رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۸

4.1
(36)

با عصبانیت سرش را در دستانش گرفت

سعید حرفش تا نوک زبانش آمد تا بگوید ولی از واکنش رفیقش میترسید

نفسش را در هوا فوت کرد

_عه.. میگم داداش

سرش را بالا گرفت و با اخم نگاهش را بهش داد سرش را به معنای چیه تکان داد
تا حرفش را بزند

_من خودم به منصوری وقت دادم چک هاشو وصول کنه

گره ابروهایش کورتر شد اصلا نمیفهمید از چه حرف میزند

سرش را پایین انداخت

_اونجوری نگام نکن بیچاره وضعیتش داغون شده کلی بدهی بالا آورده یه روز اومد شرکت و کلی عجز و ناله کرد منم دلم سوخت براش بهش دو ماه فرصت دادم

سرش را بالا گرفت و به چشمانش که حالا سرخ تر از همیشه بود خیره شد

_مطمئن باش سر این ماه چک ها رو پرداخت میکنه ازش رسید گرفتم

انگار که دود از کلش بلند میشد روی صندلیش نیم خیز شد و دستانش را روی میز گذاشت خودش را جلوتر کشید

_تو چه غلطی کردی ؟

انتظار این برخورد را داشت

_اصلا به چه جرئتی برای خودت بریدی و دوختی فکر کنم باید بدونی جایگاهت کجاست

اخمهایش در هم رفت از روی صندلیش بلند شد _آره من اشتباه کردم اما ما اون موقع تو وضعیتی نبودیم که بهت بگم گذاشتم سر فرصت بعدشم ما اونقدری داریم که فعلا به پول منصوری نیازی نداریم

_خفه شو احمق

چشانش گرد شد ناباور بهش زل زد

با عصبانیت چند قدم رفت نزدیکش و ضربه ای به کتفش زد

_شرکت من جایی برای احساسات مسخره تو نیست ، چطوره خودت چک های پدر زن آینده ات رو وصول کنی هان

دیگر بسش بود او داشت زیادی تحقیرش میکرد دستش را از روی شانه اش برداشت

_ببین امیر بهت حق میدم بخوای عصبانی بشی ولی این رفتارات درست نیست این مشکلات برای همه پیش میاد اون بنده خدا هم بدهیشو میده اگرم نداد خودم میدم

_برو بیرون

پوفی کشید و دستش را بالا آورد

:ببین .. امیر

_مگه کری میگم گمشو برو بیرون

دیگر ماندن جایز نبود نگاهش را ازش گرفت و به تندی از اتاقش زد بیرون

پشت دستش را جلوی دهانش گرفت از حرص و خشم نفس نفس میزد پسره دیوانه حالا میفهمید چرا حساب هایش با هم نمیخواند بدهی منصوری صاف نشده بود با خودش چه فکر کرده بود که بهشان فرصت داده بود منصوری را میشناخت آدم ساده ای که ادای آدم زرنگ ها را در میاورد در تجارت مگر رحم و فرصت جایی داشت رفیقش خیلی احمق بود او اگر بدهی بالا آورده بود پس چرا در فروش اجناس چرم با شرکت آزادگان شریک شده بود سعید احمق تا دیر وقت در اتاقش مشغول کار بود به جمشید مدیر مالی شرکت زنگ زد و بهش سپرد که با منصوری تماس بگیرد و آن بدهی نسبتا بالایش را زودتر بپردازد

نمیخواست یک ریال هم از دارایی این شرکت جدیدش کم بشود

در پارکینگ شرکت سعید را دید که در ماشینش نشسته بود سرش هم روی فرمان بود

لحظه ای مکث کرد

با او بد صحبت کرده بود قبول داشت ولی باید بهش میفهماند که این همه ساده و احمق نباشد ضربه ای به شیشه ماشینش زد سرش را به تندی بالا گرفت وقتی امیر را دید پوفی کشید آمده بود برای عذرخواهی !! معلوم است که نه در خواب هم نمیدید رفیقش از رفتارش پشیمان شود

چی میخوای

اخم شیرینی کرد

_این اداها چیه برای چی خونه نرفتی

_دارم به این فکر میکنم بدهیتون رو چجوری بدم آقای کیانی بزرگ

با حرص نگاهش را ازش گرفت و سوار ماشینش شد

اخمی کرد و رویش را برگرداند

_خیلی احمقی سعید باورم نمیشه تو پیش خودت چه فکری کردی

به تندی برگشت سمتش

_اومدی اینجا که بگی احمقم که بازم تحقیر کنی تو به جز خودت کس دیگه ای رو هم میبینی نه همه حکم زیر دست رو برات دارن همین منصوری بیچاره به خاطر شراکت با ما ریسک کرد بیشتر ثروتش رو خرج کرد حالا که هشتش گرو نه شده شد آدم بده

_وای سعید وای لعنت به تو
اخه تو چی میدونی از اون منصوری حقه باز

اخمهایش در هم رفت

_چی باید بدونم منظورت چیه ؟

_منظورم اینه که رفیق من داداش من اون منصوری که تو میگی داره درجا میزنه همین دو هفته پیش با شرکت آزادگان قرارداد امضا کرده اونم با کدوم پول نصفش پول های ما بعد تو اینجا نشستی داری از بدهیاش حرف میزنی

ناباور بهش خیره شد

_چی میگی امیر کدوم قرارداد من همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم همه دار و ندارش رو فروخته

_بازیه سعید همشون بازیه تو به من اعتماد نداری میخوای همین الان به خسرو ملکی زنگ بزنم بگم دیروز منصوری تو شرکتش بوده یا نه

گیج نگاهش کرد باورش براش سخت بود یعنی منصوری با پول های آن ها نقشه داشت تا یک قرارداد چند صد میلیاردی امضا کند

چنگی به موهایش زد

_حالا باید چیکار کنیم ؟

نگاهی به قیافه رفیقش کرد عین شکست خورده ها میمانست

_هیچی به جمشید زنگ زدم خودش همه چیو ردیف میکنه توام یکم چشماتو باز کن ببین دور و برت چه خبره منصوری میدونه تو چقدر خاطر دخترشو میخوای داره تو رو هی دور خودش میگردونه

با شرمندگی نگاهش کرد

_ببخشید داداش میدونم اشتباه کردم خودم جبران میکنم

دستی به شانه اش زد_ اشکال نداره منم باهات بد برخورد کردم خودت میدونی که این روزا زیاد رو به راه نیستم از یه طرف زندگی خودم وقتیم دیدم حساب های شرکت با هم نمیخونه یه لحظه قاطی کردم متاسفم

لبخندی گوشه لبش نشست

_نه داداش این چه حرفیه حالا کارت به کجا رسید نمیخوای زن داداشمون رو بهمون نشون بدی

چپ چپ نگاهش کرد

_مثل اینکه تنت میخاره … تو که میدونی چرا اینو میگی

_ای بابا یعنی هنوزم از موضعت کوتاه نیومدی تو که میگی دختره چادری و اینا نیست دیگه دردت چیه ؟!

در ماشین را باز کرد و گفت_هر چی هست برام مهم نیست من آدم زندگی نیستم توام به جای این حرف ها به فکر خودت باش

《 اوففف عین برج زهر مار میمانست نمیشد بهش حرف زد 》

********************************************

باران می‌شوم
و در خود می‌بارم
خورشید می‌شوم
و در خود می‌تابم
سبزه می‌شوم
و در خود می‌رویم
باد می‌شوم
و در خود می‌وزم
خاک می‌شوم
و در خود فرو می‌افتم
شب می‌شوم
و بر خود سایه می‌افکنم
عشق می‌شوم
و در خود بر تنهایی خود‌
می‌گریم ******

دستی بر پشت گردنش کشید برای امروزش بس بود تا حالا هفت تا شعر نوشته بود برای چاپ کتابش میخواست تا یکسال دیگر یک کتاب شعر بنویسد به ساعت نگاه کرد نه صبح را نشان میداد زیاد وقت نداشت ساعت ده قرار بود حرکت کنند امروز میخواستن با خانواده حاج رضا برای ناهار بروند بیرون به سمت حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت باید یک لباس زیبا و مناسب برای خودش انتخاب میکرد

شومیز قرمز رنگش را پوشید که رویش جلیقه سنتی میخورد اندازه اش تا بالای زانویش بود شلوار گشاد مشکیش را پوشید و به خود در آینه نگاه کرد برخلاف گذشته این بار موهایش را گیس نکرد با گیره منظمشان کرد و از پشت آزاد رهایشان کرد کمی از موهایش را هم کج روی صورتش ریخت رژلب را به لبان گوشتی قرمزش زد زیاد قلوه ای نبود اما بزرگ و برجسته بود کمی ریمل به مژه هایش زد و از کنار آینه گذشت با ماشین پدرش به طرف آدرسی که حاج رضا گفته بود حرکت کردند در این سه روز امیر را ندیده بود و فقط دو باری با هم تلفنی صحبت کرده بودن آن هم کوتاه حس میکرد دلش برای آن تیله های وحشی مشکی تنگ شده نمیدانست چرا همچین حسی دارد ولی برای دیدن دوباره اش هیجان عجیبی داشت

خانواده کیانی وارد ویلایشان شدن این ویلا متعلق به حاج فتاح بود که در خارج از شهر قرار داشت معماریش قدیمی بود و آن طور که حاج فتاح گفته بود پدر و عمویش آن را درست کرده بودن و دلش نمیامد آن را بفروشد جای دنجی بود با طبیعت زیبا ساحل و دریا در همان بدو ورود رفتن توی اتاق زیرشیروانی عاشق آن جا بودن آن اتاق را به سلیقه خودشان طراحی کرده بودن امیر از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد چند سالی بود که به اینجا نیامده بود دقیقا قبل از اینکه برود به کانادا به اینجا آمده بود هنوز هم همان جوری بود یادش آمد آن موقع ها که عصبانی میشد و کلافه به اینجا میامد این خانه و منظره عجیب بهش آرامش میداد روی تختش نشست و به تاج تخت تکیه داد و چشمانش را بست

با خجالت سرش را پایین گرفت از دیدار با آن ها کمی معذب بود هر چند که ریحانه خانم زن مهربان و خوش سر و زبانی بود و این کمی خیالش را راحت تر میکرد هیچ فکر نمیکرد به همچین جایی بیایند یک خانه ویلایی در جای خلوت و زیبا جان میداد یک دوربین عکاسی دستت بگیری و در جاده باریک جنگل های اطرافش قدم بزنی و چلیک چلیک عکس بگیری وارد حیاط بزرگ خانه شدن البته باغی بود برای خودش محو دور و اطرافش بود به عمرش چنین جایی را به چشم ندیده بود این منظره ها را فقط در گوشی دیده بود و همیشه دوست داشت در واقعیت هم پایش به چنین جایی باز شود حالا آرزویش برآورده شده بود دور تا دور باغ درخت های بزرگ و کهنسال بودن چند تا نیمکت در میانشان بود و یک دوچرخه قدیمی هم
بغل درخت گردو

خدایا عین قصه ها میماند

با دیدن خانه انگار که برگشته بود به پنجاه یا حتی صد سال قبل پنجره های بزرگ و رنگی

فرش های قدیمی با طرح سنتی کف سالن پهن بود سمت چپ سالن پله های مارپیچی میخورد به سمت طبقه بالا حتما آن جا هم قشنگ بود

ریحانه خانم با خوشرویی ذاتی اش گندم را در آغوشش گرفت

_خوش اومدی دخترم روشنی آوردی با خودت

لبخندی به رویش زد کلماتش بوی دروغ و ریا نمیداد صاف و سادگی در چشمانش هویدا بود راستی امیر کجا بود؟ ساحل و دریا دست در دست هم از همان پله ها پایین آمدن با دیدنش پا تند کردن و دو تایی در آغوششان فشارش دادن _وای گندمی باورم نمیشه اینجایی ساحل دستش را کشید و گفت_بیا بالا رو نشونیت بدم عزیزم حتما خوشت میاد گیج و منگ به آن دو خواهر که هر کدام یک دستش را گرفته بودن و با خود میکشیدن خیره شد به خودش آمد دید در اتاق زیر شیروانی این ویلا بود

با گام های آرامی چند قدم جلو رفت

از پنجره قدی اتاقک به بیرون خیره شد

اینجا دیگر کجا بود !!

از بالا به باغچه پر از گل خیره شد عین بهشت میماند نگاهش دور تا دور اتاق میچرخید شومینه قدیمی کنج اتاق بود که رویش چند شمع و گلدان هایی با گل های طبیعی گذاشته بودن
دو تخت خواب یک نفره دو طرف اتاق بود که حدس میزد مال این دوقلوها باشد

تابلوهای نقاشی زیبایی از دیوار چوبی آویزان بود یک میز چوبی کنده کاری شده هم گوشه اتاق قرار داشت که یک آینه قدیمی هم رویش بود

بالای آینه حلقه گلی آویزان کرده بودن

این اتاق فقط یک لباس سیندرلا کم داشت

نتوانست ذوقش را پنهان کند به ساحل و دریا که هر دو تو درگاه اتاق با لبخند به او خیره بودن نگاه کرد

_وای بچه ها اینجا خیلی قشنگه.. قشنگ که نه رویاییه

دریا نزدیکش شد و گفت _به قشنگی تو که نیست عریزم تو عین شاهزاده های قصه میمونی نگاش کن ساحل ، ببینم کلک میخوای دل داداشمو بیشتر از این ببری ؟

لبخند خجولی زد و سرش را پایین انداخت

ساحل دوربین عکاسیش را برداشت و کنار خواهرش ایستاد باورش نمیشد این دختر نه آرایش زیادی روی صورتش بود و نه لباس آنچنانی هم پوشیده بود ولی با همه این ها عین مروارید میدرخشید با آن موهای زیتونی عسلیش که از زیر شال بیرون آمده بود و با آن لبخند ملیحش که چال های عمیقی دو طرف صورتش مینشاند عین فرشته ها شده بود

تعلل جایز نبود

دوربین را روی صورتش تنظیم کرد و قبل از اینکه واکنشی ازش ببیند از آن حالتش عکس گرفت

با تعجب سرش را بالا گرفت و به ساحل که دوربین در دستش بود خیره شد

_داشتی چیکار میکردی ؟

دریا دوربین را از دست ساحل قاپید
با خنده به طرفش رفت

_خودت ببینش وای خدا این عکس جایزه میبره من میدونم

با تعجب به عکس خودش خیره شد

خیلی زیبا شده بود اصلا عکسهای یهویی یک چیز دیگر میشوند

_میشه این عکس رو برام بفرستی خیلی قشنگ گرفتیش

لبخندی زد و گفت_ عزیزم تو این عکس رو زیبا کردی اصلا انگار باید میومدی اینجا تا من این عکس رو ازت بگیرم

نگاه قدردانی بهش کرد

_مرسی ساحل جون و به دنبال حرفش او را در آغوش کشید دریا به حالت قهر رویش را برگرداند
_خیلی بدین پس من چی

هر دو به خنده افتادن

دستش را دراز کرد

_بیا حسود خانم اخماتو باز کن

اخمش محو شد و لبخند پهنی روی لبش نشست خود را در آغوشش جا داد حالا سه نفری همدیگر را بغل گرفته بودن به راستی که این دختر میتوانست برادرشان را خوشبخت کند

از پله ها بالا رفت که صدای جیغ و خنده
آن ها به گوشش رسید در اتاق نیمه باز بود و از آنجا داخل اتاق در دیدرسش بود نگاه سرسری به دخترک کرد که داشت با خنده چیزی را برای خواهرانش تعریف میکرد موقع حرف زدن دستانش را تند تند تکان میداد و این حالتش او را بامزه تر میکرد تقه ای به در زد و آن را کامل باز کرد

حرفش را نصفه رها کرد

با تعجب به طرف صدا برگشت

ته ریشش را کوتاه تر کرده بود ، در دل اعتراف کرد که رنگ سفید خیلی بهش میاید آستین های تاشده پیراهنش عضلات دستش را به خوبی نشان میداد نگاهش را از رگ های برجسته دستش گرفت و زیر لب آرام سلام گفت

سری تکان داد و با لحن جدی و خشکش جوابش را داد

دریا و ساحل نگاهی به همدیگه کردن و تصمیم گرفتن آن ها را کمی تنها بگذراند دریا دستی بر شانه گندم زد و گفت_ما دیگه بریم گندم جون با امیر برای ناهار بیاید

به تندی سرش را بالا گرفت باورش نمیشد یعنی میخواستن او را با برادرش تنها بگذارند هوففف بدتر از این نمیشد نمیدانست چرا جلوی این مرد انقدر دستپاچه میشد دقیقا عین روزهایی که کار خطایی در مدرسه میکرد و میخواست از دست ناظم فرار کند حالا دوست داشت از جلوی نگاه این مرد محو شود نگاهش قلبش را منقلب میکرد انگار که هر چیزی در درونش بود را میدید

حرفش را پس گرفت که فکر میکرد او هیز است نه اینطور نبود نگاهش تیز بود عین شکارچی یا یک گرگ که دنبال طعمه اش هست حالا هم طعمه اش جلوی رویش بود

_این رنگ مو اصلا بهت نمیاد

گیج و معجوج نگاهش کرد منظورش چی بود !!

از رک گوییش بدش آمد رنگ موهایش که قشنگ بود

_اما همه که میگن قشنگه

پوزخندی زد

یک دستش را در جیبش کرد و جلوی پنجره ایستاد

_اما من خوشم نمیاد نمیخوام زنم موهاش این رنگی باشه

_یعنی رنگشون کنم ؟

با حرص نگاهش کرد

یکساعت داشت قصه برایش میگفت

لبش را گزید چقدر عصبانی بود !!!

_خب آخه من نمیخوام موهامو به این زودی رنگ کنم رنگ موهای خودمو دوست دارم

نگاهش رنگ تعجب گرفت این دختر داشت چی میگفت یعنی رنگ موی خودش بود ؟!

گوشه لبش را جوید و نگاهش را ازش گرفت

_هر چی خوشم نمیاد

اخم کمرنگی کرد

مگر باید به سلیقه او خودش را در میاورد

مردک ابله..

باید تلافی حرفش را سرش دربیاورد

با گستاخی در چشمانش زل زد و گفت

_به نظر منم از این به بعد دیگه رنگ سفید نپوشید چون اصلا بهتون نمیاد
مخصوصا به قد درازتون

این را گفت و از نگاه بهت زده اش به حالت دو از اتاق بیرون رفت خودش هم نمیدانست چرا این حرف های بی ربط از دهانش خارج شد ولی هر چه بود میخواست این مرد مغرور و از خود راضی را سرجایش بنشاند

عصبی لب بالایش را به دندان گرفت دستانش را به کمر زد و رویش را به سمت پنجره برگرداند باید این دخترک پررو و لوس را آدم میکرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yas
Yas
4 ماه قبل

سلام خیلی ممنون از رمان زیباتون.
من رمان نوش دارو و سقوط رو هم دارم میخونم خیلی زیبا هستند ممنون از شما

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x