رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۴۵

4.5
(156)

آرمان

با صدای آلارم موبایلم چشم‌هایم را باز میکنم

سریع دست دراز میکنم و با برداشتن موبایلم صدایش را قطع میکنم

نگاهی به هلما می‌اندازم و بوسه آرامی بر روی موهایش میزنم

دستم را آرام از دور کمرش باز میکنم

با ملایمت سرش را بر روی بالشت می‌گذارم و آرام از روی تخت بلند میشوم

پس از برداشتن حوله‌ام از پشت در اتاق به سمت حمام میروم

دوش کوتاهی می‌گیرم و بعد از پوشیدن حوله تن‌پوشم از حمام خارج میشوم

نگاهی به هلما می‌اندازم

صورت پف کرده و چهره غرق در خوابش لبخندی به لب‌هایم می‌آورد

کمی خم میشوم و بوسه آرامی بر روی موهایش میزنم

قطره آبی که از موهایم بر روی صورتش میچکد باعث می‌شود به سرعت عقب بکشم

در این مدت خوابش سنگین شده است که بیدار نمی‌شود و تنها کمی در جایش تکان می‌خورد

به سمت کمد میروم و شلواری مشکی به همراه پیراهنی طوسی تن میزنم

کت تک مشکی‌ام را بر میدارم و جلوی آینه میروم

موهایم کمی خیس است اما بیخیال خشک کردنش میشوم

به سمت تخت میروم و بوسه دیگری بر پیشانی‌اش مینشانم که اینبار پکاهایش میلرزد و چشم‌هایش را باز می‌کند

سرم را کمی عقب میکشم و با لبخند نگاهش میکنم

خمیازه‌ای می‌کشد و با صدای خش داری آرام می‌پرسد

هلما_کجا میری؟

بوسه‌ای اینبار بر لب‌هایش میزنم

_میخوام برم اداره خوشگل خانوم……

پتو را تا روی سرشانه لختش بالا میکشم و ادامه میدهم

_شمام استراحت میکنی تا من بیام…….حموم هم خواستی بری صبر کن تا بیام تنها نریا

با صدای خواب‌آلودی جواب میدهد

هلما_چشم…………….بیا جلو

سرم را جلو میبرم که کمی سرش را بلند می‌کند و بوسه محکمی بر گونه‌ام می‌زند

سرش را مجدد بر روی بالشت می‌گذارد و با چشمانی بسته زمزمه میکند

هلما_مواضب خودت باش……….یه چیزی هم بخور گشنه نباشی

من هم بوسه‌ای بر گونه‌اش میزنم

_چشم……..میرم اداره یه چیزی میخورم……….مواظب خودت و بادوم باش….خدافظ

خداحافظ آرامش را می‌شنوم و به سمت در اتاق میروم

از اتاق و بعد خانه خارج میشوم

سوار بر ماشین به سمت اداره حرکت میکنم

کمی بعد ماشین را در حیاط اداره پارک میکنم

پیاده میشوم و مستقیم به سمت اتاقم میروم

چند روزی است نگرانی عجیبی بر دلم افتاده است

وارد اتاق میشوم و پس از تعویض لباس‌هایم با فرم نظامی پشت میزم مینشینم

پرونده پیش رویم را باز میکنم

با دیدن جزئیات پرونده هوف کلافه‌ای میکشم

پرونده را میبندم و تلفن روی میزم را در دست می‌گیرم

شماره اتاق نیما را وارد میکنم

کمی بعد صدای همیشه خندانش در گوشم می‌پیچد

نیما_جونم سرگردد

کلافه و کمی عصبی میغرم

_زهرمار و سرگرد‌……..گمشو بیا اتاق من

خنده آرامی می‌کند و چشم کوتاهی میگوید

دستی به صورتم میکشم و پرونده دیگری را باز میکنم

مشغول خواندن میشوم

کمی بعد چند تقه کوتاه به در می‌خورد و بعد از گفتن بفرمایید در باز می‌شود و چهره خندان نیما در چهارچوب در قرار می‌گیرد

با اخم نگاهش میکنم

وارد میشود و چند قدم جلو می‌آید

نیما_اوه اوه چه سرگرد خشنی

نیما یکی از بهترین نیرو‌های اداره محسوب می‌شود و همانقدر که شوخ از در کارش بسیار جدی عمل میکند

از جایم بلند می‌شوم و با برداشتن پرونده به سمتش میروم

پرونده را به سینه‌اش میچسبانم و پر حرص می‌گویم

_این پرونده رو دیگه تو اتاقم نبینم نیما……….زورم به سرهنگ نمیرسه ولی حال تورو خوب میتونم بگیرم

پرونده را در دست می‌گیرد

نیما_این پرونده رو که خودم قبول کردم فقط گذاشتم تو اتاقت که یکم حرص بخوری

سری به تأسف تکان میدهم

_بس که مریضی

خنده آرامی می‌کند

نیما_راستی بچت به دنیا اومد باید شیرینی به دنیا اومدن نوه سرهنگ رو بدیا

با کمی مکث و درحالی که به سمت میزم میروم جواب میدهم

_خب شیرنی نوه سرهنگ رو از خود سرهنگ بگیر

نیما_جرعت ندارم به سرهنگ بگم پس از بابای بچه می‌گیرم

از لحن پر شیطنتش خنده ای میکنم و با لحنی خندان میگویم

_برو نیما……….برو گمشو

نیما با خنده از اتاق خارج می‌شود

مجدد پشت میزم مینشینم

صدای نوتیفکیشن موبایلم بلند می‌شود

آن را از روی میز برمیدارم و نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازم

با دیدن شماره ناشناس اخم کمرنگی بر پیشانی‌ام می‌نشیند

پیام را باز میکنم و با خواندنش هر لحظه گره ابروهایم کورتر می‌شود

فرستنده ناشناس است اما متن پیام شک بدی بر دلم می‌اندازد

حمایت؟🥺😥

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 156

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

چرا همه آزار دارن😐😐😐
خو چرا آدمو هی میذارین تو خماری؟؟!!🤦‍♀️😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستیییی پارت دادم بیا تایید کننن

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

غزل که اصلا کارشه ادمو بزاره تو خماری😑

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

حمااایتتت💃🏻💋🤤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

ستی
ساعت هفت و بیست دیگه انلاین شو میخوام پارت بفرستم😁🙏
بوس بهت

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

سری پیش شدم نفرستادی این سری قول نمیدم یادم بمونه😂🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

نه نیا طول میکشه

تارا فرهادی
7 ماه قبل

خماری بازززم
حاجی من گهرم 🥺

saeid ..
7 ماه قبل

#حمایت از غزل جان🥺🌷
موفق باشی نویسنده ی زیبا✨

Tina&Nika
7 ماه قبل

عالی عزیزم ❤️💚

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود
تروخدا انقد نزار تو خماری🥲😂

لیلا ✍️
7 ماه قبل

حتما آرمین پیام داده هوف🤧

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

خسته نباشی غزل جان وای نکنه باز هلما رو دزدیده باشن

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

استرسی شدم سر این رمانا🙅

نازنین
7 ماه قبل

بفرما بازم بدبختی روسرشون آوارشد ولی بازم خوبه یه مدت استراحت کردن😉خسته نباشی غزل جونم بیصبرانه منتظربقیشم

Tina&Nika
7 ماه قبل

غزل جان کی قانون عشق میزاری ؟

دکمه بازگشت به بالا
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x