رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت ۷

4.5
(40)

# پارت ۷

رها مقابلم نشست و نیکی جون برامون شربت آورد.

نگاهم رو به تک تک اجزای صورت
رها دوختم؛ صورت گرد و پوست سفید و بینی نه بزرگ و نه کوچیک و ابروهای کوتاه و
قهوهای و چشمهای عسلی رنگ؛ موهاش هم به خرمایی میزد.

در کل دختر خوشگل و خوبی به نظر میرسید.

یکم از شربتم را مزه کردم.

-شرمنده رها جون، باید زودتر از این ها به دیدنت می‌اومدم گلم.

-این حرف ها چیه زن داداش؟ رادوین گفت که یکم کسالت داشتی.

رادوین کنارم نشست.

-خانوم‌های خوشگل! خوش می‌گذره؟

رها خندید و گفت:

-اوه، چه جورم!

-می‌خواهید بریم بیرون یک دوری بزنیم؟

رها با ذوق گفت:

-آخ، آره، بریم. من که دلم لک زده برای جیگرکی جواد کثیف.رادوین رو نوک بینی رها زد.

-شکمو! پاشین حاضر شید، بریم.

برنامه از این قرار شد که ما سه تا به گردش بریم. نیکی جون هم گفت که می‌مونه خونه،
شام درست کنه و آقای پارسا، بابای رادی، هنوز نیومده بود.

اولش به جیگرکی جواد کثیف رفتیم، چند سیخ جیگر خوردیم و بعدش به اصرار رها به
پارک بزرگی که اون منطقه بود، رفتیم. روی نیمکت، کنار رها، نشسته بودم و رادوین رفته
بود بستنی بخره.

سکوت بین خودم و رها رو شکستم.

-معلومه خیلی با رادوین صمیمی هستین.

رها به مرغابی‌ های داخل دریاچه خیره شده بود.

-رادوین، بهترین برادر دنیا است. خیلی دوستش دارم!

ناخودآگاه یاد رضا افتادم؛ چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود!

رها به بازوم کوبید.

-چی شد یکدفعه زن داداش؟

-هیچی، یاد برادرم افتادم. خیلی وقته ندیدمش.

-چرا؟ مسافرته؟

-نه، راستش داستانش مفصله.

رادوین با سه عدد بستنی قیفی کنارمون نشست و همگی مشغول شدیم. راسته که آدم وقتی بستنی
می‌خوره، همه‌ی غم و غصه‌هایش را از یاد می‌برد.

بعد از خوردن بستنی ها مون راهی خونه شدیم.

بابای رادوین اومده بود.

رها یه سالم بلند بالا کرد و به سمت پدرش رفت، دوباره یاد بابام افتادم. چقدر دلم برای خانوادهام تنگ بود.

سلام کردم و جلو رفتم.

بابای رادی لبخند زد و جوابم رو به گرمی داد و من و رادوین مقابلش، روی کاناپه نشستیم.

مرد خوبی به نظر می‌رسید، چهره آرومی داشت.

نیکی جون میز شام رو چیده بود؛ ولی مگه کسی اشتهای شام داشت؟ طفلک نیکی جون
کلی حرص خورد و همه غذاها، بیشترش، دست نخورده باقی موند. در کل شب خوبی
بود. اون شب بعد مدتها احساس آرامش کردم.

(رادوین)

با خستگی در را باز کردم و رفتم داخل، چراغ ها روشن بود؛ ولی اثری از روشا نبود. عطر
قرمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود. نایلون‌های خرید رو داخل آشپزخانه گذاشتم و به اتاق خواب رفتم.

خانم روی تخت، دمر، خوابیده بود و هدفون تو گوشش بود و سرش تو لب تاپش بود. به طرفم برگشت.

-عه، رادی! کی اومدی؟

-همین الان.

-لباسات رو عوض کن، بعد بیا شام بخوریم.

بدون معطلی از رو تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

(روشا)

فوری از اتاق زدم بیرون و اومدم داخل آشپزخونه و مشغول چیدن میز شدم که رادوین هم
اومد و پشت میز نشست.

شام تو سکوت صرف شد. ظرف ها رو شستم که گوشیم زنگ خورد. دستم رو با حوله خشک کردم و جواب دادم.

-بله بفرمائید.

-سلام عروسک!

صدای کاوه بود! فقط کاوه بود که من را عروسک صدا می‌کرد.

بغض در گلویم رو قورت دادم و سعی کردم صدام نلرزد

_ با کی کار دارین؟

-با خودت عروسکم!

-اشتباه گرفتید.

-روشا! قطع نکن! باید باهات حرف بزنم، خواهش می‌کنم.

-چه حرفی؟ ما که حرفی نداریم.

-داریم. من کلی حرف دارم. من کاوه ام، همونی که برای شنیدن صداش تا خود صبح باهام حرف میزدی!

دستم را روی قلبم گذاشتم، قطره اشک آرام از گوشه چشمم غلتید.

-خاطرات رو نبش قبر نکن. بگو کجا و کِی.

-فردا، همون جای همیشگی.

-باشه.

تلفن را قطع کردم. اومدم از اتاق برم بیرون که با قامت رادوین که به در تیکه داده بود، مواجه شدم.

-چرا چشم‌ هات بارونیه؟ کی بود زنگ زد؟

-کاوه بود. می خواست هم رو ببینیم.

-ببینیش که دوباره گریه‌ات بندازه؟

-بس کن! اینطوری نیست، تو هیچی از زندگی من نمی‌دونی!

-خب بگو بدونم

.
روی تخت نشستم و به گذشته رفتم.

-علاقه زیادی به موسیقی داشتم، یادگیری همه سازها برام جالب بود، شونزده سالم بود
که تو آموزشگاه موسیقی ثبت نام کردم.

بخاطر شیطنت‌هام همیشه بیشتر آدم‌ها به
خصوص پسرها، جذبم می‌شدن.

بخاطر همین خیلی زود با بچه های آموزشگاه صمیمی شدم؛ اما بین اون همه آدم، تنها کسی که حتی کوچیکترین توجهی به من نداشت کاوه بود.

کاوه اون موقع بیست سالش بود. یک پسر مغرور و تخس که همیشه نگاهش به من،توأم با یه سردی بود.

همه این‌ها برام غریب بود، چون تا اون موقع هیچ پسری به من کم
محلی نکرده بود.

روزها می‌گذشت و ما کاری باهم نداشتیم تا روزی که من و کاوه با هم
دیگه هم‌گروه شدیم.

چون کاوه زودتر از من موسیقی رو شروع کرده بود، خیلی از من
حرفه ای تر بود، استادم پیشنهاد کرد که اوقات بیکاری، ما با هم تمرین داشته باشیم؛ اما
کاوه مخالفت کرد!

آخر این‌قدر ازش خواهش کردم که دلش سوخت و قبول کرد.

یادگیری پیانو کار راحتی نبود و هرجایی قابل انجام نبود.

این شدش که من تو هفته چند
باری با رضا به خونه کاوه اینها می‌رفتم یا اون به خونه ما میاومد.

وضع مالی پدر کاوه توپ توپ بود و با ما قابل مقایسه نبودن.

تا دوماه برخورد کاوه با من مثل قبل بود.

گاهی خل و چل بازی‌هام و شیطنت‌هام باعث می‌شد کاوه از لاک دفاعیش بیاد بیرون و از شدت خنده کف خونه پهن میشد.
.
من دختری نبودم که بخواهم قاپ پسرها رو بدزدم.

از بچگی همه‌ی همبازی هام رضا و دوست‌هاش بودن و همیشه ی خدا تو کوچه در حال فوتبال بازی کردن، بودم.

به طور کل ارتباط گرفتن برام با پسرها راحت‌تر از دخترها بود.

کاوه به من می‌خندید و می‌گفت که اصلا ناز و عشوه بلد نیستم و شاید همین باعث شد کاوه به من اعتماد کنه و بشیم دوستای صمیمی.

با گذشت زمان این‌قدر با هم دوست شده بودیم که هرجا کاوه می رفت، من هم حتماً باید باهاش می‌رفتم؛ وقتی با هم بودیم حسابی بهمون خوش می‌گذشت.

شب تولد هیجده سالگیم بود که کاوه برام تولد گرفت، اون شب بهترین
شب زندگیم بود و کاوه اعتراف کرد که عاشقمه! من هم دوستش داشتم و فهمیده بودم حسم بهش فرق کرده؛ اما وقتی ماجرا رو خانواده هامون فهمیدن، زندگی روش رو عوض کرد و مخالفت ها شروع شد.

حتی حاضر بودم برای دیدن کاوه خودم رو بکشم. تو اون بهبوهه، به کاوه خبر دادن پدرش مریضه و باید هرچه زودتر بره انگلیس. کاوه راضی نبود؛
ولی باید می رفت.

قرار شد برای یک هفته بره فقط یک هفته!

کاوه رفت و دیگه برنگشت!

از رفتنش شیش سال می‌گذره و من یکشنبه هر هفته منتظر اومدنش بودم.

سکوت اتاق با شکستن بغض من شکست.

_روشا! آروم باش، تو روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. متاسفم که با ندونستن
حقیقت این‌قدر اذیتت کردم.

بغلم کرد و سرم را روی سینه اش گذاشت

سعی کردم که به چیزی فکر نکنم و بخوابم.

***

صبح وقتی بیدار شدم، رادوین نبود.

از رو تخت بلند شدم و موهای آشفتم رو بالای سرم جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم.

رادوین تو آشپزخونه داشت چایی می‌ریخت.

-سلام، صبح بخیر!

-سلام عزیزم! صبح بخیر، بشین برات چایی بریزم.

پشت میز نشستم و با بی میلی لقمه‌ای کوچک را در دهانم گذاشتم.

همه فکرم درگیر کاوه بود.

کسی که همه‌ی جانم بود ؛ اما دیگر برایم نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
5 ماه قبل

قشنگ بود ❤
بی صبرانه منتظر ادامه اشم و
به خدا اگه روشا بره با کاوه من خودم رو میکشم در جریان باش مائده 😂 🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

باهاش حال نمیکنم

sety ღ
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

اون وقت دیگه رمانت رو ادامه نمیدم😂😂😂
من سلطان تهدیدم🤣

لیلا ✍️
5 ماه قبل

چقدر قشنگ بود مخصوصاً داستان عاشقی روشا و کاوه خیلی دلم براشون سوخت😥 این پارت می‌تونم بگم با قلم جذابت ترکوندی👌🏻👏🏻 از نظرم کاوه دلیل محکمی برای نیومدنش داشته

sety ღ
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

هستش عزیز😁

camellia
camellia
5 ماه قبل

مرررررسی خانم مائده جونم😘😍خبرش ۶ سااااال کجا بوده?!!😡نکنه مریضی چیزی,بوده?🤔

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

خیلی خوبه که راستش رو گفت و از رادوین پنهان نکرد و. رادوین هم برخورد آرامی رو داشت تا اینجای داستان که چیزی از راز (دلیل)مخالفت پدرش گفته نشد بازم پارت بعدی نویسنده،❤️ عزیزم منتظرم

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

فانوسا لطف کننن روشا و کاوه رو از هم جدا بکن😐رادوین🥲
خسته نباشیی💚

Fateme
5 ماه قبل

عشق فقط یک کلام
رادوین علیه السلام
تروخدا نره با کاوه تروخدا تروخدا
خسته نباشی خیلی قشنگ بود

Tina&Nika
5 ماه قبل

ممنونم مائده جونم 🥰

سعید
سعید
5 ماه قبل

مرتیکه کدوم جهنمی بود؟!
هر دروغی یا حتی حقیقتی هم مورد قبول نیست 🤣🤦🏻‍♀️
بی نظیر بود

Narges Banoo
5 ماه قبل

کاوه رو اونجا یه جوری درگیرش کردن که نتونسته بیاد
این رادوین یجوری به دل نمیشینه🤣
روشا فک کنم نمیخواد دل هیچکیو بشکونه؟
ولی واقعا توقع این برخوردو از رادوین نداشتم

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

باهات موافقم👍🏻😁

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x