رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۷

4
(48)

ریحانه خانم روی پا بند نبود باورش نمیشد به همین زودی پسرش سر و سامان میگیرد
حاج رضا هم انگار که باری از دوشش برداشته شده باشد خیلی خوشحال بود
دختر حاج عباس میتوانست بهترین گزینه برای پسرش باشد دریا و ساحل هم در ذهنشان به این فکر میکردن که باید هر چه زودتر برای جشن عروسی تک برادرشان لباس بخرند

فیلتر سیگار توی دستش میسوخت از همیشه کلافه تر بود ساعت دو و نیم شب بود اصلا خواب به چشمش نیامده بود حس بدی داشت انگار که دارد وارد دنیای دیگری پرت میشود آن هم به زور در دل به خود گفت که فقط یکماه فقط یکماه تحمل کن .

*********

با حرص پوست لبش را جوید از دیشب تا الان درست و حسابی نخوابیده بود حالا هم هنوز روی تخت افتاده بود عین مریض ها مادرش هر چند لحظه یکبار میامد و بهش سر میزد

_ ای وای دخترم حتما چشمت زدن آره تو که تا دیروز خوب بودی چت شد یهو خدا ازشون نگذره

بیحوصله چشمانش را بست از دیشب حالش اینطوری شده بود اما بعد از حرفهای آن مرد یکجور دیگر شده بود حس سردرگمی داشت وقتی که دیشب از اتاق رفتن بیرون امیر توی جمع اعلام کرد که بعد از پانزده روز مراسم ازدواج را راه میندازن

مردک دیوانه

او کی گفت که بعد از پانزده روز اصلا بله میدهد! اصلا چرا انقدر عجله داشت برای ازدواج او میخواست چند ماه نامزد بمانند شخصیت آن مرد برایش مجهول و پیچیده بود
باید کشفش کند
ظهر کمی حالش بهتر بود حاج عباس با نگرانی های پدرانه در آغوشش گرفت و روی موهایش را بوسید
_گندم بابا چش شده میخوای ببرمت دکتر

لبخندی هر چند به زور روی لبهایش نشاند

_خوبم بابا چیزی نیست

بعد از اندکی سکوت خودش سر حرف را باز کرد

_میگم بابا ..

حاج عباس به چهره دخترکش که حالا کمی رنگ پریده بود خیره شد

_جان بابا

حرفش را در دهانش مزه مزه کرد

_به نظرتون خانواده کیانی آدم های خوبین ؟

_آه دختر گلم از این نظر مطمئن باش که خانواده خوب و قابل اعتمادین من از خیلی وقت پیش میشناختمشون تمام بازاریا روی اسم حاج فتاح و حاج رضا قسم میخورن

_پسرشون چی ؟؟

لبخند مهربانی زد دیشب حال دخترکش جور دیگری بود گندمش را عین کف دست میشناخت حس میکرد از پسر حاج رضا خوشش آمده وگرنه هیچوقت پانزده روز بهشان فرصت نمیداد

_ببین دخترم هیچ آدمی کامل نیست میخوام بدونی که هر آدمی اشتباهاتی توی زندگیش داشته نمیخوام دچار تردیدت کنم ولی من بهت تضمین میدم که پسرش  آدم خوبیه برای خودش مستقله و یه جورایی خودش میتونه آبشو از گلیم بیرون بیاره چندین سال خارج از کشور کار کرده درس خونده عاقل و بالغ شده ولی تو نگران نباش من باید کلی تحقیق کنم الکی که نمیتونم دختر دسته گلمو بهشون بدم

لبهایش کش آمد

سرش را در سینه پدرش گذاشت و آرامش را به خودش تزریق کرد

گلرخ خانم چپ میرفت راست میرفت خانواده کیانی از دهنش نمیفتاد انگار که روی ابرها سیر میکند فکر میکرد در خوشبختی به رویشان باز شده حالا میتوانست با خیال راحت دخترکش را به خانه بخت روانه کند امروز گندم با امیر قرار داشت میخواست خودش تنهایی برود تصمیم خودش بود که حالا جواب بله نداده دنبالش نیاید البته چقدر گلرخ خانم حرص خورد بماند.

کتونی های آل استار سفیدش را پا کرد و بعد از خداحافظی از مادرش وارد کوچه شد تا سر خیابان پیاده رفت و از آن جا هم تاکسی گرفت قرارشان در یک کافه بود که خیلی با خانه شان فاصله داشت دقیقا در بالاترین نقطه شمال نگاهی به تیپ اسپرتش کرد برای دیدار اول خوب بود نفس عمیقی کشید و وارد کافه شد از خلوتیش تعجب کرد تک و توک چند نفری روی میزهایشان نشسته بودن آهنگ ملایمی هم در حال پخش بود که فضا را رمانتیک تر نشان میداد چشم گرداند که او را در گوشه ترین جای کافه دید خوب بود که قبل از او رسیده بود برای او وقت شناسی مهم بود به سمت میز پا تند کرد هنوز متوجهش نبود و داشت با گوشیش ور میرفت

_سلام

سرش را بالا گرفت نگاهی به سرتاپایش کرد و روی چهره اش مکث کرد انگار که هیچ آرایشی روی صورتش نبود

_سلام بشین

لبخند کمرنگی زد و روبه رویش نشست امیر همانطور که حواسش به تک تک حرکتهایش بود خودش را جلو کشید و دستانش را روی میز گذاشت _خوبی؟

همینقدر کوتاه

صدای گیرایش در گوشش طنین مینداخت سعی کرد مثل آن شب خواستگاری دست و پایش را گم نکند

مستقیم در چشمانش زل زد

_بله شما چطورین ریحانه جون خوبن دریا و ساحل چطورن ؟

قبل از اینکه جواب دهد گارسون آمد تا سفارش بگیرد هوا یکم گرم بود و بستنی شکلاتی میچسبید برای خودش یک بستنی با بلوبری سفارش داد و امیر هم یک قهوه با کیک شکلاتی وقتی که گارسون رفت سرش را به سمتش برگرداند و گفت _خب ما اینجاییم که در مورد خودمون صحبت کنیم درسته ؟

بدون اینکه حالتی در چهره اش تغییر کند به پشتی صندلی تکیه داد و گفت_بله درسته خب بگو من آماده ام
با تردید نگاهش کرد
جوری نشسته بود و تیز نگاهش میکرد عین اربابی که از بالا به همه چیز نگاه میکند پر از غرور و تکبر

_یعنی شما نمیخواین چیزی از من بدونین ؟

پوزخندی زد

_من اون چیزایی که باید ازت بدونم رو میدونم اینکه تو عاشق شعر و کتابی اینکه دوست داری برای خودت کسی شی و کار کنی آدم بلند پرواز و روشنفکری هستی و میخوای با کسی زندگی کنی که عین رفیقت باشه نه صرفا شوهرت

ابروهایش بالا رفت

او چطور در این مدت کوتاه این همه اطلاعات از او میدانست این ها را حتی ساحل و دریا هم نمیدانستن !!

دستانش را روی میز گذاشت و درهم قفل کرد گوشه لبش را گزید و گفت _ خب شما درست میگین من دوست دارم یک زندگی آروم داشته باشم به نظر من به جز عشق و علاقه چیزهای مهم تری مثل صداقت اعتماد تو زندگی نیازه سرش را بالا گرفت و به دو گوی یخی مشکیش زل زد

_من میخوام همیشه با من صادق باشین اینکه شک به زندگیمون راه پیدا نکنه پشت همدیگه باشیم چطوری بگم کف دستانش عرق کرده بود گارسون که آمد نفس راحتی کشید با دیدن بستنی انگار زمان و مکان از یادش رفت لبخند پررنگی روی لب نشاند و ظرف بستنی را جلویش کشید اولین قاشق بستنی را که در دهانش گذاشت با لذت چشمانش را بست عجب طعمی میداد با خودش گفت حتی بستنی های شمال تهران هم با محله شان فرق میکند در آن سو امیر خیلی آرام مشغول خوردن
قهوه اش بود عین یک جنتلمن واقعی کیک را با چاقو میبرید و با چنگال میگذاشت دهنش دقیقا عین اروپایی ها با دستمال دهنش را پاک میکرد و جرعه ای از قهوه اش مینوشید با لبخند کجی به صحنه روبه رویش خیره بود دخترک تند تند مشغول خوردن بستنی بود عین قحطی زده ها تا حالا دختری مثل او ندیده بود انتظار داشت مثل همه دخترها سفارش یک قهوه بدهد و آن را نصفه کنار بگذارد ولی دختر روبه رویش تا ته بستنیش را در آورد

_اگه دوست داری بازم سفارش بدم

با چشمان گرد شده سرش را بالا گرفت

گیج سرش را تکان داد

دیگر نتوانست لبخندش را پنهان کند بهترین صحنه عمرش را داشت میدید دخترکی با لپ هایی تپل و صورتی که دور لبش شکلاتی شده بود و با چشمان گرد شده بهش زل زده بود

اینجوری چشمانش درشت تر میشد حاضر بود باز بستنی سفارش دهد تا دوباره همچین صحنه ای را ببیند هنوز هم متعجب بهش زل زده بود

یا علی چرا میخنده کم کم اخمی میان ابروانش نشست
_ببخشید میشه بگین به چی میخندین ؟
با صدایش لبخندش را جمع کرد یک تای ابرویش را بالا زد و گفت_عین بچه ها بستنی میخوری دور لبت همه شکلاتیه

با تمام شدن جمله اش حس کرد خون به صورتش دوید

خاک بر سرش کنند که عین دیوونه ها غذا میخورد ولی چه کند بستنی شکلاتی دست و پایش را میبست اوف خدا حالا باید جلوی این مردک اینجوری ضایع میشدم به من گفت بچه

مرتیکه هیز

همینجور از اول بهم زل زده خوب قهوه تو بخور  داشتی غذا خوردن منو دید میزدی

با دستمال دور دهنش را پاک کرد و زیر چشمی نگاهش کرد اوففف خدا حالا این غذا خوردن منو ندیده اگه بخوام باهاش ازدواج کنم باید یکسره منو مسخره خودش بگیره اصلا من و اون بهم نمیخوریم انگار که اومده عروسی دستمال کتش رو ببین بعد من با این تیپ ساده جلوش نشستم به خودش نهیب زد من منم همینی که هستم دوست داره بخواد نمیخوادم فدای سرم

تا نزدیکیای غروب با هم بودن قبل از اینکه خداحافظی کنند امیر از داخل ماشینش بسته ای را بیرون آورد با تعجب به بسته کادوپیچ شده توی دستش خیره شد

_این چیه ؟

از بالای چشم نگاهش کرد و بسته را به سمتش گرفت _برای توعه که امروز با من بودی میدونم که ازش خوشت میاد

با تعجب نگاهش را به بسته داد
_ممنون نیازی نبود

اخم کمرنگی کرد
این دختر با این رفتارهایش داشت روی مغزش راه میرفت پوزخندی در دلش زد میدانست همه دخترها عاشق کادوئن اینم یکی مثل آن ها بود حالا با یکم مظلوم نمایی و تظاهر به خجالت ولی برق چشمانش معلوم بود که ندیده از کادو خوشش آمده

:مرسی آقا امیر 《دیگر نمیگفت آقای کیانی لزومی نداشت》 من من باید برم دیرم شده

_میرسونمت سوار شو

انقدر با تحکم این جمله را گفت که جرئت مخالفت را برایش نگذاشت سوار آن ماشین مدل بالایش که حتی اسمش را بلد نبود شد فقط میدانست خارجی هست احساس غرور و شعف دخترانه ای میشد که در کنار چنین مردی آن هم در ماشینش نشسته بود چقدر مسلط رانندگی میکرد آرنجش را بغل شیشه تکیه داده بود و با یک دست رانندگی میکرد عطر تلخ و خنکش کل ماشین را گرفته بود هوففف عجب عطریه

_مارکش چیه؟

با تعجب به طرفش برگشت

لبخند ملیحی زد

_مارک عطرتون رو میگم

یک تای ابرویش بالا رفت

_ اونوقت چرا ؟؟

لجش گرفت میخواست به چه چیزی برسد

_میخوام برای پدرم بخرمش دوست نداری نگو

با شیطنت نگاهش کرد

:کرید اونتوس

گنگ نگاهش کرد

_اسمش کرید اونتوسه

تازه فهمید منظورش برند عطرش هست چه اسم سختی هم دارد باید یادداشتش کند تا یادش نرود  بعد از اینکه جلوی خانه رساندش

برگشت سمتش

_روز خوبی بود خیلی ممنونم

یک تای ابرویش بالا رفت و لبخند کجی زد

:خوشحالم که بهت خوش گذشته راستی جمعه این هفته قراره که با خونواده هامون بریم بیرون خودتو آماده کن

ابروهایش بالا رفت

جمعه همین هفته یعنی سه روز دیگه

چرا مادرش چیزی بهش نگفت

وقتی که وارد خانه شد گلرخ خانم یکریز داشت ازش سوال میپرسید کجا رفتین چیکار کردین برات کادو خریده پوفی کشید و به طرف مادرش برگشت:وای مامان میزاری لباسمو عوض کنم

چشم غره ای براش رفت

_خب عوض کن کی جلوتو گرفته میخوای نگو نگو خب دختر نیازی به این بهونه ها نیست

با لبخند به مادرش نگاه کرد رفت نزدیکش و دستش را روی شانه اش گذاشت

_آخه مامانی این فقط اولین ملاقاتمونه هنوز مونده تا بشناسمش

چپ چپ نگاهش کرد و شانه اش را از زیر دستش رها کرد:من که میگم پسر خوبیه همه چیز تمومه انقدر دست دست نکن لگد به بختت نزن

لبش را بهم فشرد

دلایل مادرش برای او روشن نبود قبول داشت که پول و موقعیت اجتماعی در زندگی مهم است اما کافی نبود او باید بیشتر این مرد مرموز را بشناسد کادویی که برایش خریده بود را باز کرد از دیدن کتاب داخلش چشمانش گرد شد باورش نمیشد کتاب شعر فروغ آن هم نسخه قدیمیش با ذوق وصف ناشدنی دستی به جلد چوبیش زد خدای من باید ساعت ها مینشست  و سطر سطر شعرها را میخواند

بینیش را به صفحات قدیمی کتاب چسباند

بوی کتاب مستش میکرد این بهترین کادویی بود که میتوانست به او بدهد همینجور که در حال ورق زدن کتاب بود توجه اش به کاغذی افتاد که از میان کتاب افتاد پایین

با کنجکاوی آن را برداشت

با دیدن متن یادداشت داخل کاغذ قلبش به لرزه در آمد

همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

شعر را چندین بار زیر لب خواند برای او این شعر را گذاشته بود

اشک در چشمانش جمع شد

باورش نمیشد آن مرد مغرور و عصاقورت داده چنین شعری برایش بفرستد احساس داخل شعر را با بند بند وجودش درک میکرد یعنی آن مرد با آن چهره سخت و محکمش چنین احساساتی هم داشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

نمیشه زود پارت بزارید🥺🙏

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  ...
1 سال قبل

روزانه یک پارت میزارم عزیزم
پارت جدیدم رو الان تو سایت میزارن

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x