اسیر زلف تو

اسیر زلف تو پارت 2

3.8
(6)

امروز قراره بریم تهران واسه گرفتن خونه و انجام کارای دانشگاهم،بابام وقت نداره اما قراره با ارمان و سما و مارال بریم.یه مانتوری سفید ساده با شلوار مام فیت ذغالی،ونس سفید وشال مشکی پوشیدم. وسایلای مورد نیازمم برداشتم و با صدای ارمان رفتم پایینارمان_ بریم؟_بریمسوار بنز مشکی ارمان شدم اول رفتیم دنبال سما و مارال و بعد حرکت کردیم. اهنگو پلی کردم که اهنگای حوصله سربر ارمان اومد،سما کلافه اومد جلو و فلش خودشو گذاشت و اهنگ نصف شب تتلو اومد و باهم شروع کریدم به بلند بلند خوندن: نصف شب بی من درد داره دلت اوفف…ارمان هرازگاهی سری به نشونه ی تاسف تکون مییداد ولی ما تو حال خودمون بودیم.بلاخره بعد 5ساعت و خورده ای رسیدیم تهران،اول رفتیم هتل تا کمی استراحت کنیم،مارال و سما رفتن یه اتاق منو ارمانم یه اتاق و همین که رسیدم بیهوش شدم.وقتی بیدارم شدم ساعتای 14 بود و از گشنگی رو به موت بودم ارمان نبود از صدای دوش مشخص بود رفته حموم چند دقیقه بعد اومد بیرون و بهش گفتم: بریم بیرون یچیزی بخوریم ،با بچها رفتیم پایین و همگی جوجه سفارش دادیم و دلی از عزا دراوردیمبعد چند ساعت رفتیم دنبال کارای خونه،ساختمون مال یکی از دوستای بابا بود الان یک واحدشو میخواست بده به ما،یه ساختمون 12طبقه بود که هرطبقه دو واحد داشت و واحد23 توی طبقه 12 مال ما بود و خداروشکر 4خوابه بود و یه اشپزخونه و حال بزرگ داشت و فقط یکی از اتاقاش حموم و توالت جدا داشت که اونم با جدال های فراوان بلاخره شد مال من(هیشکی حریفم نمیشه هاهاها). خونه رو مبله خریدیم و اونطور که من شنیدم پسر اقای رادان(همون دوست بابام) هم ساکن واحد24 بود. شب برگشتیم هتل و وسایلارو برداشتیم و بردیم خونه خودمون و شام رو از بیرون سفارش دادیم و..صبح با نور خورشید بیدار شدم و دوتا فوش ابدارم نثار اونی کردم که پرده هارو کنار زده بود. بعد انجام کارهای اولیه وسایلامو چیدم تو کمد. اتاقم ترکیبی از سفید و طوسی بود که خیلی به دلم نشسته بود و خداروشکر تختم دونفره بود چون با تخت یکنفره تضمینی نبود که تا صب سالم بمونم،اصن من معتقد بودم که تخت یکنفره واسه جفتاس و تخت دونفره واسه سینگلا،والا! رفتم بیرون دیدم سما و مارال بیدارن اما ارمان نیست رفتم تو اتاق و دیدم که بلهههه اقا داره خواب هفت پادشاهو میبینه ،یه لحضه دوتا شاخ مشکی بالای سرم دراومد و شیطون تو چشمام ملق میزد،قبلا اب ریخته بودم روش و تکراری شده بود این روش،ایندفه باید یه کار متفاوت میکردم.اروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ یخچال،خداروشکر دیشب خوراکی رو انلاین سفارش دادیم ،یه تخم مرغ برداشتم وزرده شو با یه قاشق جدا کردم و ارو م اروم رفتم سمت اتاق ارمان و رفتم بالای سرش و اروم ریختم تو دهنش یکم اخم کرد و یهو چشماشو واکرد و دوید سمت توالت تو راهرو پشت رفتم و پشت در گفتم:چیشد داداشیی؟ داد زد:_دعا کن دستم بهت نرسه ارام میکشمتتت و تا به خودم بیام اومد بیرون مچ دستمو گرفت و شروع کرد به گاز گرفتن،عو*ضی با تموم وجود دندوناشو فرو میکرد تو دستم، دیگه داشت اشکم درمیومد که ولمم کرد و همونطور که میرفت گفت: یک یک مساوی ابجی کوچولو! جای دندوناش روی دستم مونده بود مطمئن بومدم که کبود میشه(از جلمه وحشیگریای خواهر برادریه)بعد صبحانه رفتیم دنبال کارای دانشگاه وبعدش رفتیم یه رستوران و ناهار خوردیم(اخرش این ارمان ورشکسته میشه). یه بوگاتی سفید خریدمو بابای مارال براش یه آزرا سفید خرید و سما هم تیگو هشت کلاسیک.بعد چند روز ارمان برگشت اصفهان که به کارای شرکتش برسه و ما سه نفرم تا دوهفته دیگه که دانشگاه شروع میشد وقت داشتیم. امشب قرار بود بریم شهربازی و تخلیه انرژی کنیم،یه مانتو جلو باز سفید با یه شلوار بگ یخی و یه کتونی سفید وشال سفید پوشیدم وگوشیمو برداشتم و رفتم بیرون همزمان اون دوتام اومدن بیرون،مارال یه ست ابی اسمونی و سفید زد،و سما هم زرد و سفید پوشیده بود. سوار ماشین سما شدیم و رفتیم شهربازی و مارال رفت کارت شهربازیو شارژ کنه، وقتی اومد اول رفتیم ترن و وایستادیم تو صف. صفش خیلی شلوغ بود و تقریبا 40 دقیقه ای توی صف بودیم که بلاخره نوبتمون شد و چون کابین 4نفره بود و ما سه نفر بودیم مارال و سما که میترسیدن رفتن عقب نشستن و یه پسره اومد جلو کنار من نشست یه نگا بهش انداختم از این جوجه تیغیا بود،خیلی ظاهر جلفی داشت شلوارش که اصن اگه نمیپوشید سنگین تر بود و پیرهنشم صورتی که روش باب اسفنجی بود ،خیلی بد نگام میکرد و تا اومدم بهش اخم کنم که حساب کار دستش بیاد کابین حرکت کرد و من خودمو محکم نگه داشتم ،اروم اروم داشت میرفت بالا و یهو اومد پایین که ناخوداگاه یه جیغ کشیدم ومارال گوربه گوری به زمین و زمان فحش میداد_وایی ارامم الهی شب خاستگاریت پات پیچ بخوره و بخوری زمین چایی بریزه رو داماد،ابروت بره،الهی شوهرت کچل باشه. بعد از دقایقی از حرکت ایستاد و پیاده شدیم و رفتیم بیرون که با یه مانیتور بزرگ روبه رو شدیم یه مرده اومد گفت:من ازتون چنتا عکس زیبا و خاطره انگیز گرفتم که اگر مایل باشید بهتون میدمش، عکسمون بود وقتی که سوار ترن بودیم! وایییی خاک به سرم تو همه عکسا دهنم دومتر باز بود به حدی که میشد کلیه هامم تشخیص داد مارال و سما رو دیگه نگم بهتره..من که عمرا عکسارو میگرفتم،ولی اون پسره که کنارم نشسته بود یکم خبیث نگام کرد بعد گفت: اقا من عکسارو میخوام همشونو!گفتم:لطفا عکسارو میدید بهشون عکس مارو تار کنیدپسره برگشت بهم گفت:همچین تحفه ایم نیستی که بخوام عکستو بگیرم بااون موهای فرفریه زشتت،اقا مشکلی نیست عکس این خانومارو تار کنیداز شدت حرص قرمز شدم،هیچکس حق نداشت اینطوری باهام حرف بزنه!بیخیال بهش رفتیم سمت وسایلای دیگه و در اخر رفتیم سمت غرفه ای که یه تخته دارت وصل بود و اگه مرکزو میزدی یه خرس بزرگ میبردیسما و مارال رفتن و امتحان کردن اما نشدمن خواستم بزنم که باز همون پسره باب اسفنجی اومد و سریعتر سوزنو برداشت و پرت کرد نزدیک به مرکز بود اما وسط نخورد،یه پوزخند صدادار زدم که گفت:حالا ببینم خودت چیکار میکنی،من که تونستم تا نزدیک مرکزو بزنم ولی تو همونم نمیتونی کوچولو بدون توجه بهش با یه پوزحند نشونه گرفتمو زدم و اولی نشد،دومی رو با دقت بیشتری زدم که خورد به هدف وخرسو گرفتمو بدون توجه به چشمای از حدقه بیرون زده پسره رفتیم سمت پارکینگ و سوار شدیم،خرسه انقد بزرگ بود که تو صندوق جاش نشد و بزرو کنار مارال جاش دادیمرفتیم یه فست فودی و ایندفه یه حال حسابی به جیب سما دادیم و برگشتیم خونه دوهفته با همین خوگذرونیا گذشت و امروز روز اول دانشگاهه و ماهم بعنوان یه ترم اولی خیلی ذوق و هیجان داریمکت تک سفیدمو با یه شلوارمشکی ،ونس سفید،کوله سفید و اپل واچ سفیدو مقنعه مو هم پوشیدمو گوشیمم برداشتمو از اتاق رفتم بیرون، ماری(مارال)و سماهم اماده بودن،وباهم رفتیم دانشگاه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

khazan s.h

عاشق شدم آنگاه قلمم را لمس کردم و رویایم را بر سفیدی دفتر به رقص درآوردم:)
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x