داستان کوتاه

بیقرار (داستان کوتاه)

4.7
(3)

مثل خودم لب زد:
– بـرو…
سرمو به چپ و راست تکون داد.
– داری اذیتم می کنی…
تلخ خندید و گفت:
– نـه بـه نسبت تو!
چند قدم نـزدیک تر اومد.
– تـو مگه همیشه نمی خواستی بری و از دستم خلاص بشی.
نگاهشو تو چشمام گذروند و شلیک اخرو به قلبم زد.
– حالا میگم برو…
– امـا…
داد زد:
– دیگه نمی خوام ببینمت…این خواسته دلمه.
حس می کردم الانه که قلبم از کـار بایسته اما با لبخند غمگینی سرمو تکون دادم و از کنارش گذشتم.
– کــات!!!
هر دو نفسی آسـوده کشیدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اولین کامنت🤣

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x