رمان آتش

رمان آتش پارت 62

4.8
(16)

****

“وقتے نباشے
تحمُّلِ تنهایـے
ڪار سادہ اے نیست ،چون
تنهایـے قبل از تُ ، با تنهایـے بعد از تُ
زمین تا آسمان فرق میکند….”

همیشه سامیار و دلی یا کارن و سمانه را به خاطر اس ام بازی های مکررشان و حرف های عاشقانه شان مسخره میکرد…

اما حالا خودش بد تر از آنها شده بود….

عادت کرده بود به تکس فرستادن برای مسیح…. مسیح هم همین طور…

هر روز صبح هر کدام زود تر بیدار میشدند برای دیگری پیامی میفرستادند…

هر وقت خالی که گیر می آوردند به هم پیام میدادند…

در یک خانه بودند… حتی روبه روی هم نشسته بودند.. اما پیام فرستان جزو لاینفک زندگیشان شده بود…

این پیام های نسبتا عاشقانه ای بینشان رد و بدل میشد کیلو کیلو قند در دل نفس آب میکرد و مسیح را عاشق تر و وابسته تر میکرد…

دو هفته ای از آن غروب دل انگیز میگذشت و تو این مدت همه چیز یه جور دیگر شده بود…

دونفره های مسیح و نفس انقدر زیاد شده بود که حرص همه را در آورده بود…

از هر فرصتی برای تنها شدن استفاده میکردن…

نفسی که روزی به قوانینی سفت و سخت پایبند بود حال خودش شکننده آن قوانین بود…

دختر ها از سرزندگی نفس خوش حال بودند…

از دیدن اینکه رفیق قدیمیشان دل داده و دل گرفته شاد بودند…

تو تصورات هیچ کدامشان نمیگنجید روز نفس را انقدر عاشق ببیندند…

پسر ها هم با دیدن رابطه مسیح و نفس آستین هایشان را بالا زدند و وارد رابطه شدند اما رابطه شان متفاوت بود با رابطه مسیح و نفس…

تفاوتش در زمان تنهاییشان بود… آن ها مشغول بگو و بخند و شلوغ کاری میشدند و مسیح نفس در سکوت هم دیگر را نگاه میکردند…

شاید جنس عشق میان نفس و مسیح خاص تر از جنس عشق میان آنها بود…

جنس عشقشان فرق میکرد که حرف های هم را با چشمانشان میفهمیدند…

چشم ها هیچ وقت دروغ نمیگویند و چه خوب که چشم عشقت پر از عشق و امید و انگیزه باشد…

چطور ممکن بود در چند ماه انقدر وابسته و عاشق هم شوند و کوچکترین حالات هم را بفهمند؟؟؟

این اگر معجزه عشق نیست پس چیست؟؟؟

در تمام این مدتی که دوباره به جواهر ده بازگشتند آرامش میانشان پا برجا بود و خبری نه از شیلان بود نه از آن مرد عجیب…

سامیار شرکتش را دوباره در دست گرفته بود…

قرار بود امشب مهمانی ای بگیرد تا خانواده دلارام دهن گشادشان را ببندند و قبول کنند دخترشان شوهر دارد…

دخترا ترجیح دادند در جواهر ده بمانند و خلوتی با پسر ها راه بیاندازند…

خلوتی پر از ممنوعه ها😁

اما مسیح و نفس به سمت تهران راه افتادند…

در تمام مسیر نفس راجب خاطرات دبیرستانش با دخترا حرف میزد و مسیح میخندید و از خنده مسیح قند در دل نفس آب میشد…

هیچ کدامشان دوست نداشتند مسیر تمام شود و به تهران برسند..

کاش قفل می شد زندگی در این بهار عشق!

کاش ثابت بود لحظه دیدار عشق!

کاش عالم می نوشتم از برای عشق

کاش شعری می سرودم از برای دوست

کاش آغوش می گرفتم ازبرای عشق

کاش قفل می شد زندگی در این بهار عشق!

کاش… کاش… کاش…

اما حیف که سرنوشت گاهی بد بازی ای را با آدم راه می اندازد..

وارد تهران که شدند نفس بی قرار شد…

چرایش را نمیدانست… او بار ها از تهران خارج و به آن وارد شده بود اما برای اولین بار بیقرار خانواده اش شد…

شاید بچه گانه بود اما نفس با همه شان قهر کرده بود و حتی موقع خاکسپاری هم نرفته بود چه برسه به بقیه زمان ها…

هیچ وقت به خودش اجازه نداد دلتنگ کسانی شود که روزی او را رها کردند.. دلتنگ خانه شان… دلتنگ حیاط عزیز…

در اصل او در هر ثانیه به یاد آنها بود و در عین حال از دستشان خشمگین… درست مثل یک کودک پنج ساله….
انقدر خشم و غمش زیاد بود که دلتنگی اش فرصت بروز پیدا نمیکرد اما انگار کنار آمدن با خودش باعث شده بود خشمش از بین برود و تنها دلتنگ شود..

مسیح خواست از نفس بپرسد چه رستورانی برا ناهار بروند که با دیدن چشمان دو دو زن نفس و بیقراری بی سابقه اش پشیمان شد…

ماشین را کناری کشید و دستش را گرفت و گف: چی شده خوشگل خانوم؟؟؟

نفس نگاهش را از ناکجا گذفت و خیره در چشمان مسیح گف: نمیدونم مسیح… یه جوریم…

مسیح تک خنده جذابی کرد و گف: اون که مشخصه یه جوری هستی… پرسیدم چی شده…

اولین چیزی که درون ذهنش آمد را بیان کرد: من دختر بدیم؟؟؟

مسیح با لبخندی محو و شکلات های پر از آرامشش گف: نه عزیزم… تو اصلا بد نیستی…

اشک درون چشمان نفس جوشید… چقدر این روز ها احساسی شده بود!!!

احیانا دلیلش وجود نازکش حرفه ای مثل مسیح نبود؟؟؟

مسیح هم او را مثل پدرش لوس میکرد…

با صدایی که سعی داشت نلرزد گف: ولی آخه من… مسیح من هیچ وقت نرفتم پیششون… من رهاشون کردم…

مسیح با فهمیدن دلیل بی قراری شا نفس راحتی کشید و دستان نفس را فشرد و اطمینان بخش گف: نفس اونا درکت میکنن… دیدن حالت خوب نبوده… دیدن که چقدر با خودت درگیر بودی… بعدشم تو انقدر خوبی که نمیشه ازت ناراحت شد…

مژه های خیسش و دماغ قرمزش او را یاد دختر بچه ها انداخت…

حتما باید یک دختر بیاورند…. یک دختر شبیه نفس….

دستمالی از توی داشبورد ماشین در اورد و سمت نفس گرفت و گف: اصلا اگه میخوای فردا بعد از مراسم سامی و دلی میریم پیششون خوبه؟؟؟ تازه داماد آینده شونم نشونشون میدی…

نفس مات ماند… اولین بار که بود مسیح راجب اینده این شکلی صحبت میکرد…

مسیح چشمکی به قیافه ی مات نفس زد و با خنده گف: نکنه فکر کردی از دستت میدم؟؟؟ نه بانو تا آخر عمرت ور دل خودمی…

همین حرف های مسیح باعث شد فراموش کند که برای چی دلش گرفته و حالش خوب نبود…

لبخندی زد…

لبخندی از ته دل…

لبخندی که عمق احساسش را نشان میداد…

لبخندی که مسیح میتوانست عشق را درش ببیند!!!

****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
arghavan H
10 ماه قبل

واییی چقدر قشنگ بود😍💖💖
یه کاری پیش اومده بود برام تازه الان اومدم پارت قبل و این پارت رو خوندم😍💖
اصلا دوست ندارم رمانت تموم شههه🥺🥺🥺
مسیح و نفس خیلی کیوت و دوست داشتنین😍💖

arghavan H
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

حالا من گفتم دوست ندارم تموم شه اما تو بشین بنویس دیگه🤣🤦‍♀️

arghavan H
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

😑

لیلا ✍️
10 ماه قبل

چقدر قشنگ بود…چقدر حس بینشون رو دوست دارم😌😌

مسیح خیلی خوبه😟

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
10 ماه قبل

دارم خیلیییی سعی میکنم رو مسیح کراش نزنم یعنی خیلیاااا
میشه یه پارت از متانویا‌ هم بدی؟

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

وقتی رمان رو شروع کردم گفتم مسیح داداشمه ولی الان بدجوری میخوام روش کراش بزنم

سفیر امور خارجه ی جهنم
10 ماه قبل

وای خدایا، چجوری میتونه انقد قشنگ باشه؟ 🥹💖
طاقت تموم شدن این رمانو ندارممممم🥺💔

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

🥹❤🥹❤

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x