رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هفتاد

4.2
(44)

ماشین را روبه روی سوله پارک کرد.
نگاهی به اسلحه روی داشبورد انداخت….در فکر فرو رفت.
اسلحه هم باید با خود می‌برد؟
قطعا یاسر قصدی برای حرف زدن نداشت اما سهیل برای نمک پاشیدن روی زخمش آمده بود!
در این شرایط احتیاط شرط اول بود ولی…..
دستش را به سمت اسلحه برد تا آن را بردارد اما نیمه راه
دستش را پس کشید.
دستش را پس کشید و از ماشین پیاده شد.
یاسر هرچقدر هم تظاهر به پست بودن و دیوانه بودن می‌کرد هرگز موفق نمیشد مانند او باشد!
شاید از نظر امکانات چیزی کمتر از سهیل نداشت اما….اما او که درد از دست دادن خانواده را در سنین کودکی تجربه نکرده بود….کرده بود؟
در جوانی اش به منطقه ای که نمی‌دانست اصلا خارج از شهر است یا داخل شهر برده بودنش؟
جلوی چشم هایش روی مادرش ملافه سفید کشیده بودند؟
دختری را که دوست داشت را از او دور کرده بودند؟
مردن پدرش را با چشم تماشا کرده بود؟
جواب تمامی این سوال ها فقط یک “نه” بود!
یک “نه” قاطع!
ولی سهیل تمام این هارا تجربه کرده بود….رنج و سختی را کامل حس کرده بود….رنج و سختی اش به کنار نداشتن پناه و حامی را حس کرده بود!
هرکار که می‌کرد جایی در اعماق قلبش حفره ای بود که هرگز پر نمیشد!
حفره ای که برای ترمیم به معجزه نیاز داشت!
آیا این معجزه رخ می‌داد؟
آیا چیز یا کسی می‌توانست معجزه اش باشد؟
اگر بود….چه بود؟….که بود؟
یعنی سهیل هم آن را می‌پذیرفت؟…..شاید!
قدم جلو برداشت و خود را به در زنگ زده سوله رسانید.
دری که رنگ خود را از دست داده و نارنجی شده بود…ترکیبی از نارنجی و سفید.
نفسش را بیرون فوت کرد.
_خدایا این دفعه میخوام ادم باشم….خودت اذیتم نکن!
دست روی در گذاشت و به داخل هولش داد…صدای گوش خراشی را ایجاد کرد که در فضای خالی اکو شد.
با دیدن فضاچهره درهم کشید.
_اینجا سولست یا زباله دونی؟
قدم جلو گذاشت و وارد شد….نگاهی در اطراف چرخاند که یکدفعه حس خطر کرد….به سمت راست چرخید و عقب رفت….همان لحظه آجری روی زمین خورد شد….اگر تعلل می‌کرد به جای اینکه روی زمین خورد شود در سر او می‌شکست!
با اخم به یاسر خیره شد که با چشم هایی سرخ نگاهش می‌کند.
زیر لب ناسزایی گفت که به گوش سهیل نرسید.
_چته رم کردی؟
گفتی بیام حرف بزنیم
پوزخند زد و انگشت اشاره اش را به سمتش گرفت.
_تو خواهر دسته گلمو کشتی بعد توقع داری باهات حرف بزنم؟
خندید.
_محاله ممکنه
بعد از چند ثانیه چهره اش درمانده شد.
_ولی چه کنم که واقعا میخوام باهات حرف بزنم سهیل!
دستی به صورتش کشید و پلکی زد.
_می‌شنوم
_چرا؟ چرا این کارو کردی؟
پلک بست، متنفر بود از همه این سوال ها….همه می‌دانستند برای چه این کار هارا انجام میدهد ولی گویی نمی‌خواستند باور کنند.
چشم باز کرد و به یاسر زل زد…چهره اش غم و درد را فریاد می‌زد.
دست به کمرش زد و عاقل اندر سفیه اجزای صورتش را بررسی کرد، آخر سر نگاهش بر روی چشم های او قفل شد.
_خسته نمیشید از سوال های تکراری؟
با اینکه می دونید ولی باز میگید….هعی تکرار میکنین….هعی میشین با این سوال هاتون سوهان روح من!
مکث کرد کرد و ادامه داد:
_جوابتون خیلی واضحه! ولی نمیخواین بفهمینش!
شما ها زندگی منو تباه کردین و هیچ کدومتون نگفتین چرا؟
چرا ما داریم با این پسر مادر و پدر مرده این کارو میکنیم؟
هیچکدومتون نگفتین!
ولی حالا که نوبت به من رسیده باید به تک، تک چرا ها جواب بدم!
باید دوباره موضوع رو باز کنم که شماها باعث بانی عمر تلف شده منید!
باعث و بانی به فنا رفتن زندگیمین!
تک خنده ای کرد.
_بگو ببینم، بابای تو وقتی داشت منو به سیروس میداد گفت چرا؟
گفت؟ نه….نه نگفت، پس تو هم نگو!
یاسر بغض کرد.
_سهیل ولی یلدا گناهی نداشت….اون هنوز بچه بود
بد کردی با ما، کاش یه جور دیگه تلافی میکردی!
اونکه دخلی به این موضوع نداشت
چهره اش خنثی شد و دست هایش را درون جیبش سر داد.
_چرا دخل داشت…..یلدا بی گناه بود ولی همینکه خون بابای بیشرفت توی رگاش بود خودش خیلی گناهه!
من کشتمش….چون حقش بود…..حقش بود خلاص بشه از این زندگی مضخرف!
هق زد ولی اشک نریخت….شاید فقط یک لحظه، یک لحظه سهیل از کار هایش پشیمان شد.
تا نوک زبانش امد که بگوید یلدا زنده است اما حرفش را خورد.
یاسر حداقل فعلا نباید می‌دانست.
قدمی جلو رفت.
_میدونی، من نبودم که از یلدا حق زندگی رو گرفتم
اون بابات بود!
بابات منو سگ کرد وگرنه من هیچ وقت سراغ یه دختر نمی‌رفتم!
رفت سراغ سارا، رفتم سراغ خواهرت
روی زمین نشست و پچ زد:
_تو یه روانی بی احساسی!
چهره سهیل در هم رفت و دندان سایید……در طول این چهار سال چندمین بار بود کلمه روانی را میشنید؟
صدر بار؟ هزار بار؟ ده هزار بار یا که بیشتر؟
حسابش از دستش در رفته بود…..بار اول کوروش روانی خطابش کرد.
بعد از آن دیگر بقیه نیز با این کلمه خطابش کردند.
مگر خودش دوست داشت روانی باشد؟ طبیعتا نه!
یاسر زمزمه کرد:
_ازت متنفر بودم اما….اما الان متنفرنیستم
یه چیزی بد تر از تنفره سهیل
من خستم، کینه دارم ازت ولی مرده و حرفش، فقط حرف میزنیم!
من درکت نمیکنم
پوزخند زد.
_خواهرمم درکم نمیکنه تو که سهله
کنارش نشست.
_البته منم تورو درک نمیکنم
خواهرت رو کشتم، بعد حاضر و آماده جلوت نشستم فقط داری باهام حرف میزنی؟
حرف میزنی اونم با قاتل خواهرت؟
سری تکان داد.
‌_آره، ‌گفتم که خستم، شایدم خل شده باشم
نمیدونم!
زبانی روی لب هایش کشید و خندید.
_ضجه زدن های یلدا رو دوست داشتم!
سرچرخاند و رگ متورم شده گردن یاسر اولین چیزی بود که به چشمش آمد.
_تو بهش نازک تر از گل نگفتی ولی من زدم توی دهنش!
دهنش پر خون بود
ابرو های یاسر در هم پیچیده شدن او باز ادامه داد‌:
_یلدا خوشگل بود ولی اون لحظه….اون لحظه هیچی از مرده ها کم نداشت!
_د ببند دهنتو سهیل!
ابرو هایش بالا پریدند.
_عه وا بد دهن نبودی که
_نمک میپاشی روی زخمم؟
سر بالا انداخت.
_نه، میخوام ببینم بازم سر حرفت میمونی و کاری جز صحبت کردن میکنی یا نه!
نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند اما حرف بعدی سهیل بد سوزاندش!
_یلدا فقط بیست سالش بود….با کلی امید و آرزو
ولی من همه آرزو هاشو به باد دادم، خواهرتو پر پر کردم
ازش فیلم گرفتم، چیزی هم که باعث سکته بابات شد همون فیلم بود!
نفس هایش تند شد.
_یه بار هم توی عمارت باهاش با ملایمت برخورد نکردم، سرش داد میزدم ولی تو دلت نمی‌اومد!
چشم هایش پر از اشک شدند.
_بار اول اسلحه گذاشتم روی سرش و بردمش، بار……
اولین قطره اشک مصادف شد با مشتی که در صورت سهیل کوبید!
از ته دل فریاد زد:
_خفه شو!
سرش کج شد و خون از بینی اش راه گرفت.
یک دستش را زیر بینی اش گذاشت، کمی خم شد و میله کوچکی که آن طرف تر از خودش قرار داشت برداشت و قبل از بالا آمدن ویندوز یاسر چرخید و میله را در سرش کوبید.
آخ پر دردش در گوش او پیچید و تنش روی زمین خاکی افتاد.
دستش را برداشت و به خون ردی انگشت هایش زل زد….چهره اش از درد جمع شد.
خودش را به کمر روی زمین انداخت.
_حقم بود…..این حقم بود!

دستانش را در هم قلاب کرده و روی مبل نشسته بود….لباس او سرخ و لباس دیگران سیاه بود!
الته جز کوروش….مانند ماتم زده ها به لباس سیاه رو به رو اش زل زده بود.
بعد از خاموش کردن آتش تالار به عمارت آمده بودند و بلافاصله کتایون رخت سیاه تن کرد….داغ کودکش داشت همین الان دیوانه اش می‌کرد.
پسرش را دیده بود….آن کودک نه ماهه…..پوستش سفید بود….موهای بور و چشم هایی روشن، تقریبا عسلی!
پسرکش بزرگ میشد از نظر او حتما مرد زیبا و خوش چهره ای میشد.
اما چه حیف که سهیل نگذاشت بزرگ شدنش را کتی ببیند.
صدای گریه ها و ضجه های کتایون تنها چیزی بود که سکوت عمارت را می‌شکست.
سارا مانند خودش در فکر بود…..رنگ شهرام پریده و روی زمین سر خورده بود و سر به دیوار چسبانده بود.
شاهرخ بی قرار طول و عرض عمارت را طی می‌کرد.
کوروش و کاوه روی مبل نشسته بودند و هیچکدام حرفی نمی‌زدند.
کمند سرش را با دستانش گرفته بود.
در جمع تمامی آنها تنها یک نفر حضور نداشت…..کسی که همه یلدا خطابش می‌کرد!
او ترجیح داده بود به اتاقش پناه ببرد تا زیر نگاه های شاهرخ خورد نشود.
همان موقع صدای در و بعد صدای حرکت لاستیک های ماشینی بر روی سنگ فرش ها در گوششان پیچید.
سارا که کنار پنجره ایستاده بود، برای اینکه بفهمد کی وارد عمارت شده است پرده را کنار زد.
با چشم های گشاد شده به طرفشان چرخید.
همه می‌دانستند کیست که به عمارت آمده….اما….اما می‌خواستند درستی اش را سارا تایید کند.
گریه های کتایون بند آمدند و با خشم زمزمه کرد:
_سهیل….سهیل اومده آره؟
نگاه ها باز به سمت سارا برگشت…..با لب های نیمه باز سری تکان داد.
یک آن کتایون از جا بلند شد و به سمت در دوید.
شاهرخ دستی به صورتش کشید.
_پسره‌ی…..
نگاهش که به سارا افتاد نتوانست جمله اش را تکمیل کند.
در عمارت باز شد و کاوه با ابرو هایی گره خورده برخاست.
_چرا نشستین؟ بلند شید دیگه
همگی بادو از عمارت خارج شدند.
وقتی به بیرون از عمارت رسیدند ماشین آرام آرام جلو می آمد.
کتایون جیغ کشید:
_قاتل بی همه چیز!
به طرف پله ها که رفت کوروش از پشت بغلش کرد.
_هوی صبر کن کتی….نمیری تو!
_ولم کن….اون….اون باعث شد بچم بمیره
سوخت…..بچم زنده زنده سوخت!
اشک هایش دوباره روی گونه هایش روان شدند.
_کوروش پسرم نه ماهش بود….من…..من میخواستم توی لباس فرم مدرسه ببینمش….وقتی میره دانشگاه ببینمش…..ولی…ولی من حتی تولد یک سالگیش هم ندیدم!
_چیشده؟ سهیل برگشته؟
با صدای ظریفی سرچرخاند…..یلدا بود که در چهارچوب در جایی که ماهرخ قرار داشت ایستاده بود.
همان لحظه در ماشین باز شد….شهرام تند پله ها را پایین رفت ولی قبل از اینکه به ماشین برسد و به سمت سهیل یورش ببرد…..او از ماشین بیرون آمد….بیرون آمد و قامتش را از جلوی در سیاه رنگ کنار کشید.
کنار کشیدنش همان و گشاد شدن چشم تمامی
انها همان……قدم های تند شهرام سست شدند…..توان راه رفتن در پاهایش خالی شد، چیزی نمانده بود از بهت و تعجب روی زمین سقوط کند.
سارا دست روی دهانش گذاشت و برق اشک در چشمانش چیزی بود که به وضوح دیده می‌شد.
کتایون انگاری تمام وجودش چشم بود…..چشم بود که به جسم کوچک خواب رفته بایرام در آغوش سهیل نگاه می‌کرد!
پسرکش زنده بود؟
اینکه خواب نیست؟ هست؟
صدای کفش پاشنه بلندی در فضا پیچید.
ماهرخ بهت زده جلو آمد….سهیل حواسش بود!
سهیل لب زد:
_کتایون….پسرت…..پسرت زندست
توی بغل منه….خوابه ولی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x