رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت شصت وششم

3.6
(113)

از حرکت او چشم هایش گشاد شدند اما خودش را جمع کرده و سعی کرد بی تفاوت باشد.
_نه ندارم
لبخند سهیل بیشتر کش آمد…..آمدن شاهرخ را از گوشه چشم دید و خودش را آماده برای هر چیزی کرد!
ثانیه ای بعد شاهرخ مانند بمبی که هر لحظه امکان داشت منفجر شود به کنارشان رسید و محکم روی میز کوبید.
یلدا از جا پرید و نگاه سهيل سمت شاهرخ کشیده شد.
دستش را پس کشید و سمت جامی که روی میز بود دراز کرد.
_سلام، سوپ……
هنوز حرفش تمام نشده بود که شاهرخ توپید:
_چه غلطی داری میکنی پسر؟
این دختره مگه نمرده بود ها؟ تو فیلمشو فرستادی!
پس این الان اینجا چیکار میکنه؟
بی توجه به صورت سرخ او جام را به لب هایش نزدیک کرد و جرعه کوچکی از محتویاتش را نوشید.
_بده زندست؟
خودت داشتی یقه جر میدادی چرا کشتیش الان شبیه بمب ساعتی جلو منی میگی چرا نمرده؟
فازت معلوم نیستا، شاهرخ!
دندان روی هم سایید، جان کند تا در دهانش نکوبد!
کوروش برای پرت کردن حواس بقیه از سهیل و یلدا آهنگ جلفی را گذاشت و همین کارش باعث شد تمامی دختر و پسر های جوان باز به پیست آیند.
حالا شاهرخ بدون مانعی فریاد زد:
_سهیل تو بیخود کردی اونو اوردی اینجا
از کشته شدن دختره فیلم میگیری میفرستی واسه تک تکمون و الان زندشو بر میداری میاری مهمونی کمند؟
جشن برگشت دختر من؟ بگو دقیقا میخوای چیکار کنی؟
قصدت چیه تو؟ بگو منم بفهمم!
ابرو های سهیل بالا پریدند.
_او چه خشن….اروم باش عمو جون….بزار خوش باشیم هوم؟
تو که میدونی خوشی واسه من دست نیافتنیه پس چرا خودت گند میزنی بهش؟
نگاه یلدا با غم رویش نشست.
سهیل بلند خندید.
_آخ شاهرخ خان…اخ
عاشق اینم که حرصت بدم میدونی که؟
شراب درون جام را مزه مزه کرد.
_من دست پرورده سیروسم، پسر شهریارم ولی پسرخونده سیروس…..۸ سال اون بزرگم کرد دیگه نه؟
پس اینطوری برداشت میکنیم
سهیل خونسرد بود و شاهرخ هر لحظه ممکن بود از حرص بترکد.
تهدید وار زمزمه کرد:
_سهیل….کار احمقانه ای به سرت نزنه!
به جلو خم شد و جام را روی میز گذاشت.
_عا عا….
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_احمقانه نه….دیوانه وار!
ولی فعلا نه با همین یکی خوش باش
لبخند زد.
_به بقیشون هم می‌رسیم عمو جون!
_سهیل، به جون کمند که برام عزیز ترینه اگه کاری کنی پشیمونت میکنم!
این را گفت….تهدیدش را کرد….ولی نفهمید شخصی که باید تهدید کند او نیست و سهیل است…..نفهمید که این سهیل است که پشیمانش می‌کند نه او!
_باشه شاهرخ خان….باشه!
من مشکلی ندارم، میدونی که چیزی هم برای از دست دادن ندارم جز سارا
که اونم نامزد پسرته و اگه بلایی سر تک خواهرم بیاری بعد از من این کاوه هست که روی سرت خراب میشه!
اگه به مرز خودکشی برسه تو میمونی و من تشنه به خونت و جوون پر پر شدت، حواست باشه!
قفسه سینه شاهرخ از خشم بالا و پایین میشد…..چشم هایش، چشم هایش دو کاسه خون بودند!
فشار عصبی زیادی را داشت تحمل می‌کرد.
سهیل با سر به کمند اشاره کرد.
_به نظرم بهتره بری پیش دختر عزیزت
داره دق میکنه، شوهرشم نیست دلداریش بده
_سهیل!
خندید.
_جونم….هرچقدر دلت میخواد با هشدار اسممو صدا کن
خیالی نیست، نه حداقل امروز!
ابرو هایش بیشتر در هم پیچ خوردند…..چه در سر سهیل بود نمی‌دانست اما می‌دانست این رفتار هایش آرامش قبل از طوفان است!
دیگر نماند و با مشتی که روی میز کوباند عقب گرد کرد.
یلدا نگران خیره اش شد.
_سهیل؟
_هوم؟
_قراره چیکار کنی؟
زبانی روی لب هایش کشید و به صندلی تکیه داد.
_مهم نیست تو فعلا لذت ببر
در اطراف چشم چرخاند و نگاهش با نگاه سارا گره خورد…..نگاهی که رنگ اضطراب و افسوس داشت!
نگاه دیگری به اطراف انداخت تا اینکه دخترک چشم رنگی را شکار کرد که سمت میزی که سارا نشسته است قدم برمی‌دارد.
لبخند بر لب نداشت و چهره اش بی حس بود….اخم کرد…..حالش بد بود؟…..یا چیز دیگر؟
انتظار هر رفتار و چهره ای را داشت جز این قیافه بی روح از دخترک را!
انگاری شکست عشقی خورده باشد و کسی با احساساتش بازی کرده باشد.
این افکار در ذهنش چرخ خورد اما غافل از اینکه دقیقه چنین بلایی سرش آمده و آدمی که با احساستش بازی کرده است خودش است!
دخترک جلو رفت و کنار سارا جای گرفت، کلافه نفسش را بیرون فرستاد و از ماهرخ نگاه گرفت.
_سهیل؟
_بله؟
_چرا منو نکشتی؟
سر به سمت یلدا چرخاند.
_دلت میخواست بمیری؟
نگاه دزدید.
_نه
_پس چرا میپرسی؟
اخم کرد.
_نباید بدونم چرا منو نکشتی اونم وقتی که خیلی مصمم بودی و داشتی ازم فیلم میگرفتی؟
نباید بدونم باز قراره چطوری بازیچت بشم؟
میخوای ازم سو استفاده کنی؟
_شاید آره شایدم نه
اینکه چرا نکشتمت هم اصلا بهش فکر نکن چون به جوابت نمیرسی
خوشبختانه در مورد این یکی جوابتو فقط خودم میدونم نه کس دیگه ای! پس از بقیه نپرس چون اونا هم مثل تو مشتاق فهمیدنشن!
یلدا پوزخند زد و سرش را چرخاند….زیر لب برای خود زمزمه کرد:
_خیلی بی احساسی، خیلی!

چند بار تکانش داد.
_ماهی….ماهی گوشت با منه؟
ماهرخ تکانی خورد و بالاخره به خودش زحمت داد تا سارا را نگاه کند.
_ها…هوم؟ با منی؟
_آره دیگه با تو ام، با کوروش که نرقصیدی رفتی بیرون از تالار حالا هم که برگشتی اینطوری رفتی تو هپروت
چته؟ خوبی؟
لبخند کم جانی زد و خیره شد به کوروشی که سمتشان می‌آمد.
_آ…آره خوبم….چیزی نیست
رنگ نگاهش تغییر کرد.
_ماهرخ مطمئنی خوبی؟
من دارم میترسم، اینطوری نبودی که
کوروش حرف هایش را شنید و سرخوش و خندان روی صندلی نشست.
آن را  به ماهرخ نزدیک کرد و با گرفتن فکش وادارش کرد سر به سمتش بچرخاند.
خندید.
_اوم….ماهرخ از فرصتی که از دست داده دلگیره….نگران نباش عزیزم دوباره میرقصیم هوم؟
مهمونی که هنوز ادامه داره!
ماهرخ حالت چندشی به خود گرفت و سیلی آرامی را حواله اش کرد.
_اَه اَه گمشو مرتیکه چندش
کاوه خندید و آرام ضربه ای به پیشانی اش زد.
‌_بیا اینم مثلا پسر ارشد خانوادمونه!
گاوه گاو!
لب های سارا کش آمدند و ماهرخ با گذاشتن دستش روی سینه کوروش اورا عقب هول داد.
خواست سر جلو ببرد اما دخترک هشدار داد:
_بیای نزدیک جیغ ميکشم!
کوروش چشم گرد کرد.
_به ولله  خوبم….جون کاوه به هیچی لب نزدم چرا همچین میکنی؟
صندلی اش را سمت سارا کشاند.
_جلو نیای ها!
کوروش هنوز شوکه نگاهش می‌کرد که کاوه قهقهه زد.
حرصی لب گزید و بشقاب کیکی که روی میز بود را برداشت و به سمت کاوه  نشانه گرفت.
_به من میخندی آره؟
بشقاب را پرت کرد و قبل از اینکه با صورت کاوه برخورد کند او جاخالی داد و درست در کمر رسولی فرود آمد!
کوروش جیغ دخترانه ای کشید و زیر میز پناه برد…..سارا و ماهرخ نمی‌دانستند بخندند یا بترسند!
زیرا رسولی با چهره ای خشمیگن برگشت و غرید:
_کار کدوم بی همه چیزی بود؟!
کمرش داغان شده و کت گران قیمتش به فنا رفته بود!
هرکس بود بدتر برخورد می‌کرد.
کاوه اخم  کرد و از جای برخاست….درست است مقصر برادرش بود اما انگاری رسولی متوجه نبود دارد با چه کسانی حرف می‌زند!
_شرمنده جناب رسولی، متوجه نشدم اگه میشه یه بار دیگه تکرار کنید که چی گفتید!
رسولی نگاهش را سمت کاوه کشاند، هنوز دهان برای حرفی باز نکرده بود که با دیدن چهره ته تغاری شاهرخ صدر عصبانیتش پر کشید.
_آ….آقای صدر…..شمایید…..ببخشید….شرمنده من بد حرف زدم
نمیدونستم که شما هستید!
نگاه گذرایی به سارا و ماهرخ انداخت و آب دهانش را قورت داد.
_یعنی اگه کس دیگه ای هم به جز ما بود شما اینطوری باهاش حرف میزدید؟
لحن حرف زدنتون اصلا مناسب نبود
کوروش از زیر میز دستش را گاز کوتاهی گرفت و بعد از آن غر زد:
_لفظ قلمم حرف میزنه، پدسگ من این زیر تمام حیثیتم داره به فنا میره زود باش ردش کن بره
وای خدا تمام کلاسم رفت زیر سوال….من واسه چی باید زیر میز قایم شم ها؟
نا سلام……
هنوز حرفش تمام نشده بود که ضربه محکمی به کمرش خورد.
دست روی دهانش گذاشت تا صدایش در نیاید.
همان موقع گوشی اش در جیبش لریزد.
برش داشت و نگاهی به صفحه اش کرد….پیامی از طرف سارا بود.
“ببند دهنتو میشنوه لو میری بدبخت”
برایش تایپ کرد:
“نمیشه برن یه جای دیگه مذاکره کنن؟ آبروم رفت”
“نترس ابروت نمیره رومیزی جلوی دید رو گرفته فعلا یکم طاقت بیار، مثلا گندیه که خودت زدی”
“ببین غر هم زدم با کفش نزنی ها، اون موقع واس خاطر خان داداشت افتادم روی پله ها حالا تو دیگه بدترش نکن
سعی می‌کنم آروم حرف بزنم”
دیگر پیامی از طرف سارا ارسال نشد و گوشی را مجدد در جیبش گذاشت.
_خب آقای صدر هرکس باشه عصبی میشه، کت منو ببینید کاملا خامه ای شده
کاوه حق داد…..البته از اولش هم باید حق میداد، اما خب…..
_خیله خب بیاید با هم بریم تمیزش کنیم
رسولی بی مخالفت سر تکان داد.
بعد از رفتن کاوه و رسولی، سارا لب زد:
_کوروش بیا بالا رفتن
از زیر میز بیرون آمد و نفس آسوده ای کشید.
_وای خدایا شکرت!
خاک های روی لباسش را تکاند و رو به ماهرخ کرد.
_ماهرخ؟
_بله؟
دستی به موهایش کشید.
_میگم سارا چندباری گفته بود قشنگ ساز میزنی
نظرت چیه برامون اجرا کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

خسته نباشی کیمیا جون✨

اگر میخوای بچه های دیگه حمایتت کنن توام باید حمایتشون کنی دوست من😄
منم خیلی خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی😌

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x