رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت چهل ویکم

4.2
(10)

با صدای زنگ گوشی اش از خواب بیدار شد و با چشم های نیمه باز صفحه اش را نگاه کرد.
خواهرش بود و همین باعث شد صاف سرجایش بنشیند….سریع تماس را وصل کرد.
_الو ماهرخ…..چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
بیا این در خونه رو باز کن یک ساعته دم درم…..کلید هام داخل خونه هستن
دستی به صورتش کشید و با صدای دورگه ای لب زد:
_ببخشید خواهری….خوابیده بودم
_باشه نمیخواد معذرت خواهی کنی فقط سری آبروم رفت
_اوکی
تلفن را قطع کرد و خسته از تخت پایین آمد…..طول می‌کشید تا خواب از سر‌ش بپرد و هنوز گیج بود.
آیفون را زد و در خانه را باز کرد….به سمت کاناپه سفید رنگ خانه اش رفت و خودش را روی ان پرت کرد.
داشت باز به خواب عمیقی فرو میرفت که یکدفعه دستش کشیده شد و مانند برق گرفته ها پرید.
چشم که باز کرد طلا و ماهرو را جلو اش دید.
هنوز در شوک بود که طلا لب زد:
_یا خدا شبیه غار نشینا شده….بلند شو برو به خودت برس میخوایم بریم بیرون!
چشم هایش گشاد شدند.
_تو از کجا پیدات شد؟
_از همون جایی که تو دیشب غیبت زد!
طلا سعی کرد به زور روی مبل بنشیند اما وقتی نتوانست لب زد:
_ماهرخ چرا گدا بازی درمیاری یکم جا بده
ماهرخ خودش را جمع کرد و طلا راحت نشست.
_اوف آفرین….از همون اول همین طوری بشین
خب حالا تعریف کن ببینم دیشب کجا بودی؟!
ماهرخ بی توجه به او چشمانش را مالش داد و رو به ماهرو لب زد:
_مگه نگفتم با ترانه بیا
_چرا ولی طلا زنگ زد گفت که از تو خبری دارم یا نه منم بهش گفتم تو رفتی خونه و به منم گفتی که بیام دیگه اومد دنبالم تا بیایم دنبال تو بعد بریم سه تایی بیرون!
_اها
_هنوز گیج خوابی نه؟
به طلا نگاهی انداخت و سری تکان داد.
_اهوم
_خب نگفتی که دیشب کجا بودی
از روی مبل بلند شد و همان طور که به سمت سرویس میرفت لب زد:
_حوصله ندارم…..بعدا تعریف میکنم
طلا چینی به بینی اش داد.
_ایش ضد حال نکبت!
ماهرو خندید و ماهرخ دردی زیر لب زمزمه کرد.
_تو خبر نداری کجا رفته بود ماهرو خانم؟
_نه بابا به منم چیزی نگفت
بعد از چند دقیقه از سرویس بهداشتی که بیرون آمد به سمت اتاقش رفت.
_آماده میشم میام
طلا باشه ای گفت و ماهرو حرفی نزد.
به سراغ کمد لباس هایش رفت و شلوار زغالی به همراه تاپ مشکی از آن بیرون آورد و بر تن کرد.
مانتو جلو باز با بادمجانی اش را نیز پوشید.
شال مشکی و کتانی های سفیدش را کنار گذاشت و به سراغ میز آرایشش رفت.
سایه مشکی به همراه خط چشمی کشید و از رژ گونه‌ی صورتی اش استفاد کرد.
رژ بادمجانی اش را روی لبانش کشید و از عطر ملایمش چند بار به خودش زد.
موهایش را یک طرفه بافت و شالش را روی سرش انداخت و کیف و کتانی هایش را برداشت.
_خب من آماده ام بریم
طلا سرتا پایش را از نظر گذراند.
_میری مهمونی؟
_از خودت که بهترم هفت قلم آرایش کردی!
_عه
_عه نداره دیگه…..مگه دروغ میگم؟ داخل اینه خودتو نگاه کنی میبینی
_آره جون خودت اتفاقا آرایشم خیلی ملایمه
ماهرخ پوزخندی زد و به طرف در رفت…..کفش هایش را پا کرد و لب زد:
_با ماشین تو میریم دیگه؟
_اره
سری تکان داد و حرفی نزد اگر می‌گفتند با ماشین او بروند دیگر بد میشد….ماشینش در مزرعه بود.
باید بهانه ای دروغین را تحویلشان میداد.

به پهلو چرخید و به دیوار رو به رویش زل زد.
یک ساعتی میشد که بیدار شده است اما نمی‌توانست از اتاق بیرون برود…..دلش می‌خواست سارا می آمد و او از سهیل خبر می‌گرفت!
خودش هم دلیل این نگرانی اش را نمیفهمید!
بالاخره طاقت نیاورد و و از روی تخت بلند شد…..اول موهایش را شانه کرد و بدون اینکه آنها را ببندد شالی روی سرش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
در را بست ولی هنوز قدمی برنداشته بود که سرش محکم به سینه کسی برخورد کرد!
عقب رفت و دستش را روی پیشانی اش گذاشت….اول فکر کرد که کوروش است برای همین با چهره ای درهم لب زد:
_چشم های کورتو باز کن کورو…..
همان موقع سرش را بالا آورد و با دیدن مرد مقابلش هینی کشید و چند قدم بیشتر عقب رفت…..قلبش تند در سینه می‌کوبید.
ناباور مرد را نگریست.
_س….سهیل
_جلوی چشماتو نمیتونی ببینی؟
_من….یعنی تو…..تو خوبی؟
کلافه دستی به پشت گردنش کشید و نفسش را صدا دار بیرون فرستاد.
_حالا همتون هی بگید!
آره خوبم نه تصادف کرده بودم که بخوام خوب نباشم و نه توی کما بودم که بخوام بیدار نشم!
شوکه نگاهش کرد.
_وا آدم نمیتونه از حالت خبر داشته باشه؟
باز با کی کل کل کردی داری سر منه بدبخت خالی میکنی؟ارث باباتو خوردم اینطوری میکنی؟
سهیل پوزخند زد.
_آره…..البته ارث بابامو تو نخوردی بابات خورد!
همون روز اول هم گفتم باهات خوب تا نمیکنم دختر امجدی!
خوب حرف زدن که پیش کشت
در چشمان بهت زده یلدا به اتاق رفت و در را محکم بست!
به ساعت اتاق که حالا عرقبه هایش ساعت ۵ بعد از ظهر را نشان می‌دادند نگاه کرد و بی حوصله طول و عرض اتاق را طی کرد.
امروز طولانی بود…..طولانی تر از هر زمان دیگری!
اما امروز آرامش داشت…..نه آرام
شی که دلش می‌خواست ولی باز هرچه بود آرامش بود!
از فردا به بعد اتفاق های دیگری می افتاد که او از آنها خبر نداشت!

بهت زده به در بسته خیره شد.
_وا این چشه؟
فقط حالشو پرسیدما…..خاک تو سرت یلدا ببین نگران کی شده بودی!
محکم روی قلبش کوبید.
_تو چرا تند میزنی؟ اونکه حالتو گرفت!
لب و لوچه اش آویزان شد و دلخور به سمت پله ها رفت تا با سارا کمی صحبت کند ولی همان لحظه شاهرخ از پله ها پایین آمد و رو به رواش ایستاد!
از شاهرخ خوشش نمی آمد و سعی کرد بی‌توجه به راهش ادامه دهد برای همین سرش را پایین انداخت و همینکه خواست از کنارش بگذر حرف شاهرخ او را سر جایش میخکوب کرد!
_فردا صبح پدرتو میبینی!
شوکه به سمتش چرخید.
_جدی؟ واقعا؟
او سری تکان داد و بدون هیچ حرف اضافه ای تنهایش گذاشت.
لب هایش از خوشحالی کش آمدند و کم کم خندید.
_وای….وای خدایا یعنی واقعا؟…..یعنی واقعا بعد از این مدت بابامو میبینم؟
خوشحال بود ولی با حرف هایی که خودش زد غمگین شد!
لبخند روی لب هایش پر کشید و بغض کرد.
چه به سرش آمده بود؟!
چرا باید برای دیدن پدر‌ش آنقدر خوشحال باشد؟
سهیل با او چیکار کرده بود که حالا برای دیدن پدرش آنقدر ذوق کرده بود؟
با صدایی که لرزشش را احساس می‌کرد زیر لب زمزمه کرد:
_چرا؟
قطر اشک کوچکی گونه اش را نوازش کرد.
چشد که در اینجا به اسارت افتاد؟
از گذشته ای که میان پدرش و سهیل بود هیچ چیز نمی‌دانست ولی می‌دانست خودش ندانسته دارد قربانی می‌شود!
انگاری که سهیل تاوان سختی هایش را میخواهد از او بگیرد!

اما بالاخره شب شد و هریک به اتاق هایشان رفتند….یک نفر بی خواب بود و دلتنگ دختری که می آمد!
یک نفر خوشحال بود از ملاقاتی که صبح داشت و بقیه نیز با استرس و دلشوره شب را صبح کردند!

با صدا زدن های پی در پی خواهرش از خواب بیدار شد.
_هوم….چیه؟
_داداش بلند شو، باید بریم!
به پهلو چرخید و ملافه را روی سرش کشید.
_سارا ولم کن دیشب نتونستم درست بخوابم
درمانده نالید.
_وای خدا سهیل چرا شبیه بچه ها شدی بیدار شو باید بریم فرودگاه!
تا اسم فرودگاه امد ملافه را از صورتش پایین کشید و با اخم روی تخت نشست.
_چی؟
_گفتم باید بریم فرودگاه
_کی گفته منم میام؟
_من گفتم!
سرش را به سمت در چرخاند و شاهرخ را در کت و شلواری خاکستری رنگ دید….مثل اینکه برای دیدن دخترکش زیاد شوق داشت که اینگونه بسیار به خودش رسیده بود!
ابرو هایش بالا پریدند.
_تو؟
از روی تخت بلند شد و با تعجبی ساختگی مقابل شاهرخ ایستاد.
_بعد تو، مطمئنی باید بیام استقبال کسی که نابودم کرد؟
_آره مطمئنم!
خندید و سرش را به چپ و راست تکان داد.
_نه، نه من عمرا پامو بزارم داخل فرودگاه!
شاهرخ انگشت اشاره اش را روی سینه‌ی او گذاشت.
_تو میای…..خوبشم میای
جای بحثی هم باقی نمیمونه!
این را گفت و از اتاق بیرون رفت…..نمیدانست دارد واقعا چه می‌کند ولی فقط میخواست کابوس مقابله شدن این دو را برای همیشه کنار بگذار!
سهیل بدون هیچ حرفی مانند مجسمه ای ایستاده بود و به در نیمه باز رو به رویش خیره شده بود.
مگر آنها آدم نبودند؟ مگر احساس نداشتند؟ برای چه آزارش می‌دادند؟
برای چه درکش نمی‌کردند؟
از بازی کردن با روح و روان او چه عایدشان میشد؟
سارا مقابلش ایستاد و دستانش را دور گردن او حلقه کرد.
‌_سهیل…..میدونم برات خیلی سخته که بعد از این همه سال دوباره کمند رو ببینی
ولی بیا!
بیا و ببینش، با اینکه بچه بودم ولی از حسی که بهش داشتی خبر دارم
نمیدونم چرا کمند ترکت ک……
باقی حرفش با قرار گرفتن انگشت سهیل رو لب هایش نا تمام ماند!
به چشم های برادرش خیره شد…..حالش دگرگون شده بود!
حالت چشم هایش ماند همیشه سرد نبود!
_تمومش کن!
بهت زده به برادرش زل زد و حلقه دست هایش را از دور گردن او آزاد کرد.
_سهیل؟
_میام!
برو بیرون آماده ميشم
شوکه سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت…..دلش شور میزد.
سهیل درمانده بود…..کاش متوجه ی چیزی در کمند نشود!
کاش متوجه حلقه دست چپش نشود!

بعد از ۲۰ دقیقه از اتاق بیرون آمد و به سمت سالن رفت.
کوروش با دیدنش بهت زده به پدرش خیره شد.
_بابا مگه سهیل هم میاد؟
همه شوکه شده بودند جز سارا و شاهرخ!
_آره میاد!
سارا سر تا پایش را نگاه کرد.
موهایش مثل همیشه مرتب بودند…..پیراهن سورمه ای پوشیده بود و آستین های لباسش را بالا تا زده بود…..شلوار لی آبی پوشیده بود و ساعتی در دست چپش داشت…..کفش هایش از تمیزی برق می‌زدند و او ناخودآگاه لبخند زد.
همیشه عاشق این مرتب بودن برادرش بود!
_یلدا کجاست؟
با سوال ناگهانی او سارا جا خورد، آرام جواب داد:
_خوابیده
_نباید اینجا تنها بمونه!
خواست دهان باز کند و حرفی بزند اما شاهرخ سریع تر از او لب زد:
_سپردم گلی و سمانه حواسشون بهش باشه
پوزخند زد.
_گلی و سمانه میشه محافظ شخصی؟
_سخت نگیر پسر…..حواسشون هست
درضمن دو تا محافظ هم که خودت توی باغ گذاشتی
_بیشتر بودن اگه شما نپرونده بودینشون
اینام خودم گذاشتم که
کاوه هول نگاهی به ساعتش کرد و لب زد:
_خب بحث نکنید بریم دیگه دیر میشه!
کوروش نیز تایید کرد.
_آره راست میگه بریم!
نفسش را بیرون فرستاد و به سمت در خروجی قدم برداشت.
کاوه و شاهرخ سوار ماشین کوروش شدند و سهیل و سارا هم با هم رفتند.
در تمام مدتی که به فرودگاه می‌رسیدند سارا سهیل را نگاه می‌کرد که غرق در فکر رانندگی می‌کند……سهیل نه او را نگاه می‌کرد و نه حرفی میزد!
سکوت سرسام آور ماشین را فقط موزیک بیکلام میشکست!

نیم ساعتی بود که رسیده بودند اما هنوز منتظر فرود آمدند هواپیمایی بودند که مسافری خاص را برای خانواده صدر قرار بود به مقصد برساند.
کلافه دستی به موهایش کشید.
_حوصلم داره سر میره!
سارا دستش را روی بازوی برادرش گذاشت.
_اروم باش!
سرش را خم کرد و با عصبانیت در چهره ی او زل زد.
_سارا آروم باشم؟ میگی آروم باشم؟ چطوری؟
به زور منو اوردین اینجا بعد نیم ساعت علاف نگهم داشتید!
چرا باید چشم انتظار اون آدم باشم ها؟
شاهرخ را گذرا نگاه کرد و لب زد:
_هیس زشته یواش تر!
به دور و برش نگاهی انداخت و صدایش را در سرش انداخت.
_تو غریبه میبینی کنار ما که میگی یواش تر؟
شاهرخ کنارش ایستاد.
_سهیل تند نرو دیگه
خواست دهان باز کند و به او بتوپد ولی زنگ تلفنش این اجازه را نداد!
با دیدن اسم روی صفحه بلافاصه تماس را وصل کرد و از آنها به قدری واسه گرفت که دیگر صدایش را نشنوند…..اما بلند شدن ناگهانی کوروش از چشمش دور نماند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x