رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت پنجاه و نه

4.1
(87)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_پنجاه و نه

گوشه ای در نزدیکی پذیرش ایستاده بود…

بعد از اینکه مشخصات تیدا را داد،کم کم فاصله گرفت و دور شد‌…

نگران وضعیت تیدا بود…

باید بیشتر حواسش جمع می بود…

آقا کامران به او سپرده بود که تا زمانی که با هم روبرو شوند هوای دخترها را داشته باشد اما حالا‌…

حالا چه جوابی باید به او می داد؟!

تک دخترت خودش رو به خاطر هیچ و پوچ کشته؟!

فقط دعا می کرد اتفاقی برای تیدا نیفتد شاید اگر کمی دیرتر رسیده بودند همه چیز تمام شده بود…

هنوز هم در اتاق عمل بود و خبری نداشتند…

شماره ی آرتا را گرفت اما جوابش را نمی داد…

کلافه دستی به صورتش کشید.‌..

حالا باید چه کار می کرد؟!

تصمیم گرفت به آراز زنگ بزند…

شاید بداند آرتا کجاست…

آریانا هم حال خوبی نداشت،به او زنگ می زد و می گفت که اینجا بیاید شاید اینطور می توانست کمی او را آرام کند…

طولی نکشید که جواب داد‌…

_آراز!

_سینا؟چیزی شده؟!این وقت شب…

نفسی گرفت و دستش را روی پیشانی اش گذاشت…

_یه لوکیشن برات میفرستم.الان بیا.

مجال سوال کردن را  به آراز نداد و سریع قطع کرد…

راه افتاد که پیش آریانا برود…

در همان حین،تلفن در جیبش لرزید‌…

اسم آرتا روی صفحه نقش بسته بود…

عصبانیت وجودش را گرفت…

دستش را مشت کرد و با حرص دندان هایش را روی هم فشرد…

صدای فریاد آرتا در گوشش زنگ خورد

_تیدا کجاست؟!تو میدونی آره؟!کجا رفته که خونش هم نیست؟!

در دل پوزخندی زد…هر جور دلش می‌خواست با دختر بیچاره تا کرده بود و حالا سراغش را از او می گرفت؟!

عصبی صدایش را بالا برد و میان حرفش پرید‌…

_دهنت رو ببند آرتا!گند زدی تازه طلبکار هم هستی؟!خیلی دوست داری بدونی چه بلایی سرش آوردی مرتیکه؟!
تو که باید از خدات باشه بلایی سرش بیاد!
بیا بیمارستان دست گلت رو ببین!

×××××××××

با آمدن اسم بیمارستان انگار که بند دلش پاره شد…

با حالی زار و آشفته از خانه بیرون آمد و بدون اینکه حتی لباس گرمی بپوشد،از خانه بیرون زد.‌‌..

ترس به جانش افتاده بود…

سرش سنگین شده بود…

چیز زیادی به یاد نداشت…

جز آخرین باری که تیدا را جلوی در اتاق خوابش دید.‌‌..

حتی نفهمیده بود که چگونه آن زن تا اتاقش هم آمده بود‌…

انگار که تمام اتفاقات بعد از مهمانی در سرش گنگ بودند…

نمی دانست علت این فراموشی عجیب را…

تنها یادش می آمد که پشت سر تیدا می دوید اما جایی او را گم کرد…

بعدش هم تا در خانه شان رفت اما آنجا هم نبود‌‌…

زیر لب هذیان می گفت

_نه!چیزی نیست…چیزی نشده‌…حالش خوبه…

جلوی در بیمارستان،سیگارش را روی زمین انداخت و داخل رفت…

×××××××××

آراز،خودش را به بیمارستان رساند…

نگاهی به پیام سینا انداخت…

طبقه ی سوم…

پا تند کرد و از پله ها بالا رفت…

نمی دانست برای چی او را به اینجا کشانده…

ته دلش نگرانی عجیبی ایجاد شده بود…

دعا می کرد که اتفاقی برای آریانا نیفتاده باشد…

در راهرو با چشم به دنبالشان می گشت…

آریانا؟!

با چشمانی پف کرده و صورت رنگ پریده روی صندلی نشسته بود و بی صدا اشک می ریخت…

با نگرانی به سمتشان رفت…

سینا از جا بلند شد‌…

آریانا متعجب سر پا ایستاد…

با اخم و عصبانیت،خواست چیزی بگوید که صدای آرتا از پشت سر مانع اش شد…

_اینجا چه خبره؟!

لحظه ای خون جلوی چشمانش را گرفت‌…

××××××××××
دوستان نظراتتون رو حتما حتما کامنت کنید.امتیاز یادتون نره🤍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
50 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahdis Hasani
6 ماه قبل

مرسیییییییییی

Fateme
6 ماه قبل

وای اخخجووننن

Fateme
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم خیلییییی
بزنید لهش کنید ارتای نکبتوو
خسته نباشیی

آلباتروس
6 ماه قبل

پارت بعدی جالبتر میشه انگار…
خدا قوت!

camellia
camellia
6 ماه قبل

چه عجب!بالاخره یه کم این دختر رو دید!?😡خبرت حتما باید خودکشی میکرد?😤

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

واییییییییییی😭
خیلی نامردی نیوشی چرا جای حساس تموم کردی😥🥺
تروخدا فردام پارت بده🥺
بزنید بکشید آرتای بیشعورو😡😡
مرتیکه نکبت
گاو ولللللل🤬
عالی بودددددد نیوشی✨️🥰🤍

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

چلااااااا🥺🥺🥺🥺
یه بلایی سر آوینا میارما😝😝😆
نمیزاری آدم آروم بمونه کهههه😠🤕
💋💋

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

شوخی نکردم😆😆😆

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

پس فردا پارت بده😁😁😆😆😃😃

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

باچه😥🥺

لیلا ✍️
6 ماه قبل

لطفاً واسه نازنین دعا کنید بچه‌ها😔🙏🏻

هر چقدر میخوام روحیه شکننده و حساسم رو کنترل کنم واقعاً سخته برام آخه چرا باید نازی یه همچین اتفاقاتی سرش بیاد، ولی دلم روشنه به اون بچه‌ای که خدا بی‌حکمت تو وجودش قرار نداده

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

اینکه میخواد عمل کنه دیگه، تومورش پیشرفت کرده😥

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

وای چه بد🥺
خدانکنه خوب بشه….

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

ایشاالله😞

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

واییییییی
من اینجا ن اشتباه اومداااااا بخدا حواسم نبود🤣😱

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

وای گفتی عمل یاد عمل علیرضا افتادم🥺😑
پشت در اتاق عمل بودم….۸ ساعت!
یعنی بدترین انتظاری بود که تاحالا کشیدم، مردمو زنده شدم من🥺💔

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

واقعاً استرس‌زاست، اونم عمل نازنین حساس‌تره ایشاالله که هر چی اون بالایی میخواد اتفاق میفته، امیدوارم هر چی بلا و مریضی نابود شه

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

چش شده بود مگهههه؟😳😳🥺
من چرا از هیچی خبر ندازممم🥺😥😥

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

😁
همسر بنده
آقای رسولی، تصادف کردن و دست خودشان را ناقص کردن
و کمرشان…..
و چون آسیب جدی دیده بود باید عمل میشد که شد و خداروشکر الان خوبه🥲و دکترش گفت یه چند ماهی باید روی ویلچر بشینه

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

چیشده لیلا؟
اتفاق بدی واسش افتاده؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

دیگه از اون روزی که اومد تو سایت خبری ازش ندارم،خودش گفت یه چند روزی نیستم؛ احتمالاً همین روزا میره کانادا دلم شور میزنه🤢

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

بمیرم🥺😥
ایشالا زودتر خوب میشهه🥺

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

وا یادت رفته…!! همون موقع که بهش شک کرده بودیم گفت که تومور داره با دارو کنترل میشه ولی حالا باید عمل کنه

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

وااای خدایا حالم خراب شد بخدا ولی به قول خودت خدا الکی اون بچه رو توی وجودش قرار نداده حتما حکمتی توش هست
انشالله که عملش خوب پیش بره و حالش خوب بشه
اگه بره کانادا مطمئنأ اونجا دکترای پیشرفته تری داره و حتما جواب میگیره توکلش به خدا باشه
این روزا که پدربزرگم مریضه هر روز سر سجاده براش دعا میکنم نازنین و هم بهش اضافه میکنم هر روز براش دعا میخونم به امید روزی که حالش کاملا خوب بشه🙏🏻

لیلا ✍️
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

دلم پر بود گفتم اینجا بگم، اه خیلی حساسم من این روزا دارم رو روحیه خودم کار میکنم

ایشاالله حال بابابزرگتم خوب میشه

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

درک میکنم حالتو آدم یه موقعه ای نیاز داره با یه نفر حرف بزنه و خودشو خالی کنه🙂
منم همینطوریم

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

❤️

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

مرسی نیوش جانم❤️🙂

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

امیرعلی یه بار بهم گفت که نازی فعلاً نباید چیزی از موضوع عملش بدونه تا یه وقت دچار استرس نشه، اما حالا با وجود بچه دیگه مجبور شد بگه😞 خدا کنه خوب بشه

لیلا ✍️
6 ماه قبل

آخ که هر دو دیوونه و کله‌شقن😶

خسته‌نباشی عزیزم

تارا فرهادی
6 ماه قبل

قبوووووولم نیست اصن گهلم جای حساس تموم کردی من از پارت قبل تا حالا منتظر واکنش آرتام😭😭😭😭
من اگه جای آریانا باشم موهای آرتا رو دونه به دونه از سرش میکنم🤗
خسته نباشی نیوشی ❤️😘

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

آرتارو دوس دارم🥺🥺
خسته نباشی نیوشا جان

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

آره دیگه رمانتو میخونم😁

saeid ..
6 ماه قبل

وقتش نیست ی درسی به این نکبت بدیم؟!🥺😡
ولی خب نباید به خاطر این بیشعور خودکشی میکرد 🥺
عااالی بود
خسته نباشی

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط saeid ..
دکمه بازگشت به بالا
50
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x