رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۱۲

4
(50)

دست زهرا را کشید و از پله های مجتمع بالا رفت

زهرا غرغر کنان گفت

_بابا دستمو ول کن اههه من غلط کنم
دیگه باهات بیام خرید

ایستاد

در حالی که سعی میکرد حرصش را پشت لبخند پنهان کند گفت

_میشه انقدر غر نزنی دوست عزیزم سه روز دیگه عروسیمه اونوقت من هنوز کلی خرید دارم باید امروز بیشترش رو انجام بدم میفهمی

زهرا با غیض تنه ای بهش زد

_ برو کنار ببینم آتیش شوهرت تنده
من باید جورشو بکشم

هیعععع

جاش نبود از همین بالا پرتش میکرد پایین

نیشگون ریزی ازش گرفت

_گیس بریده تو خجالت نمیکشی
این حرف ها رو میزنی ؟

خنده اش را قورت داد

پهلویش را مالید زیر لب وحشی نثارش کرد

_مگه بد میگم آخه کی تو یه هفته هم جهاز میخره هم باید بچینه تازه عقد و عروسی رو هم باید با هم انجام بده
شماها دیگه نوبرین والا

چشم غره ای برایش رفت

بی توجه به غرغرهایش
مشغول خرید کردن شد

زهرا بدم نمیگفت یک هفته زمان کمی بود به جز انجام کارها او هنوز آمادگی نداشت اما چه کند که همه راضی بودن همین هفته عروسی برگزار شود گلرخ خانم که بعد از همان شب خواستگاری شروع کرده بود به آماده کردن جهیزیه دخترش

واقعا که انگار نقش هویج را ایفا میکرد

انگار که آن پانزده روز تشریفاتی بود و همه این وصلت را حتمی میدانستند به جز او

نگاهش به حلقه نشانش افتاد که در شب بله برون دستش کرده بود

ناخواسته لبخندی روی لبش نشست

آن شب امیر جور دیگری شده بود بیشتر لبخند میزد از آن لبخندهایی که هوش از سر آدم میبرد میدانست که میتواند به این مرد تکیه کند شاید بعضی از اخلاق هایش بد بود اما همین خصوصیات او را خاص کرده بود او را در چشمش متفاوت تر از بقیه مردها کرده بود امیر آدم روشنفکری بود یادش آمد که در همان شب توی ایوان بهش قول داده بود همه جوره از او حمایتش کند

مثل یک دوست ٫ نه فقط شوهر !!

مگر او دیگر چی میخواست از زندگی

تو این سه روز جهازش را آماده کرده بود امروزم فقط کمی خرت و پرت مانده بود که با کمک زهرا خریدشان را انجام دادن

ناهار را در رستوران مجتمع خوردن

آخ از دست زهرا

کارد بخورد به شکمش غذای سه روزش رو همینجا خورد پاک آبروم رو برد دختره خل و چل حرفم بهش میزدی با حاضر جوابی میگفت شوهرت که خرپوله این گدا بازی ها چیه هوففف امان از دوست دیوانه اش

ساعت پنج بود که به خانه آمد گلرخ خانم اسپند به دست به سویش آمد و زیر لب همانجور که صلوات میداد سینی اسپند را دورش میگرداند

لبخندی زد و گونه اش را محکم و آبدار بوسید

_گلی من چطوره

گلرخ خانم با ذوق به دخترکش که از همیشه شاداب تر بود نگاه کرد و گفت

_وقتی لبخندت رو که میبینم عالیم دخترم

نم اشک در چشمانش نشست

باید خوشبخت میشد
باید خانواده اش را سربلند میکرد

لباس عروس را جلویش گذاشت و درون آینه به خود زل زد برق چشمانش پاک شدنی نبود احساس میکرد توی رویا زندگی میکند این لباس عروس به سلیقه خودش طراحی و دوخته شده بود

لباس سفید دنباله دار و کمی پف دارش که یقه قایقی داشت اما پوشیده بود

آستین هایش حریر و پفی بود

سنگ دوزی ها و شکوفه های لباسش چشم هر بیننده ای را خیره میکرد

با خود تصور میکرد امیر او را در این لباس میبند با او میرقصد در آغوشش او را تاب میدهد هر شب با این رویاها میخوابید

هنوز امیر این لباس را ندیده بود دوست داشت در همان شب عروسی
یکهو ببیند و غافلگیر شود

امروز قرار بود با امیر بروند بیرون برای خریدهای مانده زهرا هم همراهش بود

نگاهی به ساعتش کرد و پوفی کشید

_ یکساعته پس کجاست؟

سعید چپ چپ نگاهش کرد

_بابا تو چقدر عجولی
خانوما رو نمیشناسی ؟؟

با حرص گوشه لبش را جوید

بالاخره تشریفشان را آوردن

یکی هم همراهش بود

نگاهش را ازش گرفت و عینک آفتابیش را از روی چشمش برداشت

زهرا با ذوق و لبخند گل و گشادی جلوتر از گندم به سمت ماشین رفت

پوفی کشید و سرش را با تاسف تکان داد

« اینجا هم میخواد آبروریزی کنه میدونم»

با دیدن مردی که جلو نشسته بود
ابروهایش بالا رفت

سعید به رسم ادب از ماشین پیاده شد
و با لودگی گفت

_سلام گندم خانم زودتر از اینا باید میدیدتمون همش تقصیر این نامزدتونه مگه میزاشت چشممون به جمالتون روشن شه

امیر اخمهایش درهم رفت

_بشین سعید خانوما سوار شید

سعید با ادا گردنش را کج کرد

_بابا یه دیقه وایسا باهاشون سلام علیک کنم

گندم و زهرا از حالت چهره اش و آن لحن بامزه اش به خنده افتادن

سعید چشمانش شد اندازه گردو

با ناباوری همانطور که نگاهش به گندم بود خطاب به امیر گفت

_وای هر دو طرف صورتش چال گونه داره امیر اینو از کجا پیدا کردی

گندم با تعجب سرش را بالا گرفت

امیر با تشر بهش توپید

_میشینی یا خودم بنشونمت

برزخی نگاهش را به گندم داد

_داری استخاره میگیری مگه

از صدای بلند و عصبیش به خودش آمد

در عقب را باز کرد و سوار شد

آرام سلام گفت که با تکان دادن سر
جوابش را داد

« مرتیکه قوزمیت زورت میاد
جواب سلامم رو بدی !!! »

سعید با ناراحتی به امیر نگاه کرد

_این چه رفتاریه داداش آبجی بیا جلو بشین

گندم لبش را گزید بیخود فکر کرده بود که این مرد چشمش ناپاک هست

لبخند کمرنگی زد

_نه این چه حرفیه شما بشینید

پوفی کشید و جلو نشست

امیر همانطور که اخمهایش در هم بود
ماشین را روشن کرد

زهرا با کنجکاوی به مردی که موجب خنده شان شده بود نگاه کرد
رو به گندم آهسته گفت

_این آقاهه کیه؟؟

گندم خودش هم نمیدانست تا خواست حرفی بزند سعید با لحن جدی گفت

_ من سعیدم رفیق آقا امیر دیگه ببخشید این داداشمون یکم کلش باد داره نزاشت درست و حسابی خودمو معرفی کنم

امیر شاکی نگاهش کرد

گندم با لبخند محجوبانه ای آرام گفت

_خوشبختم از دیدنتون آقا سعید

این خانمی هم که کنارمه دوست منه
زهرا جان

زهرا لبش را کج کرد و با اخم گفت

_ خودم میتونم خودمو معرفی کنم گندم جان

آخر جمله اش را با حرص گفت

سعید با خنده سرش را برگرداند و به دخترک که از حرص چشمانش درشت شده بود
نگاه کرد

_خوشحالم میبینمتون

نگاهش را به گندم داد

_باید منو ببخشی گندم خانم سوئ تفاهم نشه من کلا آدم راحتیم وگرنه قصدی از زدن حرفهام نداشتم راستش شما از اون چیزی که امیر میگفت زیباترین

امیر با نگاه برزخی سرش را برگرداند

از آستین لباسش گرفت و کشید

_کم چرت بگو تا پرتت نکردم بیرون

زهرا از حالت امیر پقی زد زیر خنده

گندم اما در دلش قند آب میشد

یعنی امیر از او تعریف کرده بود ؟؟
در نظرش زیبا بود !!!

سعید با اخم چشمانش را ریز کرد و از همان جلو خطاب به زهرا گفت

_میشه بگین به چی میخندین شاخ در آوردم

زهرا با خجالت نیشش را جمع کرد

با من__من گفت

هم.. همین…جوری.. آخه عجیبه ..که…
شما با آقا …امیر رفیقین

ابروی امیر بالا رفت

نگاه کوتاهی به سعید که اخم ریزی میان ابروانش نشسته بود کرد

لبخند کجی زد

_سعید رفیق فابمه عین داداشم میمونه شاید با هم خیلی فرق داشته باشیم ولی تو روزای غم و شادی کنار همیم
واسه همین رفاقتمون موندگاره

سعید اخمش محو شد

با قدردانی نگاهش کرد

_مرسی داداش نیازی به این همه تعریف نبود

چشمکی بهش زد و دستش را سمت
دکمه ضبط برد

صدای گوگوش در ماشین پیچید

زهرا با شنیدن آهنگ صورتش جمع شد انگار داشت خوابش میگرفت
سرش را نزدیک گوش گندم برد

_اینا چیه گوش میده دیگه
فلشتو بده یه آهنگ توپ گوش بدیم

چشم غره ای برایش رفت و آهسته گفت

_هیس میتونی آروم سرجات بشینی یا نه ؟ آهنگ به این قشنگی

چپ چپ نگاهش کرد و صدایش را بلند کرد

_ آقا امیر میشه آهنگ رو قطع کنین

امیر که متوجه نشده بود صدای آهنگ رو کم کرد و سرش را به گنگ تکان داد

_چیزی گفتین ؟

زهرا با لبخند موذیانه ای نگاهی به گندم که با حرص آستین لباسش را میکشید کرد

با شیطنت گفت

_این آهنگه زیاد قشنگ نیست البته ببخشیدا گندم زیاد خوشش نمیاد ما خودمون فلش داریم میشه بزاریم؟

گندم با ناباوری بهش زل زد از بس زبانش را گاز گرفته بود حس میکرد حتما کبود شده باشد امیر یک تای ابرویش را بالا برد و از آینه جلو به گندم نگاهی کرد

_باشه فلش رو بدین

زهرا برای گندم چشم و ابرو آمد که یعنی فلشت را از کیفت بیرون بیاور

با غیض نگاهش را ازش گرفت

آرزو کرد کاش فلش در داخل کیفش نباشد

ولی زهی خیال باطل

او همیشه فلشش را داخل کیفش میگذاشت مگر میشد به زهرا دروغ بگوید عین جغد به درون کیفش زل زده بود

با تردید فلش را به سمت امیر دراز کرد.

اوففف خدا الان حتما آبروم میره

میدونم با زهرا چیکار کنم

واقعا قصدش چی بو از این کار ؟؟؟

کم مانده مسخره این مرد شود!!!

صدای بلند آهنگ در ماشین پخش شد

با شنیدن صدای عباس قادری دوست داشت خود را از ماشین پرت کند بیرون

صدایی در درونش گفت جای خجالتی نیست

آهنگ به این خوبی مگر کسی که آهنگ کوچه بازاری گوش میدهد کلاسش پایین است !!

یعنی آن هایی که آهنگ خارجی میگذارند آن هم وقتی هیچی از معنی آهنگ نمیفهمن بهشان باکلاس میگویند

زهرا همراه با آهنگ دست میزد و خودش را تکان میداد امیر با تعجب از آینه به دخترک که سرش را به شیشه چسبانده بود و لبش را گاز میگرفت خیره شد باورش نمیشد همچین سلیقه ای داشته باشد اصلا به روح لطیف و دخترک نمیامد چنین آهنگهایی

سعید دستش را بالا آورد و لایک را نشان داد

_ایول آبجی روحمون شاد شد چی بودن آخه اون آهنگهای مسخره

اصلا نمیتوانست سرش را بچرخاند

اگر فقط او و زهرا بودن حتما میرقصید و همراه خواننده میخواند ولی الان حتی نمیتوانست نگاهش را بالا بیاورد

آخ زهرا خونت حلال است

بین 52 تا برگ تو ده لو خوشگله هستی

تو همونی که همیشه توی فکر من نشستی

بین 52 تا برگ تو ده لو خوشگله هستی

تو همونی که همیشه توی فکر من نشستی

همه ی فکر من اینه رقیبم تورو نبینه

همه ی فکر من اینه رقیبم تورو نبینه

توی این بازی یه وقتی به کمین تو بشینه

توی این بازی یه وقتی به کمین تو بشینه

ده لو خوشگله دلو خوشگله تو دست من تک دله

ده لو خوشگله دلو خوشگله تو دست من تک دله

این قمار سرنوشته تا پای جونم می شینم

تورو باید ببرم تورو باید ببرم

بردو باخت عشقمو من در وجود تو می بینم

تورو باید ببرم تورو باید ببرم اگه شانسم بزنه بیای پیشم

توی این بازی عشق من فر می شم

ده لو خوشگله دلو خوشگله تو دست من تک دله

ده لو خوشگله دلو خوشگله
تو دست من تک دله

لبخندی گوشه لبش نشست و زیر لب با آهنگ همخوانی کرد جوری که گندم با تعجب نگاهش کرد

نگاهش را که شکار کرد با شیطنت چشمکی تحویلش داد که باعث شد دخترک سرخ شود

این دختر همه چیزش بوی تازگی میداد

از آن هایی که هیچوقت
تجربه شان نکرده بود

با یک نگاه سرخ میشد جایی دیگر با گستاخی در چشمانش زل میزد

کتاب شاملو و سهراب در دستش بود و از آن طرف ترانه های کوچه بازاری گوش میداد این همه خلق و خوی متفاوت از کجا میامد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

نویسنده جون پارت 🙏🥺

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x