رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت نوزدهم

4
(3)

خیره به آتش شومینه لب زد.

– فعلاً دست نگه‌دار.

صدای خشک زن بلند شد.

– اون دختر جای مدارک رو بهشون گفته… نمی‌تونم ریسک کنم.

شاهین سرش را سمت زن مقابلش چرخاند و گفت:

– فرزین می‌‌تونه برگ برنده ما باشه.

– چه تضمینی هست؟

لب شاهین به دنبال لبخندی پلید کج شد.

– هر کسی یک نقطه ضعفی داره… نقطه ضعفش رو می‌گیریم!

– منظورت نامزدشه؟

– شهاب رو می‌فرستم پیِش… فعلاً باید صبر کنیم.

***

همتا حیرت زده پرخاش کرد.

– تو دیدی و اون وقت هیچ کاری نکردی؟!

فرزین با خونسردی دست‌هایش را روی تاج مبل گذاشته بود و سرش به عقب، چشمانش را بسته بود.

برخلاف صدای بلند و عصبی همتا آرام گفت:

– بچه‌ها دنبالشن.

همتا دستش را محکم به میز کوبید و غرید.

– اصلاً واسه چی باید بذاری بگیرنش؟ تو می‌دونی تو چه دردسری انداختیمون؟

فرزین چشمانش را باز کرد و سرش را بالا آورد.

– مگه نمی‌خواستی به شاهین نزدیک بشی؟

همتا خواست تندی کند که فرزین ادامه داد.

– پس چرا اجازه نمیدی خودش دعوتت کنه؟!

کارن با اخمی درهم رو به فرزین گفت:

– چه فکری تو سرته؟

فرزین دست‌هایش را از روی تاج مبل برداشت و آرام آن‌ها را به‌هم کوبید.

– این شد یک حرف حساب!

همتا عصبی تکیه‌اش را به پشتی مبل داد و چشمانش را بست.

به پیشانیش دست کشید.

رقیه یک‌ دفعه در شرکت غیبش زده بود و بعد کلی گشتن فرزین با آرامش آمده بود و گفته بود می‌داند او کجاست.

باورش نمیشد که دستی‌دستی رقیه را باخته‌اند.

میل زیادی داشت که سر فرزین را به میز میانشان بکوبد بلکه کمی عقل به سرش آید؛ ولی نه، ممکن بود در اثر ضربه همان نیم مثقالی هم که داشت هوا برود.

صدایش وادارش کرد با اکراه میان پلک‌هایش را باز کند.

– این مدت حواسم به شاهین بود. بچه‌ها خونه و شرکتش رو زیر نظر داشتن. جدیداً رفت و آمدهاش مشکوک میزد.

شیطنت‌بار گفت:

– با یک خانوم قرار می‌ذاشت! البته بچه‌ها نتونستن قیافه‌اش رو ببینن.

خونسرد گفت:

– حالا هم نیازی نیست نگران اون رقیه باشین. بچه‌ها گفتن عمارت شاهینه.

همتا اخم درهم کشید.

به راستی نقشه فرزین چه بود؟

فرزین مغرورانه اضافه کرد.

– هر وقت بخوایم می‌تونیم برش گردونیم؛ اما… .

لبش کج شد.

– اما سوژه رو از دست می‌دیم!

همتا عصبی گفت:

– مثل آدم حرفت رو بزن.

فرزین خیره در چشمانش لب زد.

– باید ببینیم ازمون چی می‌خوان… هر چند می‌تونی حدسش رو بزنی، نه؟

و همتا در چشمانش چه دید که به یک‌باره تمام خشمش فروکش کرد؟

داشتند به قسمت اصلی ماجرا می‌رسیدند؟

کارن زمزمه کرد.

– یعنی الآن باید صبر کنیم ببینیم اون چی می‌خواد؟

فرزین جواب داد.

– نه، من یکی از بچه‌ها رو فرستادم پیِش تا اوضاع رو از نزدیک چک کنه… خیلی نزدیک!

تلفن همراهش زنگ خورد که با نیشخند گفت:

– فکر کنم نزدیک شده.

تماس را وصل کرد و گفت:

– چی شد سجاد؟… گرفتنش؟… حله. حواستون یک لحظه هم ازش دور نشه. از پویا خبری نشد؟

اخمش درهم رفت.

– غلط کرده. بسه‌شه. خودم بهش زنگ می‌زنم. تو حواست به مهسا باشه… ما هم هست، تا بعد.

از روی مبل بلند شد و از جمع فاصله گرفت.

با ترک سالن سمت اتاقش رفت.

در همان حین شماره پویا را گرفت.

وارد اتاقش شد و به محض بسته شدن در صدای پویا به گوشش خورد.

– ای بابا این‌جا هم ول کنمون نیستین؟ ببین داداش، من به سجاد هم گفتم. روی من یکی حساب باز نکنید. نه که از ترسم باشه‌ها، جون تو دخترهای این‌جا این‌قدر قشنگن که فکر می‌کنم وارد یک ایران جدید شدم. تو هم یک سری به اصفهان بزن، ضرر نمی‌کنی. بلکه یکی هم اون ریخت نحست رو دید، دلش سوخت اومد ور دلت… نچ کار نداره روی من حساب نکنید. کاری نداری؟

منتظر نماند و گفت:

– خب خداحافظ.

فرزین که در تمام مدت از بازو به دیوار تکیه زده بود و منتظر بود وراجیش تمام شود، آرام لب زد.

– جرئت داری قطع کن.

صدای پوف حرصی پویا بلند شد.

– لعنت به ذاتت پسر!

– پویا سه روز فرصت داری برگردی.

پشت خطی داشت.

بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.

شاهین زنگ زده بود.

همان‌طور که به سمت تختش می‌رفت، انگشتش روی صفحه گوشی لغزید.

حرفی نزد و تنها گوشی را کنار گوشش نگه داشت.

خس‌خس نفس‌های کفتار پیر آزارش می‌داد.

یعنی میشد خودش همان نفس‌ها را قطع کند؟

باید میشد!

الکی که تا این‌جا را سگ‌دو نزده بود.

– دلگیر نباش پسر.

دو سرفه ریز کرد.

فرزین در سکوت از کنار کیسه بوکس سیاهش گذشت و با برداشتن چند قدم دیگر روی تخت دراز کشید.

شاهین دوباره به حرف آمد.

– بهتر نیست عوض این‌که موش دنبالش بفرستی خودت یک توک پا بیای این‌جا؟… من مهمون‌نواز بدی نیستم فرزین.

یک دستش زیر سرش بود.

با لحنی سرد گفت:

– چی کارش کردی؟

– حالش خوبه، بهت قول میدم؛ البته… تا وقتی که نخوای زرنگ بازی دربیاری!

قول؟

آخ که نمیشد بگوید کفتارها شرفشان کجا بود که قولشان پای گورشان بلرزد؟

– حساب من و تو جداست. فکر نمی‌کردم بخوای همچین بازی بچگونه‌ای راه بندازی.

– بازی؟

خنده سرفه مانندی که اوضاع فجیح ریه‌هایش را به رخ می‌کشید، کرد و پشت سرش سرفه‌ای نفسش را صاف کرد.

– ما فقط خانومت رو دعوت کردیم. حتی اون دختره هم حالش خوبه… ما به خودی نمی‌زنیم.

به خودی نزده بود که پدرش به چوبه دار رسید؟

از به خودی نزدنش بود که مادرش را از دست داد؟

آخ آخ!

شاهین دوباره گفت:

– شب منتظرتم، زیاد معطلمون نکن.

با تمام شدن مکالمه فرزین چشم بست و گوشی را روی شکم عضله‌ایش گذاشت.

نم نمک زهرخندی روی لب‌هایش نشست.

افعی را بیدار کرده بودند!

روی صندلی پا روی پا انداخته بود.

انگار نه انگار که مثلاً نامزدش اسیر چنگال نجسشان است.

اصلاً رقیه برایش وجود خارجی داشت؟

با آن دماغ بند انگشتیش؟

اگر همتا نبود حتی بهشان سفارش می‌کرد خوب به او رسیدگی کنند.

صبحانه‌اش دو مشت باشد، ناهارش لگد، شامش هم گرسنگی.

پذیرایی از این بهتر؟

حیف که همتا دست و بالش را بسته بود، حیف!

صدای کوبیدن عصا روی کف سرامیکی باعث شد گوشه چشمی به سمت چپش بیندازد.

شاهین تازه وارد پذیرایی شده بود.

حتی به خود زحمت بلند شدن هم نداد.

شاهین روی صندلی مقابلش نشست و گفت:

– می‌دونستم میای.

– چه خوب که می‌دونستی… می‌شنوم.

شاهین زهرخندی زد و گفت:

– تلخ نشو پسر، باور کن اتفاقی برای نامزدت نیوفتاده.

واژه‌ها تا پشت لب‌های بسته‌ شده‌اش خزیدند که بگوید او اصلاً برایش ذره‌ای اهمیت ندارد؛ اما علی‌رغم میلش با جدیت و چهره‌ای خنثی گفت:

– نباید هم بیوفته!

لب شاهین کوتاه کج شد.

– هنوز هم سر حرفت هستی؟

اشاره می‌کرد به آخرین ملاقاتشان.

– مثلاً بگم آره، چی میشه؟

– پسر باهوشی بودی.

فرزین بی حرف نگاهش کرد.

به آن چشمان آبی که عوض آرامش تو را به جنون می‌رساندند.

چشمانش هیچ شباهتی به دریا نداشت.

خاطره مرداب‌ها را بیشتر زنده می‌کرد.

شاهین نفسی گرفت و با آمدن خدمتکار گوشه چشمی حواله‌اش کرد.

خدمتکار که خانمی جوان بود، با لباس فرم مخصوص سینی نوشیدنی را روی میز چوبی بینشان گذاشت.

شاهین خطاب به او آمرانه و آرام گفت:

– یک لیوان آب بیار.

– چشم.

زن این را زمزمه کرد و از پذیرایی خارج شد.

دقایق تا آمدن خدمتکار با سکوت سپری شدند.

پاشنه‌های بلند کفش خدمتکار روی سرامیک‌ها کوبیده شد و نگاه فرزین را به دنبال خود کشاند.

لیوان به همراه پیش‌دستی زیرش که روی میز قرار گرفت، شاهین سمت میز خم شد و لیوان آب را برداشت.

گلوی خشک و داغش را تازه کرد سپس با حرکت سر به زن اشاره کرد تا آن‌ها را تنها بگذارد.

چندی بعد شاهین بود که به حرف آمد.

– از آخرین ماموریت پدرت خبر داری؟

نگاهش را مستقیم به چشمان فرزین داد و اضافه کرد.

– می‌دونی که قرار بود واسه چی به استانبول بره؛ ولی حیف که پلیس‌ها مانعش شدن.

فرزین دندان‌هایش را به‌هم فشرد تا نگوید پلیس مانع شد یا ذات کثیف تو؟

شاهین ادامه داد.

– می‌دونی اون همه محموله رو کجا آب کرد؟

سکوت فرزین باعث شد لبش کمی کج شود و مرموز گفت:

– می‌دونی!

فرزین هیچ واکنشی به حرف‌هایش نشان نمی‌داد.

مثل یک بت تنها می‌شنید.

شاهین با تکیه به عصایش کمی به جلو خم شد و آرام‌تر به مانند یک لاشخور خیره به لاشه لب زد.

– مرده‌ها زنده نمیشن پسر جون، این زنده‌هان که باید زندگی کنن. این دنیا این‌قدر زرنگه که چشم ببندی کلاهت رو برداشتن… چرا نمی‌خوای برگردی سر جای واقعیت؟ اون محموله‌ها به قدری زیاد هستن که بتونن زندگیت رو واسه یک عمر تضمین کنن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
بلاخره بعد مدت طولانی پارت دادی
من دلم به حال رقیه طفلک میسوزه. شد طعمه

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  مائده بالانی
6 ماه قبل

عزیزدلم
دیگه گاهی پیش میاد که پارتا کوتاه باشن😅
ممنونم که خوندی
آره فرزینم از اینکه رقیه عذاب بکشه همچین بدشم‌ نمیاد.

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x