رمان سقوط

رمان سقوط پارت سه

4.6
(1442)

 

 

سرش رو بالا گرفت تا واکنشش رو ببینه،
دهنش باز مونده بود و چشماش هم اندازه گردو از کاسه زده بود بیرون

 

دستش رو جلوی صورتش تکون داد

_هوی با توام، سکته کردی الحمدالله!

 

شونه‌هاش بالا پرید

_هان؟

پوفی کشید

_چته تو؟

نگو که تا الان نفهمیدی!! بابا داداشم خیلی دوست داره، مغزمو خورد هی می‌گفت کی به فاطمه میگی

 

فاطمه هنوز هم تو شک بود

 

_باورم نمیشه…مهران!

 

از روی میز دستش رو گرفت

 

_باورت بشه، بله خانوم…

مهران خودمون؛ داداش گل بنده…حالا وکیلم؟

 

پشت چشمی نازک کرد و دستش رو برداشت

 

 

_خب حالا، چرا خودش بهم نگفت پس!

 

عاقل اندرسفیانه نگاهش کرد

 

_می‌خواست اول نظرتو بدونه بعد پا پیش بزاره، خب معلومه که تو هم…

 

حرفش رو ادامه نداد و لبخند معنی‌داری زد

 

فاطمه با شنیدن این حرف حسابی اعتماد به نفسش بالا زد، دست به سینه شد و ابرویی بالا انداخت

 

_باید فکرامو کنم به هر حال شاید بهم نخوریم

 

 

_برو بابا…

از داداشم بهتر کجا میخوای پیدا کنی؟

خیلی دلتم بخواد

 

لبخندش رو به زور جمع کرد و چند بار پلک زد

 

_اوه بله بله، داداشتون شاهزاده انگلیسه

 

با حرص استکان رو برداشت

 

_فاطی میسوزونمتا، کم چرت بگو

 

دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و با ترس ساختگی گفت

 

_باشه بابا اعصاب نداریا، اصلا من باید جدی فکر کنم مگه مغز خر خوردم زنداداشت شم با این اخلاقت امنیت جانی ندارم

 

چپ چپ نگاهش کرد و زیر لب استغفراللهی گفت، دختره دیوونه معلومه از خدا خواسته‌ست انگار فقط منتظر یه اشاره از مهران بود

ظهر برای ناهار به خونه‌شون رفتند البته نرگس‌خانم کلی اصرار کرد که بمونند ولی قبول نکرد، سریع لباس‌هاش رو عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت

 

تا پاش رو تو اتاقش گذاشت چشمش به مهران افتاد که پشت میز کامپیوتر نشسته بود

 

حوله رو از روی موهاش برداشت

 

_داری چیکار میکنی؟

بدون اینکه نگاهش رو از صفحه مانیتور برداره جوابش رو داد

 

_یه چند تا پرونده‌ست می‌خواستم تبدیل به فایلش کنم، لپ‌تابم مشکل پیدا کرده دادمش علی درست کنه

 

سری تکون داد و جلوی آینه ایستاد تا موهاش رو با سشوار خشک کنه، علی رشته‌اش کامپیوتر بود و خوب چم و خمشون رو بلد بود

 

همون‌طور که مشغول سشوار کشیدن بود نیم‌نگاهی به برادرش انداخت

 

_میگم مهران؟

 

هوفف…کره الحمدالله!!

 

_هی مهری‌جون

 

با این حرفش برزخی نگاهش کرد

 

_درد و مهری، دختر تو آدم نمیشی نه؟

 

تخس جوابش رو داد

 

_نه خب اول مهران صدات زدم جواب ندادی تقصیر خودته به من چه

 

چپ چپ نگاهش کرد و مشغول کارش شد

 

_خب بنال کارتو بگو

 

با قهر روش رو ازش گرفت

_حالا که این‌طور گفتی صد سال سیاه نمیگم تو خماریش بمون

 

پوفی کشید، نشسته روی صندلی به طرفش چرخید و دست به سینه شد

 

_خب بفرما من سراپاگوشم…

فقط وای به حالت بخوای باز مزخرف بگی من میدونم و تو

 

با شیطنت نگاهش کرد

 

_حتی اگه بگم با فاطمه حرف زدم!

 

صورتش از حالت جدی دراومد با ابروهای بالا‌رفته نگاهش کرد

 

_جدی میگی‌، جان من ترگل؟

خندید و نگاهش رو به آینه داد

 

_بله که راست میگم، هنوزم نمیخوای بشنوی؟

 

با حرف‌هاش میدونست که صبر مهران رو داره سر میبره

 

_من غلط کنم نخوام بشنوم، جون هر کی دوست داری اذیت نکن بگو چی گفت اصلا؟

 

اخم ریزی کرد و موهاش رو با کش بست

 

_اول اینکه قسم نده، دومنشم می‌خواستی چی بگه دختر بیچاره دلش پیش کس دیگه‌ای گیره

 

به عینی دید که رنگش پرید

 

” ترگل بدجنس بازیت گل گرده؟ نه بابا داداشت سکته نکنه، ای لال بشی تو ”

 

ریز خندید و جلوش ایستاد

 

_چیه خب؟

فاطی نشد یکی دیگه، واسه تو که دختر قحطی نیومده

 

با حالی خراب از جاش بلند شد و به طرف در رفت، نخواست بیشتر از این اذیتش کنه

 

_بابا شوخی کردم، اونم عاشقته فقط منتظر جنابعالی بود

شکه به طرفش برگشت

 

لبخند پررنگی زد و سر تکون داد

 

_به خدا راست میگم

 

به لکنت افتاد

 

_تو..تو…

 

تازه فهمید دخترک دستش انداخته، با داد به طرفش دوید

 

_ترگل میکشمت یه جا قایم شو تا دستم بهت نرسه

 

جیغ خفیفی زد و از زیر دستش فرار کرد

 

همون‌طور در راه می‌خندید، مهران هم با اون قد و هیکلش عین گودزیلا به دنبالش بود

 

طلعت خانم و حاج طاهر در سالن هاج و واج به این دختر و پسر نگاه می‌کردن

 

_یا خدا، مگه بچه‌این!! بس کنید الله و اکبر

 

 

سریع خودش رو تو آغوش پدرش جا داد و گفت

 

_بابایی این پسرت منو میکشه جون من یه کاری کن

 

مهران از بینیش دود میزد بیرون، انگشتش رو جلوش تکان داد

 

_این بار و فرار کردی، ولی بهم می‌رسیم صبر کن

 

حاج طاهر اخمهاش درهم رفت

 

_چه خبره اینجا، ترگل باز چه آتیشی سوزوندی؟

 

قیافه‌اش رو مظلوم کرد

_هیچی باباجون این پسرت روانیه

 

صدای اعتراض مادرش بلند شد، هوف پسردوست بود دیگه جونش به جون پسرش بسته بود؛ نه که تو رو دوست نداره ترگل
بی‌انصافی نکن

 

بعد از ناهار برای مراسم خودشون رو آماده کردن، دیدن علی تو اون لباس مشکی که مشغول کار بود قلبش رو به تپش مینداخت

 

با جون و دل کار میکرد به قول خودش مگه برای عزاداری امام حسین خستگی معنا داره!!

 

کمی که خلوت شد فرصت رو غنیمت شمرد و حوله به دست به طرفش رفت

 

_بیا بگیر عرقتو پاک کن

 

علی با دیدنش تعجب کرد کم کم لبخند مهربونی روی لبش نشست، از همونا که چال‌گونه‌ای سمت چپ صورتش می‌نشست و دل ترگل رو با خودش می‌برد

 

_برو تو، بیرون سرده

 

عاشق همین محبت‌های زیرپوستیش بود
نگاهش به فاطمه افتاد که از لای پنجره بهشون خیره بود

 

دختره دیوونه از همه چی میخواد خبر داشته باشه!!

 

با صدای در سریع از علی خداحافظی کرد و به طرف خونه رفت، علی با خنده به رفتنش نگاه می‌کرد بعد از مدت‌ها هنوز هم دخترک خجالت می‌کشید البته برای اونم عادی نبود هنوز هم همه چیز براش رنگ و بوی تازگی داشت

 

این دختر همه چیزش خاص بود حداقل برای خودش، در دل خوشحال بود تا یک ماه دیگه این دوری‌ها به پایان می‌رسید؛ اون‌وقت می‌تونست برای همیشه ترگل رو کنار خودش داشته باشه

 

با ضربه‌ای که به شونه‌اش خورد از عالم خیال بیرون اومد

 

از دیدن پدرش خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت

_جان حاجی چیزی شده؟

 

حاج احمد با لبخند کمی نگاهش کرد و بعد به طرف انباری راه افتاد

 

_بیا انبار بسته های ظرف و دوغ رو باهام بیرون بیار

 

چشمی گفت و به دنبالش وارد انباری شد

 

نمی‌دونست در این شش ماه اصلا رفتاری نشون نداده بود که پیش خونواده‌اش لو بره اما از دیشب که فهمیده بودن همه حرکاتش ضایع شده بود. پدرش هم خوب میدونست که سوالی ازش نمی‌کرد

***

 

روزها از پی هم می‌گذشت کم کم عزاداری‌ها هم بیشتر و پرشورتر میشد، ترگل این روزها رو خیلی دوست داشت روزها همراه فاطمه و حنا در هئیت‌ها بود و شب‌ها هم همراه مادرش به مسجد می‌رفت

 

هر شب بساط غذاهای نذری برپا بود، امروز هم اونا قیمه درست کردن تا تو محل پخش کنند

 

چادرش رو، روی سرش گذاشت و به طرف حیاط رفت

 

خانم جونش با دیدنش صداش کرد

 

_ای خوب شد اومدی مادر…

بیا این سینی رو ازم بگیر زودتر غذاها رو پخش کنیم بهتره، مردم زود میرن مسجد

 

چشمی گفت و سینی رو ازش گرفت

 

زنگ در خونه فاطمه اینا رو زد برخلاف تصورش علی در رو باز کرد

 

فکر میکرد به مسجد رفته باشه اما خونه بود
سلام آرومی گفت و ظرف غذا رو به سمتش گرفت

 

علی محجوب جوابش رو داد و در ظرف رو باز کرد

 

_به به دستپخت خاله طلعته دیگه؟

 

سری به تایید تکون داد، خواست چیزی بگه که صدای نرگس‌خانم از داخل حیاط بلند شد

 

_کیه مادر؟

 

علی از همون‌جا جوابش رو داد

 

_ترگل خانمه

 

لبخندی زد جلوی بقیه همیشه احترام رو
نگه می‌داشت و هیچ‌وقت جرئت نمی‌کرد ترگل رو خالی صدا بزنه

 

نرگس خانم با دیدنش گل از گلش شکفت

 

_سلام دخترم خدا ثواب بده بیا تو دم در بده

 

 

_مرسی خاله باید برم، فاطمه خونه نیست؟

 

_والا همین الان پیش پای تو خونه بود فرستادمش مغازه سلام به مامانت اینا برسون عزیزم

 

در جواب لبخندی زد و از اونجا دور شد علی با نگاهش تا موقعی که از جلوی دیدش محو شه بدرقه‌اش کرد

چقدر تو این چادر عربی خواستنی شده بود یادش اومد همین چادر رو تو روز تولدش براش خریده بود و چقدر هم خوشحال شده بود

 

این دختر چی با خودش داشت که این همه انرژی به وجودش می‌ریخت؟

 

تو سه ماهی که در منطقه بود روز و شب از یادش خواب نداشت همین دوری‌ها هم که با یادش سپری میشد هم براش شیرین بود

 

اما حالا نزدیکش بود و حس میکرد این روزها دلتنگیش بیشتر شده، انگار هر چقدر زمان میگذشت صبرش هم کمتر میشد

….

 

ترگل حسابی خسته شده بود، تموم در خونه‌های مردم محل را زده بود و حالا فقط یک خونه مونده بود

 

چادرش رو روی سرش مرتب کرد، دستش رو سمت زنگ در برد که همون لحظه در باز شد

 

چند قدم عقب رفت از دیدن حسام که با چهره ای اخمالود نگاهش میکرد ابروهاش بالا پرید

 

نفهمید چرا به من_من افتاد

 

_س..سلام

 

پوزخندی زد

 

_چیه مگه هیولا دیدی به لکنت افتادی!
کاری داشتی اینجا؟

 

اخم محوی بین ابروش نشست این مرد برخلاف مردهای دیگه اصلا یک ذره هم خجالت نمی‌کشید ببین چقدر راحت حرف میزنه!

با همون اخم ظرف غذا رو به سمتش گرفت

 

_بفرمایید نذریه

 

از بالای چشم نگاهش کرد و غذا رو ازش گرفت

 

دم در حنا رو صدا زد و همزمان نیم نگاهی به چهره دخترک انداخت، از شرم عرق روی پیشونیش نشسته بود و چادرش رو تو مشت گرفته بود انگار می‌ترسید از سرش سر بخوره

 

حنا با دیدنش تعجب کرد

 

_عه تویی ترگل! بیا تو

 

_نه مرسی براتون نذری آوردم مسجد می‌بینمت

 

حنا لبخندی زد و ازش خداحافظی کرد

 

با رفتنش به خونه صدای جیغ لاستیک‌های ماشین حسام هم در اومد، معلوم نیست شب عاشورا داره کجا میره

 

همه میرن مسجد کمک اما این پسره عین خیالش نیست، بیچاره حاج حسین چقدر از دستش حرص میخوره؛ همین یه پسر رو داره و با این کارها و رفتارهاش داره خونوادش رو پیر میکنه

 

آخه از مادرش شنیده بود که خاله ستاره بهش گفته بود هر دختری بهش نشون میدیم قبول نمیکنه صبح تا شب چسبیده به حجره و کار رو ول نمیکنه

 

بیچاره ستاره خانم خب مثل هر مادر دیگه‌ای آرزوی دوماد شدنش رو داره ولی کی آخه با این پسر گند اخلاقش ازدواج میکنه خدا میدونه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 1442

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
54 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

دقیقااااا
ساعتی حداقل ۱۰۰ تا ویو میخورد

حتی زمانی که من شاه دل ر‌و شروع کردم تو دو ساعت ۲۰۰ تا ویو میخورد
ولی الان..!

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط سعید
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

این حسام دلش پیش ترگل گیره
ممنون لیلایی خیلی قشنگ،عالی،طولانی و دلنشین بود 😘😘😘😘😘💞💞💞💞👏👏👏👏👏

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

حالا ببین

آلباتروس
6 ماه قبل

😂😂😂باحال بود واقعا خدا قوت
پارت‌هات یه حال و هوای خاص داره
متنت ساده و دلنشینه.
به امید پارت‌های طولانی‌تر😊

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

میتونم حدس بزنم که چقدر جالب میشه.

مائده بالانی
6 ماه قبل

خیلی جذاب بود لیلا جان.
احساسم میگه حسام با ترگل ازدواج می‌کنه یا حالا برلی آشنایی زودتر پیشقدم میشه.

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

احساس میکنم حسام به ترگل تج*اوز خواهد کرد

سعید
سعید
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

🤦🏻‍♀️🤣🤣🤣🤣😱
خدا نکنه 🥺
لیلا در این حد خبیث نشووو 🥺
عاااالی بود

سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

🤣🤣🤣🤦🏻‍♀️

باور کن اصلا وقت نکردم که تایپ کنم
شب هم ویو خیلی پایین هستش
پس صبح میزارم 😌

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

دیوونه شدم بخدا
علیرضا تصادف کرده…تموم فکر و ذکرم شده اون 😔💔

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

خوبه ولی کمرش آسیب دیده باید عمل بشه😔

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

💔😔
ایشالا….

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  سعید
6 ماه قبل

😑💔

sety ღ
6 ماه قبل

لیلا دمت گرم💋❤️
خبلی با ابن پارت حال کردم😍💋
من ک حدسی نمیزنم😁😁😁😁

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

برای منی ک خیلی روزای شلوغی میگذرونم خیلی پارت آروم و آرامش بخشی بود🤣🤦‍♀️
البته ک هنوزم از علی خوشم نمیاد😁😒😒😒

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

لیلا هسی؟
اومدی پی وی تو چک کن

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

دسترسی ارسال رمان؟
اینجا داری مگه؟

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

مال ما رو هم میتونی تایید کنی؟🤣🤦🏻‍♀️

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

آهان خوبه پس راحت میذاری 😁

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

زیادم مهم نبود
عب نداره

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

ایتا فرستادم 🤦🏻‍♀️

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط saeid ..
LEKA .
6 ماه قبل

۹ ساعت گذشته و ویو هنوز به ۲۵۰ هم نرسیده؟
نمره ۳/۵ از ۵؟
دیگه واقعا سایت عجیب شده
لیلا درست میگه تو اوج امتحانات خرداد سایت پر بود و الان چی؟

saeid ..
پاسخ به  LEKA .
6 ماه قبل

تانسو‌ گلی توام نیستی!🥺
ماهی ی بار سر میزنی

LEKA .
6 ماه قبل

خیلی عالی بود لیلا👏👏👏
از این حسام بدم میاد دوست دارم بکشمش

تارا فرهادی
6 ماه قبل

عالی بود لیلی جونم خسته نباشی❤️😍
این حسامه الکی تو پارت ها نمیاد مطمئنأ نقش مهمی تو داستان داره🤔

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

مرسی از نظرت تارایی که بهم انرژی میده😊

تارا فرهادی
6 ماه قبل

۱۰۰ امتیاز دادم
زودی پارت بده اگه آماده بودی لیلی جونم🥺🥺🙏🏻

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

عزیزم🤗 همون یه بار کفایت می‌کنه، نه دیگه تا پس‌فردا

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

سلام خواهر گلم …امروز ناخوش بودم رمانت روتازه دیدم مثل همیشه عالی خسته نباشی

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

سلام مامان کوچولو،خدا بد نده😔 مراقب باش

مهدیه خالقی
Mahdiyeh
6 ماه قبل

قلم جذابی داری 😍موفق باشی گلم❤️

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  Mahdiyeh
6 ماه قبل

ممنون از دلگرمیت مهدیه‌جان😊

camellia
camellia
6 ماه قبل

خوب و قشنگه,خوندمش (مثل قرقی) خانم مرادی.😍همون طور که حدس میزدم.🤗

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  camellia
6 ماه قبل

ممنون کاملیا‌جان💖

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

وااایی لیلا جونم رسیدم منم بالاخره😊
این رمانت هم به شدتتتت دلنشینه واقعا حال و هوای خاص خودش رو داره قشنگ غرقت میکنه تو دل داستان❤💋😘
موفق باشی خوشگلم دوست دارم زودتر بخونه ادامه ی این داستان جذاب رو😁

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

ممنون نیوشا‌جان😍😘 فردا میذارم

دکمه بازگشت به بالا
54
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x