رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت 14

4
(42)

# پارت ۱۴

(روشا)

یک هفته بعد از بیمارستان ترخیص شدم. آقای پارسا طبق گفت‌هاش برام گوسفندی رو
قربونی کرد.

چندشم شده بود! با کمک رها از روی خون رد شدم و داخل خونه رفتیم.

برخورد همه باهام خوب بود و کسی حرفی از روز تصادف نمی‌زد. نمی‌دونستم رادوین نامه
رو خونده یا نه؟

رفتارش باهام خیلی خوب بود.

آروم و خون سرد. اگه نامه رو خونده بود مطمئناً الان نمی‌تونست اینقدر خوب و آروم باشه.

خود درگیری پیدا کرده بودم.

همگی دور هم نشسته بودیم که خانواده رادی قصد رفتن کردن.

-کجا بلند شدید؟ بفرمایید توروخدا.

بابا در تایید حرف مامان گفت:

-شام در خدمتتون هستیم.آقای پارسا درحالی که کتش رو می‌پوشید گفت:

-ممنون، خیلی باعث زحمت شدیم، روشا جان باید استراحت کنه و هر چه‌قدر دورش
خلوتتر باشه بهتره!

نیکی جون حرف آقای پارسا رو تایید کرد.

-امیر راست میگه، شما هم خسته هستید.

دوباره یه وقت دیگه مزاحمتون میشیم.

مامان کنار نیکی جون ایستاد.

-آخه زشته اینطوری.

-ریحانه جون، ما که باهم این حرف‌ها رو نداریم.

آقای پارسا: خب با اجازه!

مامان نگاهی به رادوین کرد .

-رادوین جان حداقل شما بمون.

-دستتون درد نکنه انشاالله بعداً مزاحمتون میشم.

رادوین و خانوادش خداحافظی کردن و رفتن.

با کمک مامان به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.

یک جورایی این آرامش قبل از طوفان داشت من رو می‌ترسوند.
………….

عمه فهمیه مقابلم نشسته بود.

-اینها حکمت و نشونه خداست.

مامان : فهیم جون چه نشونه‌ای؟

فرشته پرتقالی که برداشته بود رو پوست گرفت .

-اِوا زن دایی معلومه دیگه. وقتی قبل عروسی همچین اتفاقی میافته یعنی صلاح به این‌ازدواج نیست.

-این حرفها چیه دخترم، این‌ها همش خرافاته.

عمه گردنش رو قری داد:

-خرافات چیه، من میگم شاید هم جادو و جنبل کرده باشنتون. داداشم کم دشمن نداره
که.

-فهمیه جان، اگه قرار باشه با دعا نویسی و جادو جنبل این رمالها اتفاقی بیفته، پس دیگه
زبونم لال خدا چیکارست؟ این حرفها همه زائیده ذهن بعضی از مردمه که دهن به دهن
میچرخه.

عمه : باز شدی معلم اخالق خانوم ناظم. هرچقدر من بگم فایده نداره تو حرف خودت رو میزنی.

-عمه جون، ممنون که به فکر ما هستین و نگرانید ولی مامان راست میگه، این ها همش
خرافاته. تصادف اسمش روشه، خیلی اتفاقی اتفاق میافته. اصلا قابل برنامه‌ریزی نیست که.

عمه : تو هم که حرف مادرت رو میزنی. به خدا خوبی نیومده به شماها. می‌دونستم آخرش هم سکه یه پولم می‌کنید.

مامان : فهیم جان چرا ناراحت میشی. ما که حرفی نزدیم آخه. پدرشوهر روشا هم برای دفع بالا
براش قربونی کرد. انشاالله که خیره و بالا هم دور بشه از دور این خانواده.

-انشاءالله

خودم به اندازه کافی مشقت و مشکل داشتم، نیش و طعنه بقیه هم شده بود قوز بالا قوز.

عمه فهمیه یکم دیگه هم موند و یک ساعت بعد همراه فرشته راهی خونه‌اش شد.

تقریباً از وقتی که مرخص شده بودم خونمون پر میشد از مهمون و خالی میشد.

خیلی‌ها از رو محبت و عیادت میاومدن و بعضی‌ها هم برای فضولی.

واقعاً سرک کشیدن تو زندگی دیگران چقدر برای بعضی‌ها موضوع مهمی بود.

عصام رو از کنار مبل برداشتم و آروم بلند شدم. پام شکسته بود و راه رفتن برام سخت دشوار بود.

به زحمت خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت نشستم. سرم سنگین بود و خواب تنها
چیزی بود که می‌تونست یکم آرومم کنه.

در اتاقم باز بود و صدای مامان و بابا رو می‌شنیدم.

-به خدا قسم اگه قول نداده بودم، الان گردنش رو شکسته بودم. دختره احمق ببین
چهطوری با آبرومون بازی کرده.

-حرص نخور مرد. خداروشکر که به خیر گذشت.

-اگه اون تصادف اتفاق نمیافتاد الان معلوم نبود شاهزاده خانومت کجاست. جواب این
مردم و این پسر رو چی می دادم آخه. به خدا که من همینجوری هم شرمنده این خانواده
هستم.کم به ما محبت ندارن.

-الحمدالله که بخیر گذشت. فقط میمونه مراسم که باید صبر کنیم روشا بهتر بشه. هر چی
باشه حرف مفت زیاده، تا تنور داغه باید چسبوند. تا روشا مخالفتی نکرده باید این قضیه رو فیسله بدیم.

-بیخود کرده مخالفت کنه! مگه دست اونه؟ من که آبروم رو از تو کوچه نیاوردم. چه
بخواد چه نخواد باید این ازدواج سر بگیره. باید خوشحال هم باشه که این پسره با گندی
که خانم زده هنوز حاضره باهاش ازدواج کنه.

به سختی از اتاق بیرون اومدم و باصدایی که از ته چاه شنیده میشد، گفتم:

-ولی من نمی‌خوام با رادوین ازدواج کنم.

بابا عصبانی نگاهم کرد و گفت:

-غلط کردی! مگه دست توعه؟

-من دیگه بزرگ شدم. چرا نمی‌ذارید خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ شما باعث شدید
من به اینجا برسم. شما عشقم رو از من گرفتید. کاوه به‌خاطر من رفت، چون فکر میکرد
که خوشبختم. چه‌طور انتظار دارین زن کسی بشم که قلبم متعلق به اون نیست؟

_چرا این حرفها رو قبلا نزدی؟ همون موقع که رادوین اومد خواستگاریت؟ آبروی ما
وسیله بازی تو نیست دختر!

اومدم جواب بدم که آیفون به صدا در اومد.

-رادوینه!

مامان در رو باز کرد. رادوین وارد خونه شد و با همه سالم و احوالپرسی کرد و روی مبل
نشست.

مامان دسته گلی که رادوین آورده بود رو توی گلدون گذاشت و برای رادی چایی آورد.

بابا عصبی بود اما سعی داشت خودش رو آروم ن شون بده.

-خب چه خبرها پسرم؟ خانواده خوبن؟

رادوین لبخندی زد و گفت:

-الحمدالله به لطف شما خوبن.

راستش هم اومدم روشا جان رو ببینم هم با شما کار داشتم.

-خیره پسرم.

-خیر که هست. می‌دونم گفتن این حرف‌ها اصولا با بزرگترهاست، امیدوارم این جسارت
من رو ببخشید. راستش همونطور که میدونین تصادف روشا باعث شد مراسم به تاخیر
بیفته. اما حاال که روشا جان حالش بهتر شده، اومدم ازتون خواهش کنم که اگه اجازه بدید
عقد کنیم و یه جشن مختصر بگیریم. وقتی حال روشا بهتر شد قول میدم یه جشن مفصل بگیریم.

-والا چی بگم پسرم، غافلگیرم کردی. نظر خانوادهت چیه؟

-خانواده من حرفی ندارن. من گفتم اول با خودتون مطرح کنم اگه صلاح دیدید بهشون
بگم که خودشون جدیتر در این مورد صحبت کنن.

-از نظر شرعی، هر چه سریعتر عقد کنید بهتره، درسته که قراره ازدواج کنید اما اینجور
رفت و آمدها درست نیست. خوشحالم که اونقدر فهیم هستی و خودت به فکر بودی.روشا باید به تو افتخار کنه.

-ممنونم.

اومدم حرفی بزنم که با نگاه غضبناک بابا روبه‌رو شدم و همین باعث شد لال بشم و
سکوت کنم.
…………

توی آیینه به خودم نگاه کردم. یک لباس سفید و پُرچین تنم بود که به خاطر مدل دامنش
مشخص نبود پام توی گچه. موهام خیلی ساده شنیون شده بود.

یک ردیف گل مریم مثل تاج روی سرم بود.

آرایش ملیح و لایتی ضمیمه صورتم شده بود.

میشد گفت در عین سادگی خیلی قشنگ شده بودم.

دلم راضی به این عقد نبود؛ اما راه فراری برام نمونده بود.

یک هفته تمام تو خونه با بابا جنگ داشتم.

به‌ خاطر آبروی خانوادهام هم که شده بود باید به این ازدواج تن میدادم.

رادوین دنبالم اومده بود. یک کت و شلوار مشکلی رنگ تنش بود.

باید اعتراف کنم که حسابی خوشگل شده بود؛ اما نگاهش! نگاهش با همیشه فرق داشت، سعی می‌کرد توی چشم‌هام نگاه نکنه. باهام سرد بود.

سوار ماشین شدم و به سمت آتلیه رفتیم.

به‌ خاطر شرایطم فقط چند تا عکس گرفتیم و بعد به سمت محضر رفتیم.

با کمک رادی روی صندلی نشستم و کمی بعد عاقد شروع به
خوندن خطبه کرد.

رها داشت بالا سرم قند میسابید.

چه‌قدر برای این لحظه‌ام خیالبافی کرده بودم.

چه‌قدر با کاوه آرزوی این روز و لحظه رو
داشتیم.

نفرین به همه خاطرات تلخ. لعنت به سرنوشت بیرحم.

با صدای عاقد به خودم اومدم.

-عروس خانوم برای بار سوم می‌پرسم، بنده وکیلم؟

سیما با خنده گفت:

-عروسمون زیر لفظی می‌خواد.

نیکی جون جعبه‌ی مخمل توی دستش رو باز کرد و دستبند طالی سفید قشنگی رو به دستم بست.

زیر لب تشکر کردم.

-خب عروس خانم، برای آخرین بار می‌پرسم، به بنده وکالت می‌دهید که شما رو به عقد
آقای رادوین پارسا با مهریه معلوم شده در بیاورم؟

بغض توی گلوم رو قورت دادم.

-با اجازه پدر و مادرم بله.

صدای دست کل فضا رو پر کرد.

همه خوشحال بودن و فقط من بودم که نقابی از یک دختر شاد روی همه‌ی غم هام سرپوش
گذاشته بود.

همگی جلو اومدن و یکی یکی کادوهاشون رو دادن.

نیکی جون و پدرجون یک سرویس
شیک بهم دادن و مامان و بابا هم به هرکدوم ما پاکتی از پول.

رضا یک پلاک و زنجیر خیلی
خوشگل بهم کادو داد و به رادوین هم یه ربع سکه داد.

همگی کادوهاشون رو دادن و بعد از مراسم عقد، به سمت سالن رفتیم.

آهنگ پخش
میشد و جوانها حسابی مشغول بودن. اما من به‌ خاطر شرایط پام نشسته بودم و بیشتر
تماشاچی بودم.

رادوین خیلی باهام صحبت نمی کرد، انگار یه آدم دیگه شده بود.

نرگس و سیما مدام کنارم بودن وسعی میکردن که نزارم افکار منفی بیشتر از این
مضطربم کنه.

اما دست خودم نبود. حال عجیبی داشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
4 ماه قبل

مرسی خانم بالانی.خوب بود.ولی من از آینده شون میترسم.فکر میکنم یه دفعه ای چهره عوض کنه این رادوین خان😑

لیلا ✍️
لیلا مرادی
4 ماه قبل

باید اعتراف کنم تو این پارت کولاک کردی، در عین خوش‌قلمیت جوری چهره اطرافیان روشا رو به تصویر کشیدی که از حرص داشتم خفه می‌شدم🤒🤢 از بابای روشا واقعاً متنفرم یعنی دوست دارم خرخره‌اشو بجوئم😡 روشا هم که الحمدالله با رشته افسریش یه ذره زبون نداره😑 به رادوینم حس خوبی ندارم، اون کاوه بی‌لیاقت یه تکون به خودش نداد☹️

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

این رادوینه یه کاسه زیر کاسه ش هست وایب بدی بهم میده🤔
خسته نباشی مثل همیشه عالی🫂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

احساس میکنم رادوین بهد گرفتن روشا کلا قیافش عوض شه و شروع به اذیت کردنش کنه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

مائده ادمینی؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

چطوری نرگس خوبی؟!

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

اگه این امتحانا بزارن یه نفسی بالا بیاد چرا که نه😂😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

تازه شروع شده خواهر…مونده هنوز تازه اول دی هست😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

قربون دستت بیا این رمان منو دسته بندی کن همین پرتوی چشمانت ۱۸ فک کنم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

مرسی قشنگمممممممممم😍😍😍😍😍😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

مائده الان نگا کردم روش میاد اما توش که میری نیس انگار پارت ۱۸ نداره رمان
خدایی این سایت یجوری نشده ؟

saeid ..
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

پارتت درست شده
ولی بعد از چند پارت دیگه ۱۸ هم داخل بسته بندی رمانت قرار میگیره
گاهی وقتا پیش میاد

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

عالی بود مائده جان🥹
خیلی طرز نوشتنت رو دوست دارم
این رادوینه یکم……مشکوک میزنه خطریه🤣🤦‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x