رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۱۰

4.9
(7)

همینطور غر میزدم و گلدون هارو با حرص پاک میکردم
و یهو برگشتم دیدم آراد پشتم واستاده و داره بهم میخنده.
بسم ال… جنه پسره همینطور ظاهر میشه
نکنه از غرغرام چیزی شنیده باشه!!!
_اگر پسر مردم و نفله کردی دوتا قهوه درست کن بیار اتاقم.
یعنی شانش منو اگر تخم مرغ داشت طلا میشد.
دستمال و همونجا ول کردم و به اجبار رفتم سمت آشپزخونه.
مامان نگام نکرد و هیچی نگفت
منم محل ندادم و بعد دم کردن قهوه ی دبش
به سمت اتاق آراد رفتم.
دوتا تقه به در زدم و وارد شدم.
اووووولالا
یه تخت سلطنتی دو نفره وسط بود از چوب گردو ازونا که پرده ازش آویزونه
میز و آینه ی ست تخت م رو به روش بود
رو تختی و پرده های اتاق همگی شیری رنگ بودن.
در تراس باز بود .
مشخص بود که بیرون نشسته.
توی تراس یه میز گرد کوچیک و دوتا صندلی از جنس چوب بود.
آرادم با تیشرت و شلوار خونگی نشسته بود و به افق خیره بود.
لامصب گند اخلاق با لباس خونه و موهای پریشون بازم جذاب بود
_بیا بشین.
_من!؟
_جز تو کس دیگه ای اینجاست!؟
_چشم.
قهوه هارو گذاشتم روی میز و با تعجب یکی به قهوه ها نگاه میکردم .
یکی و آراد برای خودش برداشت و یکی موند.
_بخور.
_من!!!؟؟
_یاد اوردی کنم فقط تو اینجایی؟
_اخ…
چیزه یه طوریه.
من اینجاکنار شما!
_ادای دخترای پسر ندیده رو در نیار چون نیستی!
دلم نمیخواد تنها قهوه بخورم گفتم توام بیایی بشینی بقیه خوابیدن.
پسره ی بد دهن!
یه قهوه واسه خودم برداشتم و جدا چسبید
خیلی خسته و خوابالو بودم
این قهوه واقعا نیاز بود
_اون بنده خدا کی بود داشتی تو ذهنت نقشه ی قتلشو میکشیدی!؟؟؟
_یه پسر از خود راضی که خیال کرده من زنش میشم.
_خودتو زیادی دست بالا گرفتی.
من که میگم از دستش نده
تو این شرایط که بی شوهری بیداد میکنه خیلیا همینشم ندارن.
تو که دیگه جای خود داری.
_میشه تموم کنی این همه تیکهکنایه رو!؟؟؟
چمه من!؟؟؟
بی پولم!
بی پدرم!
بیچاره ام!؟
آره همش هستم.
.ولی با شوهر کردن خودمو ازینی که هستم بیچاره تر نمیکنم.
الانم باید برم به کارم برسم اگر کاری ندارید
منتظر نموندم جواب بده و تا اشکم نریخته خواستم فوری از اتاق بیرون برم.
جلوی در که رسیدم قطره ی اشکمو کنار زدم و خودمو جمع کردم.
شاید با تمیز کردن خونه مشغول میشدم و فراموش میکردم تمام مشکلاتمو.
(آراد)
ای بابا این دخترهام چه فوری بهش برمیخوره
منکه چیزی نگفتم!
به درک بابا
اول صبحی گند زد به اعصابم
با شنیدن صدای گوشیم برگشتم داخل اتاق
یه شماره ی ناشناس بود
_الو…
_الو سلام اقای رادمنش.
سارام دوست کمند. به جا آوردید!؟؟
_اهان بله بفرمایید.
خواستم بگم فردا صبح با بچه ها قرار کوه داریم.
.شماام اگر خواستید میتونید تشریف بیارید
_برنامه هامو چک میکنم اگر کاری نداشتم حتما.
_ممنون روزتون بخیر.
_روزخوش.

(کمند)

از خستگی دیگه سر از پا نمیشناختم
شکمم به قارو قور افتاده بود دیدم بوهای خوبی از اشپزخونه بلند میشه.
_واای مامان شوکت چی کردی!
بوی مرغ کل خونه رو برداشته.
_اهوم برو دست و روت و بشور بکشم برات
(هنوز باهام سرسنگین بود. اصلا طاقت قهرشو نداشتم)
_ماااماان واسه خاطر اون پسره اینطوری اخم میکنی به دخترت!؟
_نه مگه بچم!؟
_مااماان شوووکککت….
_ باشه خب منکه نمیخوام به زور شوهرت بدم.
.میگم یه بار برو ببینش.
باهاش حرف بزن ببین اصلا حرف حسابش چیه؟
نمیشه که حرف نزده بگی نه و واسلام.
_باشه قبول باهاش حرف میزنم ولی بعدش اگر نظرم منفی بود دیگ نباید باهام قهر کنی.
_ای قربون دختر گلم بشم اوووم ماچ.
_ماامااان لووس نشوو توف مالیم کردی.
فوری رفتم توی اتاقم و خودم انداختم زیر دوش اب گرم
واای که این آب چه معجزه ای میکنه با آدم!
یه دامن مشکی کوتاه تنم کردم با ساپورت و یه شومیز نخی گلدار.
موهامم از جلو خیس بافتم.
ازونجایی که لخت بود نیازی به شونه کردن نداشت.
یه مرطوب کننده و برق لب زدم و از اتاق خارج شدم.
اعضای عمارت همگی دور یه میز نشسته بودن.
نامزد اتوساام بود.
سلام کردم و روی صندلی کنار مامان نشستم.
_بیا دخترم بکشم برات.
_شوکت خانم!
دخترت ماشالا خانمی شده واسه خودش
روز به روزم که خوشگل تر میشه.
(ووی بابای آراد بود داشت اینارو میگفت)
سرمو پایین انداختم و ممنون زیر لبی گفتم.
_مرسی آقا زیر سایه ی شما.
_ بابا جان بهت نمیخورد بد سلیقه باشی.
از انتخاب مامانم میگم…
_عه آراد پسر!
تو کی میخوایی یاد بگیری درست حرف بزنی؟
کمند مثل دختر من میمونه مراقب باش چی میگی
پسره ی حسود!!!!!
_سعی کردم تا دعوا نشده بحث و عوض کنم
آتوسا جون!عروسیتون کی به سلامتی!؟
_والا شروین یه سفر کاری داره به المان که یه سه ماهی طول میکشه.
میخواستیم امروز صحبت کنیم با خانواده ها که اگر ممکنه زودتر عروسیو برگزار کنیم و باهمدیگه بریم
_از نظر من هیج مشکلی نداره دخترم!
_شروین جان شما چی میگی!؟
_منم موافقم بابا جان.
_باشه پس خودتون بیافتید دنبال کارای عروسی .
کمکی ام اگر از دست ما برمیومد اطلاع بدید
_کمکی نیاز نیست پدر جان مدیر برنامه هامون خودش دنبال کارا میافته و ما فقط نظر میدیم.
بعد تموم شدن ناهار با مامان شوکت مشغول جمع کردن ظروف و چیدن ظرفا توی ماشین شدیم.
منم رفتم توی اتاقمو چشم هامو که بستم از خستگی فوری خوابم برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

پارت بعدی رو نمیزارید؟!

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x