رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانتpart3

4.5
(26)

به نزدیکی خانه خاله که رسیدند دویدند تا هرکه زودتر رسید زنگ را بزند

عادت کودکی بود که هنوز ترکش نکرده بودند!

مادر که بعد از پنج دقیقه آن هم با پیاده روی تند به آنها رسید نفس زنان کنارشان ایستاد

مامان _ رفتیم تو عین آدم میشینین یه جا نبینم باز مثه سگ و گربه همو قورت میدین

آرمان _ خاااااله

_ داد نزن زشته آبرومونو بردی

آرمان _ من آبروتونو میبرم؟ باشه من میرم

خواست برود

_ باز مسخره بازی هات شروع شد ؟

آرمان _ بخاطر حفظ آبروتون دارم میرم

مامان _ سرکوچه واستاده؟

آرمان _ کی ؟

مامان _ همون مدادرنگیایی که واسشون هفته ای صد تومن دویست تومن میگیری

آرمان _ باز تویِ ناقص العقل چی گفتی ؟

_ به هم جون ارمیا فک کردم تویی بعد دیدم مامانه

لب های آرمان از حرص روی هم فشرده شد خواست حمله ور شود که در باز شد
از جا پرید و خود را در بغل خاله انداخت

_ سلام خاله خوبی ؟

و بدون گرفتن جوابی دوید رو به بالا
همینکه در را باز کرد آخ یک نفر بلند شد
لب گزید و با ترس پشت در را نگاه کرد

_ وای علی آقا ببخشید ندیدمتون

علی _ اونجوری در وا میکنی مگه میبینی کسیو؟

_ تقصیر این آرمانه

عاطفه _ به به خانوم دکتر

_ سلام عاطیِ قاطی

آرمان _ سلام عاطفه خانوم

عاطفه _ سلام آقا آرمان

_ من چی ؟ من آدم نیستم که سلام نمکنی به من ؟خون این از خون من رنگین تره

عاطفه _ چه سلیطه بازی در میاری باشه سلام

مامان _ سلام عاطفه جان خوبی خاله ؟

مادر و عاطفه هم را بغل کرده و احوال پرسی می‌کردند از کنارشان رد شد و وارد اتاق عاطفه شد

عاطفه رشته طراحی دوخت می‌خواند و اتاقش پر از ذوق هنری اش بود
یک طرف دیوار که نقاشی هایش یا روی برگه های کوچک یا تابلو های بزرگ بود
مانکنی گوشه اتاق بود که لباسی در حال کار تنش بود
قفسه کتاب هایش هم اکلیل و آبرنگ و سایه و قلم هایش بود
نقاشی های روی بشقابش را خیلی دوست داشت و قبلاچندتایی کش رفته بود

عاطفه _ خب دخترخاله جان چه خبر؟

_ سلامتی این لباسه همینجوریه؟

عاطفه _ کدوم لباس؟

_ همینکه تن مانکنه

عاطفه _ ها این دارم سنگ دوزی میکنم دامنشو

_ سخت نیست؟

عاطفه _ علاقه داشته باشی هیچی سخت نیست

آرمان _ عاطفهه آتوساااا بدویین بیاین گره بخت باز کنین زودباشین

از اتاق درآمدند

آرمان با سینی سبزی و ظرف پر پیاز
روی زمین نشسته

آرمان‌ _ چیه؟ جذاب ندیدین؟ بشینین دیگه علی الهی نمیری کجا در رفتی مرتیکه

صدای علی از سرویس آمد

علی _ دسشویی ام

آرمان _ چیکار میکنی ؟

علی _ دارم اختراع میکنم تو دسشویی چیکار میکنن آخه ؟

آرمان _ اوکی اختراع کن فقط یه چیزی بساز فحش نخوری بعدش

علی _ حواسم هست

از خنده سرخ شده بودند

کنار آرمان نشست و عاطفه هم کنارش بعد هم علی آمد و کنار آرمان نشست

آرمان _ روند پیشرفتت خوب بود ؟

علی _ عااالی بود

عاطفه _ علی خفه شو حالمو بهم زدی

علی _ چه خبر از ارمیا؟

آرمان _ این بیشتر از من باهاش حرف میزنه

علی _ یاد بگیر خب مثلا داداش توام هس

آرمان _ نه بابا زنگ میزنه مخشو میخوره چی بخر چی بخر

_ دروغ میگه خودش از من بدتره

علی _ کی میاد ؟

_ این هفته توبیخی گرفته مرخصی نمیاد فک کنم یه دو هفته دیگه بتونه بیاد

عاطفه _ توبیخی چرا؟

_ رفته با فرماندشون بحث کرده که چرا غذای سربازا اینجوریه بعد هم رفته آشپزخونه قابلمه رو با چندتای دیگه چپه کردن

ابروهای علی و عاطفه بالا پرید

آرمان _ دوتا بی مخ

_ ها تو خوبی فقط

آرمان _ معلومه زنگ بزن از دوست دخترام بپرس

_ من با گاوپرستا کاری ندارم

آرمان _ کی گاوپرسته؟

_همون‌دوس دخترات از پیاماشون معلومه دارن گاوپرستی می‌کنن

عاطفه _ بابا چه خنگی تو آرمان ینی تو گاوی دوس دخترات گاو پرست

آرمان _ باز خوبه اینای من گاو میپرستن اونی که تورو بگیره خواهرجان خر کوری بیش نیس شایدم به مراتب بالا تر از خر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

چه خل و چلایین اینا😂😂 خداقوت نویسنده جان

مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی نرگس بانو

𝐸 𝒹𝒶
6 ماه قبل

واییی دیقاااا عین منو پسرخالمه😂😂😂خیلیی باحالههه خسته نباشییی❤

Fateme
6 ماه قبل

چقد خوبن ایناا😂💔خسته نباشی

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
6 ماه قبل

اینا چ باحالنننن🤣خسته نباشییی❤️

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x