رمان تو برای او

رمان تو برای او پارت ۱۰

4.6
(169)

….
در خانه نشسته اند.او و ارسلان و دخترک..

به زور توانست ارسلان را راضی کند تا دخترک برای مدتی درخانه ی شان بماند

.ارسلان در اتاق بود و ساک پول ها هم همانجا بود

.رستا به دیوار تکیه داده بود و دخترک هم گوشه ی مبل در خود جمع شده بود و گریه میکرد و زیر لب چیزی میگفت.

ارسلان بیرون آمد و کنار رستا نشست و به دخترک نگاه کرد و زیر گوش رستا گفت:این دردسر میشه برامون.ببین کی گفتم

رستا سرزنشگرانه نگاهش می‌کند و آرام تر پچ میزند:زشته می‌شنوه عه.تو که اینجوری نبودی

ارسلان شانه بالا می اندازد و میگوید:من گفتم دیگه خودت میدونی

رستا به دخترک نگاه کرد.دردسر میشد برایشان؟این دخترک آرام و زیبا؟نتوانست صددرصد بگوید نه.صدایی از ته چاهی در قلبش گفت:می‌شود.این دخترک برایت دردسر می‌شود رستا

دلشوره ی عجیبی گرفت اما آن را پای استرسی گذاشت که امشب کشیده بودند

بلند شد به آشپزخانه رفت و صدا در ذهنش پررنگ تر شد:آن دختر آنجا چه میکرد.پس فردا خانواده اش نمی‌گویند چرا دخترمان را به خانه ات بردی؟اصلا خانواده اش که بودند؟یاد جمله ی دخترک افتاد که گفت:کسی رو ندارم

حتما نداشت و گرنه اگر داشت چرا باید در آن وضع بین دو پسر مست و لاابالی کشانده میشد.

آب قندی درست می‌کند و سمت دخترک می‌رود._بیا عزیزم بیا بخور.گذشت دیگه.

دخترک به رستا نگاه میکند:چشمان قهوه ای رستا چقدر مهربان بود.اگر یک درصد این مهربانی در خانواده اش بود هیچگاه اینگونه نمیشد.و برای بار ده هزارم در این چند ماه در دل فریاد زد:پول برایمان خوشبختی نیاورد

رستا به دخترک نگاه کرد.چقدر زیبا بود.سفیدی پوستش.چشمان سبز رنگ و درستش.مژه های بلندش نشان می‌داد که آنهارا کاشته است.بینی اش کوچک بود و لبان درشت قرمز رنگش جلوه ی خاصی میداد به صورتش
نگاهش کمی پایین تر آمد و روی موهای کوتاه دخترک.

رنگ بادمجانی آن نشان دهنده ی این بود که موهایش رنگ شده.لباس های زیبایی به تن داشت و مشخص بود که مارک بودند و در دل برای بار هزارم در این چند سال فریاد زد:پول خوشبختی می اورد

دخترک لیوان را از رستا گرفت و آن را یک نفس سر کشید
با آستین لباسش دور دهانش را پاک کرد و گفت:ببخشید…ببخشید مزاحم شدم..جایی رو نداشتم امشب برم..فردا صبح رفع زحمت میکنم

ارسلان اینبار میگوید:این چه حرفیه…به هر حال بنی آدم اعضای یکدیگرند که..که در

به رستا نگاه می‌کند تا ادامه اش را بگوید رستا شانه بالا می‌اندازد و ارسلان ادامه میدهد:ادامه اش مهم نیست.لُپ مطلب اینکه ما یه کار انسان پسندانه کردیم

رستا آرام می‌خندد این همه جدی و کتابی حرف زدن اصلا به او نمی امد

دخترک سر پایین می اندازد و میگوید:لطف کردین شما.امیدوارم بتونم جبران کنم کس دیگه ای بود اینکارو نمی‌کرد.فقط…فقط شما اونجا چیکار میکردید

قلب رستا ایستاد.الان چه میگفت؟رفته بودیم دزدی؟
از جایش بلند میشود: فعلا بخوابیم بعدا راجبش حرف میزنیم

دخترک هم بلند می‌شود و زیر چشمی به خانه نگاه می‌کند معذب است رستا این را می‌داند

تو را سمت اتاق راهنمایی میکند:عزیزم تو اینجا بخواب کلید رو دره خواستی درو قفل کن منو ارس بیرون میخوابیم.

آرام تر پچ میزند:نگران چیزی هم نباش.ارسلان صبح زود میزنه بیرون از خونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 169

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

عالی بود

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

وااایی ماشالا مشالا چقدر ماهه این رستا😂😂😂😍
عالی عشقم💋

Newshaaa ♡
پاسخ به  Fateme
7 ماه قبل

111🔥

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
7 ماه قبل

رستا خیلی خوبه اما مطمئنم دختره واسش دردسر میشه😕🥺
عالی بود فاطمه گلی🤍🥰✨️

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
7 ماه قبل

رستا خیلی خوبه اما مطمئنم دختره واسش دردسر میشه😕🥺
عالی بود فاطمه گلیی✨️🥰🤍

لیلا ✍️
7 ماه قبل

مهی بله رو نصب کردم ولی بهم کد نمیده آیدی روبیکاتو بهم بده ببینم اون یکی نصب میشه یا نه حافظه امم پره

Tina&Nika
Tina&Nika
7 ماه قبل

عزیزم خیلی رستا و ارسلان بهم میان

تارا فرهادی
7 ماه قبل

۲ پارت عقبم خوندم نظر میدم
الان وقت ندارم فاطمه جان ❤️

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی ❤️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

عالیه بود فاطمه جون خدا کنه دختره شر نشه براش ❤️

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x