رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۲

4.2
(50)

پایش را به روی پدال گاز فشار داد همه حرصش را سر ماشین داشت خالی میکرد حرفهای پدرش در سرش رژه میرفت:یک ذره هم به فکر آبروی من نیستی تا کی میخوای به این بی بند و باریات ادامه بدی تو دیگه
بیست شش سالته فکش از خشم منقبض شد نباید اعتماد پدرش را از دست میداد
حاج رضا تهدیدش کرده بود اگر تا آخر این ماه ازدواج نکند همه سهم الارثش را میگیرد و این برای تک پسر خاندان کیانی بد بود که به خاطر خوش گذرانی هایش از آن همه ثروت بگذرد همه این ها تقصیر آن دختره هرزه بود نیلو اگر یک هفته پیش با شکم بالا آمده پیدایش نمیشد اینجوری پدرش او را به سخره نمیگرفت وقتی بهش فکر میکرد مخش سوت میکشد حوصله رفتن به خانه پدربزرگش را نداشت گوشیش رو برداشت باید آرام میشد دستش روی اسم هانیه لغزید خیلی وقت بود ندیده بودش با دو بوق جواب داد:اوه ببین کی زنگ زده پارسال دوست پسر امسال غریبه حوصله مزه ریختن های این دختر را نداشت با همان لحن جدی همشیگیش گفت:راه بیفت بیا خونم بدون اینکه فرصت جواب دادن بهش بدهد گوشی را قطع کرد و پرت کرد روی صندلیش با صدای جیغ دخترک سرش را بالا گرفت:آییی امیر دردم میاد اخمهایش در هم رفت زیاده روی کرده بود نگاهش را از پوست کبود شده دختر گرفت و از رویش کنار رفت مشروب حسابی گیجش کرده بود و کنترلی روی رفتارش نداشت دخترک بیچاره با بیحالی از روی تخت بلند شد و لباسهایش که هر کدام یک گوشه افتاده بود را تنش کرد نگاهی به چهره غرق در خواب امیر کرد ایشی گفت و اسکانس های تاشده روی میز را چنگ زد و از اتاق بیرون رفت با سردرد وحشتناکی چشمهایش را باز کرد چنگی به موهایش زد تا این درد کوفتی از سرش بپرد نگاهش به بطری های خالی روی پاتختی افتاد که درصد الکلشان نشان از وضعیتش میداد تیشرتش را از روی تخت چنگ زد و به سمت سرویس رفت امروز باید همه چیز را تمام میکرد میدانست اگر دیر بجنبد خانواده اش یکی از آن دخترهای آفتاب مهتاب ندیده را برایش انتخاب میکردن بین راه به رفیقش سعید زنگ زد وقتی جریان را فهمید از تعجب دهانش باز مانده بود :نههههه بگو جون سعید داشت حوصله اش را سر میبرد او در بد مخمصه ای گیر افتاده بود و آنوقت رفیقش داشت مزه پرانی میکرد:مگه من با تو شوخی دارم مرد ناحسابی سعید فهمید که جدی است خودش را جمع و جور کرد و گفت:خب حالا میخوای چیکار کنی :نمیدونم سعید من دارم میام پیشت تنهایی دیگه؟ :آره داداش بیا منتظرتم پوفی کشید و با سرعت بیشتری به سمت خانه سعید راند دوست و آشنا زیاد دور و برش بود اما سعید یک چیز دیگر بود رفیق چندین چند ساله اش بود حکم برادر را برایش داشت ماشینش را جلوی آپارتمانش پارک کرد و از ماشین پیاده شد خانه اش در طبقه هفتم بود در واحدش باز بود بدون اینکه کفشهایش را در بیاورد وارد خانه شد سعید با دیدنش اخمهایش تو هم رفت:هی کفشاتو در بیار چشم غره اساسی بهش رفت که مثل زن ها وسواس داشت بدون توجه به حرفهایش روی مبل ولو شد و پا روی پا انداخت سعید هم دید نه مثل اینکه زیادی سگ شده بود دو فنجان قهوه برای خودشان ریخت و کنارش روی کاناپه نشست :بیا اینو بخور میدونم سرت داره میترکه یعنی انقدر حالش خراب بود قهوه را یک نفس سر کشید تلخیش دلش را زد ولی حالش تلخ تر از این حرف ها بود :چیشده داداش هنوز که چیزی نشده سرش را میان دستانش گرفت :بد قاطیم سعید نمیدونم باید چه غلطی کنم فقط یکماه فرصت دارم دستش را روی شانه اش گذاشت اوضاع رفیقش بدجور بهم ریخته بود باید براش کاری میکرد:یعنی حاج بابات هیچ جوره از موضعش کوتاه نمیاد ؟ نفسش را در هوا فوت کرد :نه بابا مگه نمیشناسیش این بار فرق میکنه آخ که من دستم به اون هرزه برسه میکشمش :اوه داداش من دختره رو زدی ترکوندی ولش کن بابا خودتو به اون راه نزن نیلو نه اولی بود نه آخری حاجی با این مسائل مشکل داره شقیقه اش را میون دو انگشتش فشرد:قبلنا اینجوری نبود این دختره که شکمش اومد بالا قاطی کرده پاشو کرده تو یه کفش باید زن بگیری پقی زد زیر خنده تیز نگاهش کرد لبش را جمع کرد و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد:باشه باشه تسلیم نگاهش را ازش گرفت صدای زنگ پیامش بلند شد بیحوصله پیام را باز کرد دریا بود که پیام داده بود داداش برای ناهار بیا خونه بابابزرگ اینا اومدن خونمون با حرص گوشی را خاموش کرد حوصله هیچکدامشان را نداشت سعید:میگم داداش یکی از این دخترها رو انتخاب کن یه ازدواج صوری کن قال قضیه کنده بشه از گوشه چشم نگاهش کرد :بهش فکر کردم نمیشه حاجی اگه میخواست با این دخترها ازدواج کنم دیگه همچین پیشنهادی نمیداد اون به فکر آبروشه میخواد یکی از اون دخترهای چادری رو به ریشم ببنده ابرویش را بالا انداخت:خب با این اوصاف پس باید با همون دختری که خانوادت انتخاب کنند ازدواج کنی شاکی نگاهش کرد :خفه میشی یا نه؟ نگاهی به چشمان سرخ از خشمش کرد و پوفی کشید:خب حالا میگی چه خاکی باید تو سرمون بریزیم هر چی میگم یه چیزی میگی از روی کاناپه بلند شد جلوی پنجره قدی ایستاد و سیگاری از جیبش در آورد با فندک روشنش کرد و پک عمیقی بهش زد و دودش را به ریه هایش فرستاد :مجبورم تن به خواسته شون بدم بعد از اینکه املاک به نامم خورد دختره رو طلاق میدم چشمانش گرد شد :چی میگی امیر مگه به همین راحتیه سیگارش را توی جاسیگاری له کرد و گفت:تو راه بهتری سراغ داری؟ سکوت کرد جوابی نداشت رفیقش در بد مخمصه ای گیر افتاده بود حاج رضا از عصبانیت میلرزید ریحانه خانم لیوان آب و قرصش را برداشت و کنارش نشست:بیا حاجی اینو بخور سکته میکنیا با غیض دستش را پس زد و گفت:سکته کنم بهترم این پسره دست گذاشته روی اعتبارم جلوی حاج فتوحی سکه یه پولم کرد دیگه بسه هر چی باهاش راه اومدم ریحانه خانم سرش را زیر انداخت چی میگفت تک پسرشان اصلا برایش چیزی مهم نبود یه تنه داشت آبرو و اعتبارشان را به تاراج میبرد همین امشب بود که قرار بود بروند خواستگاری تک دختر حاج فتوحی اما پسر کله شقش به کل از یاد برده بود آخر سر مجبور شدن بروند خانه مجردیش آنجا بود آن هم با چه وضعی آخر نمیفهمید پسر تحصیل کرده و با اصل و نسبش چرا با همچین دخترهای خیابانی میگردید حالا چطور باید با آن خانواده چشم تو چشم بشن دریا و ساحل هر دو نگران به حرفهای پدر و مادرشان گوش میدادن حق باهاشان بود اما دلشان برای برادر بیچاره شان میسوخت این بار دیگر نمیتوانست از زیر دست حاجی به راحتی رد شود
گندم دخترم بیداری سرش را از جزوه های روی میز برداشت :بله مامان بیاین تو دستی به گردن خشک شده اش کشید گلرخ خانم با ظرف میوه ای وارد اتاق شد :خسته نباشی دخترم لبخندی بهش زد و کنارش روی تخت نشست :قربونت برم مامان گلی چرا زحمت کشیدی شما نگاهش به روی دخترکش خیره شد نمیدانست باید چجوری سر حرف را باز کند با لبخند به گندمش که تند تند میوه در دهانش میگذاشت خیره شد این دختر هنوز هم برایش همان گندم کوچولوی شش ساله بود با همان گونه های صورتی و آویزانش آخرین پر پرتقال را هم در دهانش گذاشت و سرش را بالا آورد ابروهایش بالا رفت مادرش به طور عجیبی بهش خیره بود :چیزی شده مامان چیزی میخواستین بگین با صدایش به خودش آمد نفس عمیقی کشید و دستانش را در هم قفل کرد:دخترم تو دیگه اونقدری بزرگ هستی که بخوام همچین صحبتی رو باهات در میون بزارم ظرف خالی میوه را کنارش گذاشت و با کنجکاوی به دهان مادرش زل زد:همیشه هر خواستگاری که داشتی پدرت نیومده ردش میکرد هم کوچیک بودی هم اینکه ما اعتماد نداشتیم تا تک دخترمون رو بهشون بدیم :چیشده مامان نگاهی به چشمان کنجکاوش که کمی نگرانی تویش موج میزد کرد:تو دختر عاقلی هستی گندمم خوب و بد رو به خوبی از هم تشخیص میدی دیگه خودت میدونی چه کسی برای زندگیت مناسبه من و پدرت هم به عنوان بزرگترت راهنماییت میکنیم تا درست تصمیم بگیری از این همه مقدمه چینی های مادرش طاقتش طاق شده بود _خب بگید حرف اصلیتون رو بزنید :برات خواستگار اومده :چیییییی ؟؟ :عه یواش تر دختر کر شدم :خب خب این که چیز جدیدی نیست دیگه نیازی به این همه صغری کبرا چیدن نبود چپ چپ نگاهش کرد:این یکی فرق داره
:بله بله ببخشید بعد اونوقت چیش فرق داره
لبخندی به دخترکش که از حرص صورتش قرمز شده بود زد:عمه عاطیه تو رو برای مهدی خواستگاری کرده به گوشهایش اعتماد نداشت سرش را برگرداند تا اثری از شوخی در چهره مادرش ببیند اما مادرش کاملا جدی بهش زل زده بود دهانش همینجور باز مانده بود گلرخ خانم اخم تصنعی کرد و گفت: چرا ماتت برده تعجب کردی نه ؟ با همان چشمان گرد شده اش رو کرد به مادرش و گفت:باورم نمیشه یعنی مهدی از من خوشش اومده :نگو که تا الان نفهمیدی با کمی مکث جواب داد:من از کجا باید میفهمیدم مامان؟ این پسره زده به سرش خل شده شما مطمئنید قصدش ازدواجه :مثل اینکه خیلی وقته گلوش پیش تو گیر کرده دیروزم آقا محرم زنگ زد به بابات وقت خواست برای خواستگاری:چیییی خواستگاری یعنی جدی جدی اینا میخوان بیان اینجا نمیدانست دخترکش خوشحال است یا دارد حرص میخورد هر چه بود ناباور بهش زل زده بود:آره پدرت هم گفت فرداشب بیان اینجا :فرداشب یعنی بابا قبول کرد اخم کمرنگی کرد:وا گندم اینا که دیگه مثل قبلیا غریبه نیستن ناسلامتی عمت اینان بابات که نمیتونه بگه نیان لبانش را برچید مهدی پسرعمه اش از او خوشش آمده بود باورش براش سخت بود حالا همه حرف ها و نگاه های عمه را درک میکرد پس همه توجهات مهدی به خاطر علاقه اش بود نمیدانست باید چه کند اصلا به ازدواج و اینا فکر نمیکرد به مهدی علاقه نداشت مثل یک پسرعمه عادی دوستش داد حتی همانقدر هم با هم صمیمی نبودن مهدی هم مثل خانواده پدریش
خشک مذهب بود و تعصبی چطور شده بود عاشق دختری مثل من شده بود فردای آن روز عروسهایش مهتاب و سمیه به خانه شان آمدن مادرش از صبح در تدارک مراسم خواستگاری بود اما او بیحوصله تر از آن بود که کمکی به مادرش کند بعد از ناهار خودش را در اتاق حبس کرد فکرش حسابی مشغول بود این بار فرق داشت نمیتوانست سن پایین و دانشگاه را بهانه بیاورد از آنطرف هم پسرعمه اش قرار بود به خواستگاریش بیاید باید جوری جواب منفی دهد که کدورتی بینشان به وجود نیاید تقه ای به در خورد:گندم بیداری صدای مهتاب بود:آره بیا تو در باز شد و هر دو عروس وارد اتاق شدن مهتاب که زن برادرش سبحان بود دختر لاغر اندام و خوشگلی بود با لبخندی همیشه ملیح همیشه مثل یک خواهر بزرگتر بود برایش آن یکی زن برادرش علی که اسمش سمیه بود دختر سبزه ای بود با هیکل درشت که الان به خاطر حاملگیش چاق تر نشان میداد :چیه تو فکری عروس خانم پشت چشمی برای سمیه رفت:دلت خوشه ها عروس چیه بابا امشب فقط مراسم خواستگاریه مهتاب با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت_خب این مراسم پیش از عروسیه دیگه با حرص به هردویشان زل زد:به جای اینکه عین میرغضب بهم این حرف ها رو بزنین یه راه حل بزارید جلوی پام سمیه چشمانش گرد شد:مگه تو راضی نیستی:معلومه که نه آخه من و مهدی بهم میخوریم؟ نه کارمون نه فکرهامون
نه هدف هامون مشکل اینه که فامیله وگرنه میتونستم راحت ردشون کنم :حالا میخوای چیکار کنی نگاهش را بالا آورد مهتاب بود که اینحرف را زد :نمیدونم مهتاب از دیروز تا الان حسابی فکر کردم مهدی اونی نیست که من میخوام اصلا هیچ حسی بهش ندارم تو که میدونی سرش را تکان داد :آره آره خوب میدونم منم وقتی مادرجون بهم گفت کپ کردم همیشه میگفتم عمه جون یکی رو برای پسرش انتخاب میکنه که مثل خودشون باشن اصلا فکر نمیکردم بخوان تو رو انتخاب کنند سمیه : به نظرم شما نه از نظر ظاهری بهم میخورید نه خلق و خوهاتون بهم میخوره عین زمین و آسمون میمونید چنگی به موهایش زد:حالا چجوری بهش جوابمو بگم مهتاب با مهربانی در آغوشش گرفت :اوه نبینم دخترکوچولومون غمگین باشه ها نگران نباش تو خیلی سنگین و رنگین حرفاتو با آقا مهدی میزنی بعد هم اگه دیدین به تفاهم نرسیدین جوابتو میگی اونم پسر عاقلیه درکت میکنه سمیه هم از آن طرف بغلش کرد گفت:آره گندم جون هیچ اجباری در کار نیست تو خیلی ریلکس باش و از چیزی نترس با لبخند به زن داداش هایش زل زد :الهی من قربونتون برم خواهرهای قشنگم نمیدونین که چقدر آروم شدم هر دو با لبخند مهربانی نگاهش کردن سمیه با خنده دست گندم را گرفت و روی شکمش گذاشت با لحن بچگانه ای گفت:عمه گندم قربون من نمیخوای بری داره حسودیم میشه ها گندم با لفظ عمه دلش ضعف رفت سرش را روی شکم سمیه گذاشت و با حرکت بچه از سر ذوق جیغی زد و گفت:وای تکون خورد چقدر شیطونه این بچه مهتاب با خنده گفت:وایی گندم آرومتر از جیغت بچه هلاک شد :مگه میشنوه چی میگم سمیه:آره عزیزم الان دیگه کامل صداها رو میشنوه و روش هم تاثیر میزاره من بعضی موقع ها هدفون رو میزارم روی شکمم و براش آهنگ میزارم چشمانش گرد شد چقدر عجیب خوش به حال سمیه تا سه ماه دیگر کوچولویی وارد زندگیش میشه یعنی او هم روزی مادر میشد هعییی عاشق بچه بود و از بازی کردن با آن ها لذت میبرد تمام بچه های فامیل هم از این مهربانیش سواستفاده میکردن و سرش آوار میشدن هوففب بعضی مواقع انقدر شیطونی میکردن که دوست داشت سر به بیابان بگذارد ولی طاقت دعوا کردنشان را نداشت یکساعت مانده بود به آمدن عمه اینا لباسی که مهتاب و سمیه با هم انتخاب کرده بودن را برداشت و پوشید شومیز صورتی رنگی بود با دامن مشکی که رویش کمربند طلایی میخورد آرایش ملیحی روی صورتش انجام داد و مثل همیشه موهایش را گیس کرد شال حریر صورتیش را روی سرش گذاشت لبخندی به دخترک درون آینه زد چشمان درشت عسلیش میان مژه های فر و بلندش دلربایی میکرد چشمانش به مادربزرگ مادریش رفته بود خیلی دوستش داشت کاش بود تا کمی راهنماییش کند حیف که شمال بود و راهشان دور با صدای مادرش دل از آینه کند مثل اینکه عمه اینا آمده بودن جلوی در کنار سمیه ایستاده بود تا از آن ها استقبال کند اولین نفر شوهرعمه اش بود که وارد شد مرد پنجاه ساله ای با موهای جوگندمی مرد مهربان و محترمی بود با خوشرویی باهاش سلام علیک کرد دومین نفر عمه عاطیه اش بود صورت کشیده و چشمان مشکیش از او چهره جذاب و محکمی ساخته بود برخلاف چهره محکمش مهربان بود گندم را در اغوشش فشرد و محکم گونه هایش را بوسید جوری که گونه هایش درد گرفت اه اه همیشه همینطور بودن از بچگی بلد بودن یا گونه هایم را بکشن یا فقط ببوسن بابا دردم گرفت مهدی در آن کت و شلوار مشکیش متفاوت ازهمیشه به چشم میخورد دسته گل را به طرفش گرفت و با سری پایین سلام کرد که در جوابش سلام آرامی گفت که خودش هم به زور شنید هر چقدرمیخواست خونسرد باشد نمیشد فکر اینکه پسرعمه اش آن هم مهدی به خواستگاریش آمده بود حالش را بد میکرد بهتر بود آرام باشد تا حرف هایش را به مهدی بزند کنار مادرش روی مبل سه نفره ای نشست مثل همیشه حرف های عادی بود که رد و بدل میشد بابا و شوهرعمه مشغول صحبت ازکار و بار بودن مهدی و برادرهایش هم مشغول صحبت و مادر و عمه اش هم داشتن با هم حرف میزدن این وسط او بود که حرفی نمیزد و فقط گوش میداد مریم که سرگرم حرف زدن با سمیه درمورد سیسمونی بچه بود نگاهش بهم افتاد و لبخند پت و پهنی روی لبش نشست:چرا ساکتی گندم همیشه مجلس دستت بود که خواست بگوید این مجلس خواستگاری خان داداشش از من هست چه حرفی باید میزد بالاخره بعد از چندی شوهرعمه بود که رفت سر اصل مطلب:خب با اجازه از حاجی بزرگمون میرم سر اصل قضیه بابا با متانت سری تکان داد و گفت:بفرمایید صاحب اختیارید در تمام مدتی که آقا محرم داشت صحبت میکرد نگاه گندم روی همه میچرخید پدرش با لبخند سر تایید به حرفهای شوهر عمه تکان میداد مهدی از اول مراسم سرش پایین بود نگران گردنش بود آخر چرا انقدر خجالت میکشید برادرهایش سبحان که بزرگتر بود جدی چشم به دهن شوهر عمه دوخته بود و علی هم بیخیال انگار که دارد حرفهایش را گوش میکند همیشه همینطور بود بر عکس سبحان که خیلی جدی و متعصب بود وقتی به خودش آمد که قرار شد برای حرف زدن با مهدی بروند بیرون .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x