رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۲

4.5
(15)

*روز کنکور *

بلاخره روز کنکور رسیده بود و باید تمام تلاش این ماه هایش را به یکباره ارائه میداد

آرمان کنارش ایستاده بود و آبمیوه می‌خورد
عین خیالش نبود

استرس نداشت اما با دیدن دختران و پسرانی که رنگ های زرد داشتند و ناخن هایشان را می جویدند دلشوره در دلش افتاد

ساعت هفت و نیم بود که وارد حوزه شد و جایش را پیدا کرد
نشست و فقط صلوات و سوره می‌خواند
دیگر به هیچکس نگاه نمیکرد تا دلشوره اش دو چندان نشود

از پدر و مادرش خواسته بود هیچ یک نیایند و فقط ارمیا آن ها را به حوزه امتحانی رساند و یک ساعت ماند و رفت

نیم ساعتی گذشت و سالن سکوت کامل بود

دفترچه سوالات توزیع شد و شروع به جواب دادن کرد

بعضی سوالات برایش آسان بود بعضی سخت بعضی هم که اصلا هیچ نمیفهمید

تا هر جا که بلد بود جواب داد
از پایه یازدهم خیلی آمده بود

نگاهش را فقط به برگه دوخته بود
صندلی هایشان با میله ای به جلویی وصل بود و وقتی یکی پاک کن استفاده میکرد انگار زلزله میشد

با اتمام وقت وسایلش را جمع کرد و برگه را تحویل داد

همانجایی که با ارمیا قرار گذاشته بودند ایستاد
چند دقیقه گذشت و آرمان سمتش آمد
از قیافه اش معلوم بود چه کرده

آرمان _ خیلی سخت بود

_ هیچی نفهمیدی؟

آرمان _ پنجاه پنجاه زدم دیگه

با توقف ماشینی جلوی پایشان در را باز کرده و سوار شدند

ارمیا _ چطوری دادین ؟

_ خوب بود دیگه توکل بر خدا من که مخم ترکید

ارمیا _ اون‌چرا قیافش زاره؟

آرمان _ دیشب نخوابیدم

ارمیا _ باز کات کردی؟

آرمان _ نه بابا

ارمیا _ خب بنال ببینیم چیشده؟

آرمان _ یه دختره بود میومد از بابا دارو میگرفت یه مدت باهاش دوست بودم الان خواهرشو دیدم گفتم از آبجیت چه خبر گف مرده حالم گرفته شد

ارمیا _ کی ؟ دختر مجید همایونی؟

آرمان _ آره همون

ارمیا _ غلط کرده چرت پرونده دختره رفته عمل کرده یه چیزی شده نمیشه نگاش کرد صاحب وحشتو

آرمان _ واقعا؟

ارمیا _ دیروز دیدمش در مغازه بابا بود

ارمیا ماشین را جلوی یک بستنی فروشی نگهداشت و از ماشین پیاده شد

دلش انگار فشرده شده بود

_ آرمان

آرمان سرش در گوشی بود و نگاهش میخ به صفحه چت

آرمان _ هوم؟

_ دلم گرفته

آرمان _ ماساژ بده رگاش باز میشه خوب میشه احتمالا دستگاه پمپاژ خونت درست کار نمیکنه برای همین فک میکنی یه بختک افتاده رو دلت

_ زیادی درس خوندیا!

آرمان _ دیگه دیگه

_ آرمان جدی دارم میگم

آرمان _ برسیم خونه یکم بخواب بعدش میریم یه جایی حال کنی

_ کجا؟

آرمان _ به ارمیا نگی امشب قراره برم پیست موتور میبرمت با عاطی که تنها نباشی

_ موتور سوار شم؟

همانطور خیره به گوشی ابروهایش را بالا انداخت

آرمان _ نوچ بیا اقتدار داداشتو ببین

_ آرمان !

آرمان _ ای مرگ خب بزار دو دیقه زر بزنم با این دختره الان جوابتو میدم

چشم غره به آرمان رفته و نگاهش را به بیرون دوخت

ارمیا با سه تا بستنی قیفی و شیر موز داخل ماشین نشست

در دلش به زینب حسودی اش شد که قرار بود چنین شوهری داشته باشد
در این چند هفته حسابی دل زینب را برده بود
هرچند زینب دختر سرسختی بود در برابر ازدواج اما در مقابل ارمیا کم آورده بود
به قول زینب چشمان برادرش جادو میکرد

با سارا هم دوست شده بود
دختر خونگرمی بود و تازگی ها فهمیده بود مبتلا به سرطان است
آن کودک هم حاصل ازدواج ناموفقش بود

همینکه فهمیده بود آن کودک ربطی به رهام ندارد تا حدودی کنجکاوی اش را تمام می کرد

اما حرف های سارا برایش عجیب بود
چرا از رهام تقاضای کمک داشت ؟
رهام نه دکتر بود که بتواند سرطانش را مداوا کند نه می توانست با این مسافت دور کاری برایش بکند !!!

پس چرا از او درخواست کمک داشت ؟
اصلا منظورش از کمک چه بود؟

با مشتی که به بازویش خورد به خودش آمد

آرمان _ روانی خب بخور آب شد

نگاهی به مانتویش کرد چند قطره از بستنی در حال ذوبش رویش ریخته شده بود

آرمان لیوان خالی شیرموزش را به او داد تا زیر بستنی بگیرد

ارمیا ماشین را روشن کرده و حرکت داد سمت خانه

ارمیا _ امشب مامان بابا نیستن

آرمان _ چرا ؟

ارمیا _ برای کسرا

آرمان _ کسرا چیشده؟

ارمیا _ تصادف کرده بردنش بیمارستان

_ حالش چطوره؟

ارمیا _ یه پا شکسته و سرش با چندتا زخم

_ خوب بریم پیشش

ارمیا _ امشب نمیشه خاله فاطمه گفته من از پس کسرا بر نمیام دوتا خواهر داره من پیر شدم نمیتونم جمعش کنم به حرفم گوش نمیده

آرمان طوری خوشحال شد که باعث تعجبش شد

آرمان _ ینی میاد پیش ما؟

ارمیا _ قرار بود بیاد اما عمو حسین گفته من بچه هام بزرگن بیاد پیش خودم

آرمان انگار تیرش به سنگ خورد
لبخندش جمع شد

آرمان _ مگه ما بچه ایم؟

ارمیا _ نه منظورش اینه شما دوتا دارین درس می خونین و منم که سر کارم طفلک خونه تنهاس لااقل اونجا عاطفه هس علی هس

تا رسیدن به خانه دیگر حرفی گفته نشد

وقتی وارد خانه شد مادرش در حال خواندن نماز بود
سلامی کرد و وارد اتاقش شد
مانتو را از تنش درآورده بود و روی تخت دراز کشید
ریحانه زنگ زد
آیکون سبز را را کشید

ریحانه _ سلام خانوم دکتر؟

_ ریحان مردم تا جواب دادم

ریحانه _ دیگه دکتر شدن سختی داره

_ من به تزریقاتم راضی ام خیلییی سخت بود

نیم ساعت همینطور با ریحانه حرف زدند و خندیدند
صدای گریه و هق هق هایی که شنید سریع از اتاق بیرون زده و وارد هال شد

صدا از آشپزخانه بود

_ ریحان من بت زنگ میزنم

گوشی را روی مبل انداخته و دوید داخل آشپزخانه

آرمان دستش را مانند چوب خشک گرفته بود و خون می چکید از سر انگشتانش

دستمال کاغذی برداشت و رویش گذاشت

مادر تازه از تراس داخل خانه شد و چادرش رو انداخت و دوید داخل آشپزخانه

جلوی خونریزی را گرفته بود اما نعره های آرمان را نه!

ارمیا که از‌پشت بام پایین آمد همانطور خشک زده خیره آرمان بود
گوشی درون دستش نشان می‌داد که از فرط عشق گوش هایش سنگین شده و صدایی نشنیده

ارمیا _ من یه دیقه بالا بودم چیشد؟

دلش می‌خواست کله اش را در سنگی بکوبد
گاهی وقتا به تک فرزندها غبطه می‌خورد
آسوده و راحت بودند
اما او با وجود دو آدم که نه دو نفهم خر دست و پنجه نرم میکرد

_ هیچی فقط اون وسط مسطای مذاکرتون با دلبرتون آرمان داشت میمرد همین

مامان _ ولش کن بچم تقصیری نداره

_ آخه تو نفهمیدی صداشو؟ کری؟

ارمیا دستی در هوا تکان داد

ارمیا _ خب حالا انگار رفته جنگ تیر خورده

و بعد دست آرمان را گرفت و دستمال هارا برداشت و نگاهی به زخم کرد

ارمیا _ خوبی؟

آرمان که رنگش زرد شده بود فقط در جواب سوال احمقانه ارمیا زل زد در تخم چشم هایش

با آوردن جعبه کمک های اولیه کنار آرمان نشست و شروع به بستن زخمش کرد

بعد از پانسمان زخمش از جا بلند شد و دستانش را شست

امشب هم خانه زهره خانوم مهمان بودند
اما ایندفعه برای ادای نذرش
هرچند که آنها نمی توانستند بروند چون پدر مادرش قرار بود برای کسرا بروند پس کسی نبود

صدای ارمیا و خنده هایش خانه را برداشته بود
درحالت عادی هم بلندگو بود اما داد که میزد صدایش به اندازه ده باند همزمان روشن بود

کشوی کنار تختش را باز کرد
چشمش به دستبند رهام افتاد
چرا همش از یادش میرفت؟
چرا خودش دنبال دستبند نمی آمد؟
شاید برایش مهم نبود!

گوشی اش را برداشت وارد تلگرام شد

سارا در حال چت بود
ویس اول مکالمه را باز کرد

سارا _ رهام من ..من ..خیلی تنهام..لطفا..ازت..خواهش میکنم..رهام

ویس بعدی

سارا _ تو ..شرایط منو ..میدونی ..رهام.. لطفا..بیا

به قدری هق هق میکرد که کلماتش را تکه تکه ادا می کرد

رهام فقط برایش خداحافظ نوشته بود و تمام !

_ چه دل رحم!

وارد صفحه چت خودش و سارا شد
از وقتی فارسی حرف می‌زدند برایش چت کردن راحت شده بود

_ سلام سارا

نیم ساعت گذشت تا جوابش را داد

سارا _ سلام عزیزم

_ خوبی؟

سارا _ نه متاسفانه

_ چرا ؟

سارا _ دکترم گفته حالم خیلی بده و از به طرف نامزدم خیلی اذیتم میکنه

_ نامزدت؟

سارا _ بهش هرچی میگم بیا نمیاد اصلا متوجه نیس من حالم بده

نامزد بودند؟

_ خب بیاد چیکار؟

سارا _ بچمو فقط نگهداره همین وگرنه من که دارم می میرم

سارا هرکه بود از نظرش آدم خوبی به نظر نمی رسید
پس بیا بیا هایش برای انداختن مسئولیت بچه به دوش رهام بود

عشق و عاشقی را کرده بود
تاوانش با رهام بدبخت !

_ غصه نخور درست میشه میاد بلاخره

سارا _ امیدوارم

گوشی را خاموش کرده و روی میز کنارش گذاشت
چه عجیب شده بود زندگی اش!
ورود نتانیاهو عین ویروس بود که موج جدیدی راه انداخته بود
این پسر تا چه حد مرموز بود ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
4 ماه قبل

خسته نباشی
فقط من نفهمیدم چرا یهو انقدر پیگیر رهام شد؟
خیلی قشنگ بود

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی
فکر نمی‌کنم اگه رهام متوجه بشه که اکانتش هک شده رفتار خوبی نشون بده.
رابطه سارا و رهام واقعا مرموزه

saeid ..
4 ماه قبل

این رهام چقدر جالبه 😂
خسته نباشی نرگس جان

سعید
سعید
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

عکسای رمانت!😂
نمیشه حذف کرد فقط باید ادمین ها درست تایید کن
الانم من هر چی می‌زنم فعلا وارد حسابم نمی‌شه
هر وقت شد درست میکنم

لیلا ✍️
4 ماه قبل

خیلی قشنگ بود، زحمت کشیدی خداقوت😍👏🏻 بزار از اول بگم: از قلم شیرینت که با ساده‌ترین واژه‌ها می‌تونی یه گفتمان خنده‌دار درست کنی‌ میگم تو استعدادت در طنز خوبه یعنی همین‌. ارمیا عاشق که شده عاقل شده‌ها😂 آرمان هم که تو هر شرایطی دنبال جنس مونثه! بچم سندروم بی‌قراری داره🤣🤣 این وسط موضوع سارا برام گنگ بود از یه طرف مریضیش دلم براش سوخت ولی چه سر و سری با رهام داره؟

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x