبه هر روز پارت میدین میشه دوباره پارت بزارین 🥺💚

saeid ..
7 ماه قبل

خسته نباشی

saeid ..
7 ماه قبل

ادمین ستی بیا تایید کن

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x