رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part23

3.2
(183)

یکماه بعد …
خداروشکر این دو ترم هم گذشت اما دیروز زنگ زدند آن هم برای چه؟ خواستگاری !
بیشتر تعجب کرد از خواستگارش کسی که شاید برخوردش با او سه یا چهار بار بود
مهرزاد تقوی نیا
قرار شد امشب بیایند حسی که نداشت اصلا !
ملیسا _ همین صورتیه رو بپوش قشنگه
_ ملیسا می فهمی چی میگم!؟
ملیسا _ بله بله میفهمم ولی میگی چیکار کنم؟ به علی بگم دست شهریارو بگیره بیاره
_ من کی همچین حرفی زدم؟
ملیسا_ خودتو مسخره کردی؟ دیوانه ای ؟
_ چی می گفتم به مامانم میگفتم مامان من خودم…
ملیسا _ آها می گفتی جرم که نیس عاشق شدی تو حتی نمیدونی شهریار بهت حسی داره یا نه که لااقل بدونی از بلاتکلیفی در بیای
_ نکنه توقع داری زنگ بزنم بپرسم؟
ملیسا _ نه خره انقدم ضایع دیگه زشته با نقشه!
_ ها؟
ملیسا _ من با علی هماهنگ میکنم چون خیلی باهم رفیقن زیر زبونشو بکشه
گوشی اش را برداشت و با علی تماس گرفت کنار گوشش گذاشت منتظر بود تا علی جواب دهد …
علی _ جانم؟ سلام
ملیسا_ سلام شوهرقشنگم چطوری؟
علی _ هعی از احوال پرسی هایه شما
ملیسا _ علی الان کارم واجبه نگا جدی باش خب
علی _ جان ؟بگو
ملیسا _ ببین…
همه چیز را برای علی توضیح داد و قرار بود تا فردا شب خبر دهد
ملیسا _ علی یادت نره منتظرما
علی _ بابا کلمو خوردی زن باشه باشه به روی جفت چشام مینویسم میزنم روی یخچال
ملیسا _ قربونم بری فدام بری خداحافظ عزیزمممم
علی _ شهیدم کردی دیگه خداحافظ
_ جواب میده؟
ملیسا _ همه چیز به عکس العمل شهریار بستگی داره اگه براش مهم نباشه که ینی حسی نداره اگه زنگ بزنه و پیگیر باشه ینی مهمه
_ نمیشه علی آقا موقع حرف زدن زنگ بزنه صداش بیاد
ملیسا _ کیمیاااا پاشو جمع کن دیگه چندش اه الان میان
اتاق را تمیز و مرتب کردند خودش هم آماده با چادر رنگی اش به آشپزخانه رفت سماور که داشت قلقل می جوشید قوری گل سرخ هم رویش بود استکان ها در سینی چیده شده بود و قندان ها هم کنارش
مامان _ کیمیاجان مادر اومدن
چادر را روی انداخت آخرین نفر برای استقبال از مهمانان ایستاد در باز شد اول پدرش بعد مادرش بعد هم خودش
کت شلوار کرم رنگش نظرش را جلب کرد اما مدل موهایش نه!
مانده بود گل را به که بدهد که کیان جلو رفت
کیان _ بده من گلو کشتی خودتو
از خنده لب گزید حتی مهرزاد هم خنده ای کرد و گل را داد رفت
داخل آشپزخانه شد و روی صندلی نشست ملیسا هم پشت سرش آمد
_ آراد کو؟
ملیسا _ دادمش کیان ببین منو استرس نگیری من خودم میام چایی میریزم و صدات میکنم اینجا بشین فکروخیالم نکن الان خواستگار تو همینیه که اومده به هوای شهریار ردش نکنی
_ وقتی دلم نیس چیکار کنم
ملیسا _ احساساتی نشو یکم از عقلت کار بکش رفتی تو اتاق هرچی سوال داری ازش بپرس
_ اوکی
ملیسا _ من میرم دیگه

ملیسا که رفت نیم ساعت هم گذشت اما انگار همه یادشان رفته بود که خواستگاری آمدند نه مهمانی خانوادگی !
گوشی اش روشن کرد شماره خانه را گرفت کیان جواب داد
کیان _ بله ؟
_ من دیگه داره خوابم میبره به مامان بگو کیمیا تو آشپزخونه کپک زد بلاخره بیاد یا نه دهن بنده خداها خشک رفت
کیان _ عجله کاره شیطونه فعلا بشین
آنقدر حرصی بود که دلش میخواست کیان را در لحظه خفه میکرد
کیان _ لبتو نکن پاشو بیا
_ بیا بیا ..بگو دوماد چطوره؟
کیان _ نمیدونم کلش پایینه حرفم که هیچی لاله کیمیا این پسره رو میشناسی؟
_ نوچ
کیان _ میخوای قبولش کنی ؟
_ ها؟
کیان _ تو ازدواج کنی با این پسره این شیراز کار میکنه بعد تو باید بری اونجا بخاطرش
_ داری گریه میکنی؟
کیان _ کیمیا جواب منو بده
_ الهی فدات شم نه قبول نمیکنم
کیان _ کیمیا قبول نکنیا
_ باشه
کیان _ قول دادیا
_ باشه
کیان _ آفرین چایی بریز اصن بهش نگا نکنیا اه اه خوشم نمیاد ازش
_ بیا برو بچه پرو 😂
سینی چای را در دست گرفت خواست از آشپزخانه شود که گوشی اش زنگ خورد برای اینکه صدایش قطع شود سریع جواب داد
_ بله ؟
شهریار _ الو کیمیا خانوم ؟
_ آقا شهریار ؟
شهریار _ دارین ازدواج می کنین ؟ احسان بده گوشیو
احسان _ الو کیمیا خانوم خوبین؟ ببخشین این داداش من حالش خوب نیس مزاحمتون شد شرمنده
شهریار _ احساااااان
و تماس قطع شد هاج و واج ماند
ها؟ چه خبر بود آنجا ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 183

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

خسته نباشی نرگس جان
فقط اگر میخوای خواننده هات ر‌و ازدست ندی تند تند پارت بده
دو هفته خیلی زیاد هستش
#حمایت✨

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x