رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت چهل و پنجم

4.5
(20)

صدای بوق های آزاد که در گوشش پیچید گوشی را از گوشش فاصله داد…..به سختی نفس می‌کشید، حالش خوب نبود!
در قلبش درد خفیفی را احساس کرد و بی طاقت روی زمین افتاد!
همان لحظه چند تقه به در اتاقش وارد شد.
‌_بابا منم، میتونم بیام داخل؟
……
‌‌_بابا؟اجازه هست
یاسر بود و وقتی دید که جواب نمی‌دهد دستگیره را پایین کشید.
_چرا جوا…….
یکدفعه با دیدن یوسف که نقش بر زمین شده است چشم هایش گشاد شد.
_یا خدا…..بابا
به طرفش رفت و روی زمین نشست……اورا در اغوش گرفت و سیلی آرامی به صورتش زد.
_بابا چت شده؟ باز کنه چشاتو!
……
_لطفا یه چیزی بگو
نبضش را چک کرد…..میزد ولی ضعیف بود!
با صدای او مادرش به داخل اتاق آمد با دیدین یوسف هینی کشید.
_ای وای!
روی گونه اش کوبید.
_خدا مرگم بده……یاسر؟!
_مامان زنگ بزن به اورژانس
_چیشده……یوسف چرا اینطوریه؟
‌تن صدایش را کمی بالا برد:
_میگم زنگ بزن به اورژانس!
مهری هراسان به یکی از خدمت کار ها گفت که او زنگ بزند و خودش بالای سر شوهرش نشست.
با در ماندگی یوسف را نگریست.
_یا خدا یاسر بابات سکته کرده باور کن!
ابرو درهم کشید.
_عه!
مامان زبونتو گاز بگیر، شاید اصلا قندش افتاده
آرام اشک ریخت.
‌_زبونمو گاز بگیرم؟
اصلا سکته کرده باشه بهتر، جبران اینکه دخترمو نتونست نجات بده
یاسر زیر لب چیزی گفت که به گوش مادرش نرسید…..هرچه میشد باید نجات ندادن یلدا را در سر پدرش و او میزد.
مگر سهیل می‌گذاشت؟
اگر اینقدر آسان بود که خودش برود دنبال دخترش
و چه حیف که او نمی‌دانست دیگر یلدایی نیست!

پله های عمارت را بالا رفت و در را باز کرد.
احتمالا باید اتاقش را درست کرده باشند…..پس به سمت پله های طلایی رنگ مارپیچ کنار دیوار قدم برداشت.
هنوز پایش را روی پله اول نگذاشته بود که صدایی را شنید:
_سهیل تویی؟
سرش را چرخاند و کمند را دید.
_خداروشکر چشمات سالمن داری میبینی، سوال مسخره تر داشتی حتما بپرس
کمند جلو رفت و لب زد:
_اون دختره کجاست؟ باهاش چیکار کردی؟
سهیل که دست راستش روی نرده بود را برداشت و به سمت او چرخید، چشم ریز کرد.
_ببینم تو مگه فضول زندگی منی؟
_نه ولی……
یک آن چشمش به دست های او افتاد و وحشت زده جیغ کشید، عقب رفت….دستش را روی دهانش گذاشت و بهت زده نگاهش کرد!
_سهیل……سهیل تو چیکار کردی؟ دستات چرا خونیه؟
دست به کمرش زده و پوزخندی بر لب نشاند.
_چیه عجیبه برات؟
چیز خاصی نیست دیگه، خونه….عادیه!
دست از روی دهانش برداشت و مستقیم به چشم های سیاه او نگاه کرد.
_یعنی چی که چیز خاصی نیست؟ یعنی چی که عادیه؟چه بلایی سر دختره اوردی؟
_کشتمش!
حیرت زده خندید…..سهیل چگونه میتواست از مرگ یک آدم به این راحتی حرف بزند؟!
چگونه می‌توانست اینقدر سنگ دل باشد که جان یک انسان را بگیرد؟
_تو چیکار کردی دیوونه؟
تلخ خندید.
_آره دیوونه، روانی
این روانی رو تو ساختی….تو!
دندان سایید و با دو قدم بلند فاصله میان خودش و سهیل را پر کرد.
یقه لباسش را گرفت و تکانش داد.
_تو یه آدمو کشتی…..چطوری؟ چطوری میتونی اینقدر راحت ازش حرف بزنی؟
با صدای او شاهرخ به سالن امد و آنها را دید.
_چیشده کمند؟ چرا داد میزنی؟
کمند بی توجه به پدرش جیغ کشید.
_سهیل اون دختر خیلی جوون بود، چطوری اینکارو باهاش کردی؟
مگه قلب نداری تو؟
همین حرف کافی بود تا کمند را با شدت به عقب هول دهد.
صدایش را بالا برد:
_نه ندارم!
قلب ندارم…..قاتلا قلب ندارن خانم صدر، هیچ آدم کشی قلب نداره!
این را گفت و به سمت پله ها چرخید…..به قیافه وا رفته کمند هم توجهی نشان نداد.
پله ها را آرام آرام بالا رفت و خواهرش را نزدیک اتاقش دید.
تا چشمش به او افتاد نگران به سمتش رفت…..انتظار داشت از یلدا بپرسد….برای او ابراز نگرانی کند اما…..
_داداش حالت خوبه؟
اخم هایش باز شدند….تنها کسی که به فکر او بود خواهرش بود، سری تکان داد.
در اتاقش را باز کرد و وارد شد…..سارا نیز به دنبالش آمد.
_داداش؟
_هوم؟
_میدونم شاید عصبانی بشی ولی چیکار کردی؟
خودش را روی تخت پرت کرد و چشم بست.
_سارا تو……
میان حرفش پرید.
‌_شنیدم سهیل، شنیدم گفتی که بلایی سر یلدا اوردی
ولی چرا؟ اون دختر بدبخت چه آزاری به تو میرسوند؟
کسی که باید تاوان میداد یوسف بود نه دخترش!
_یوسف باید زجر بکشه
اول خانوادش تاوان کارهاشو میدن بعد خودش، بعدا نوبت خودشه سارا!
غمیگن به برادرش خیره شد….جلو رفت و روی تخت نشست.
سهیل چشم باز کرد…..نگاه کلی به اتاق انداخت…..اتاقش حتی از قبل هم بهتر شده بود.
سارا خواست دهان برای حرفی باز کند که یک آن در اتاق باز شد و چهره آشفته و هراسان کوروش در چهارچوب در قرار گرفت.
با نفس نفس لب زد:
_سهیل…..یلدا؟ یلدا کجاست؟ باهاش….چیکار کردی؟
محکم به پیشانی اش کوبید.
_یه بنر بردارم به عمارت آویزون کنم عالی میشه
هرکس سوالی داشت میتونه بره اونو بخونه
نگاه کوروش که به دست خونی اش افتاد تا ته ماجرا را خواند.
دلش گرفت…..آن دختر مظلوم تر از آن بود که شایسته مرگ باشد!
چشم های سرخش را بست و دستی به صورتش کشید.
_وای….وای سهیل باباش که هیچی اگه داداشش بفهمه هست و نیستمون رو میاره جلو چشمون
لب های سهیل کش آمدند و خندید.
_یاسر جرات این کارو نداره
داشته باشه هم خراب میکنه…..نمیتونه!
چشم باز کرد و خیره پسر عمو اش لب زد:
_ولی در حق اون دختر نامردی کردی!
پوزخند زد.
_به درک
_چی به درک پسر؟ باز اعصابت از کجا خورده داری سر کوروش خالی میکنی؟
با صدای او نگاه همه به سمت در چرخید…..رادمهر با لبخند خیره شان بود.
سارا از روی تخت برخاست و سلام کرد.
کوروش نیز آرام سلامی زیر لب زمزمه کرد اما سهیل چشم بست و ساعد دستش را روی چشم های گذاشت.
رادمهر ابرو در هم کشید.
_پسره‌ی بیشعور
شهریار بود یه فصل کتک مفصل میزدت
_حالا که نیست
جاش کی میخواد کتک بزنه؟ شاهرخ؟
مثلا برادر زادشم دیگه، باید جای بابامو پر کنه نه؟
سارا تشر زد.
_سهیل درست صحبت کن، باید به بزرگ ترت احترام بزاری
سهیل دندان سایید….هرکس جز سارا این حرف را گفته بود برایش گران تمام می‌شد.
_احترام به بزرگ تر؟
دستش را از روی صورتش برداشت.
_شاهرخ و یوسف هم بزرگ ترن….باید به اونام احترام بزارم؟
با لبخند برادرش را نگاه کرد.
_به هرکس که لیاقتشو داشت احترام بزار!
به رادمهر اشاره کرد.
_آقای دکتر هیچ هیزم تری به تو نفروخته سهیل، پس احترامش واجبه!
کوروش بی توجه به حرف های آنها از اتاق بیرون رفت…..خسته بود و درمانده….حتی برایش نبود همین حالا سارا و سهیل درباره پدرش چه می‌گویند.
پدر؟
واژه پدر هم لیاقت میخواهد مگر نه؟!
از نظر او شاهرخ نه لیاقت احترام را داشت…..نه لیاقت نام پدر را…..او به مادرشان بی توجه بود…..به بچه هایش بی توجه بود.
تنها کاری که توانسته بود در حق زن و بچه اش کند این بود که آنها را از نظر مالی تامین کند….همین و بس!
پس برایش مهم نبود انها چه می‌گویند.
کوروش نسبت به حرف سارا رفتار بیخیالی را نشان داد ولی رادمهر شگفت زده شد.
فکر نمی‌کرد سارا این حرف هارا بزند…..در هر حال او خواهر سهیل صدر بود دیگر…..دختر مادرش بود، مادرش پروانه!
پروانه ارام بود….بی آزار…..اما امان از زبانش، زبان تند و تیزی داشت.
سارا نیز مانند مادرش بود…..بی آزار ولی با زبانی تند.
سهیل جا خورد ولی به روی خود نیاورد…..خواست دهان باز کند ولی رادمهر زودتر از او لب زد:
_خب سارا جان میشه از اتاق بری بیرون؟
میخوام ببینم وضعیت این آقا داداشت چطوره
نگاه کوتاهی به او انداخت و با تکان دادن سرش از اتاق بیرون رفت.
سهیل از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت….در همان حال لب زد:
_والا آقای دکتر کی میاد از دیروز تا الان وضعیت یکی رو چک کنه؟
کتش را در آورد و روی تخت پرت کرد.
_من چک میکنم
میخوام مطمئن بشم حالت خوبه
در سرویس را باز کرد و داخل شد.
_نه دست شما درد نکنه لازم نیست
_حرف اضافه نباشه پسر!
شیر آب را باز کرد و دست های قرمزش را زیر آن گرفت.
باند هایی را که ماهرخ برای دست هایش بسته بود را باز کرده بود.
به کف دست هایش زل زد….هنوز کامل خوب نشده بودند.
بعد از شستن دست هایش آبی نیز به صورتش زد و از دستشویی خارج شد.
رادمهر را دید که روی تخت نشسته است.
_لباسم اول عوض کنم بعد برسم خدمتتون؟
خندید.
_عوض کن
در کمد دیواری اش را باز کرد….لباس هایش مرتب چیشده شده بودند.
_کی اومدی دکتر؟
_حدود یک ساعتی میشه، از همون موقع هم تو و پسرا نبودین
فقط شهرام بود
ست ورزشی طوسی رنگی را بیرون آورد.
_اها بعد اون وقت کنجکاو نشدی وقتی اومدیم چرا صدای داد و بیداد میومد و قیافه کوروش اون شکلی بود؟
_نه
چون میدونم مثل همیشه پی خرابکاری بودی اعصاب اینا رو بهم ریختی
با رضایت رادمهر را نگاه کرد.
_آفرین دُکی، خوب میشناسیمون ها
پوزخند زد.
_شناختن شما آفرین نمیخواد سهیل، دستات چرا خونی بود؟
تفنگش را از پشت کمرش بیرون آورد…قدم جلو گذاشت و آن را روی میز پا تختی اش گذاشت.
_همون پی خرابکاری بودم!
یه مورد یکم خاص بود، واسه همین طول کشید وگرنه زودتر می‌رسیدم خدمتتون
_کی بود؟
نچ نچی کرد.
_اینو دیگه نمیشه گفت، خودت میدونی دیگه!
رادمهر اسلحه اش را تماشا کرد….دیگر چیزی راجب آن فرد نپرسید.
_حمل کردنش برات عادی شده، نه؟ حتی آدم کشتن؟
سری تکان داد.
_بعد از این همه سال آره
اولش سخت بودا
خندید.
_بعد که دوبار از سیروس کتک خوردم اوکی شد
_پسر شهریار چه به اسلحه این ور و اون ور بردن؟ پسر شهریار چه به…..
همان طور که دکمه های پیراهنش را باز می‌کرد میان حرفش پرید:
_پسر شهریار مرده دکتر
من دست پرورده سیروسم
نفسش را بیرون فرستاد و رو گرفت…..دیگر حرفی نزد تا که سهیل لباس هایش را عوض کرد و دست به کمر رو به رو اش ایستاد.
_تو نیومدی وضعیت منو چک کنی، مگه نه؟
بدون باز کردن لب هایش هومی گفت…..سهیل نگاه کلی به صورتش انداخت.
پوست گندمی داشت….موهای یک دست سفید…..با اینکه همسن شاهرخ بود ولی موهایش زود سفید شده بودند.
اما چهره اش از شاهرخ جوان تر بود.
مژه های و ابرو های پر پشت و چشم های قهوه ای تیره، بینی و لب هایش متناسب با صورتش بودند.
_خب سارا رو که دک کردی رفت، کارتو بگو!
لبخند زد.
_کاری نداشتم، میخواستم ببینمت و باهات یکم حرف بزنم
ابرو های سهیل بالا پریدند.
_نه جون بچت بی‌خیال حرف زدن شو دکتر….تو حرف نمیزنی که، میخوای نصیحت کنی
لبخند رادمهر آرام آرام کمرنگ تر شد با دست راستش آرام روی تخت ضربه زد.
_بیا بشین پسر
بدون مخالفت نشست، دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و کمی مرتبشان کرد.
دکتر خیره نگاهش کرد….میخواست موضوعی را بگوید، اما نمی‌توانست، می‌ترسید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

واقعا برام عجیبه اصلا نتونستم ارتباط بگیرم چطور یه نفر رو که میکشن انقدر راحت هم باهاش کنار میان🤔

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x