رمان

رمان دلبرِ سرکش part53

3.5
(6)

مادرش چند نوع غذا درست کرده و واقعا زحمت کشیده بود بعد از نهار هم پذیرایی و گپ و گفتی داشتند و کم کم راهی خانه خودشان شدند
وسط راه بودند که گوشی اش زنگ خورد ملیسا بود و حرف زدنشان خیلی طول کشید از خنده هم سرخ شده بود
_ ملی؟
ملیسا _ بله
_ امشب بیا یکم از وسایلو جمع کنیم
ملیسا _ نماز بخونم میام
شهریار _ الو ملیسا خانوم ؟
_ بده من گوشیو
شهریار _ یه ساعته پارک کردم پیاده نمیشی
پیاده شدند
شهریار همانطور که با ملیسا حرف میزد و اذیتش می کرد که چرا علی را حرص می دهد در خانه را باز کرد
وارد شدند کلید برق را زد و سمت اتاق حرکت کرد
چادرش را پشت در آویزان کرد و مانتو اش و شال و شلوارش را داخل کمد گذاشت
داخل سرویس رفت وضو گرفت
چادر رنگی اش را برداشت و جانمازش را پهن کرد صدای الله اکبری شنید از اتاق خارج شد
تا به حال نماز خواندنش را ندیده شاید هم دقت نکرده بود
جانمازش را برداشت و شهریار که در سجده بود سریع پشت سرش رفت جانماز را پهن کرد و نیت کرد
اولین نمازشان بود در خانشان😍
نماز دوم را هم شهریار خواند متوجه حضورش نشد
تشهد را گفت و سرش به دو طرف تکان داد
واقعا نمی فهمید کسی پشت سرش است؟ 🙄
_ الله اکبر …سبحان الله…استغفرالله استغفرالله استغفرالله…بسم الله الرحمن الرحیم
شهریار _ 😂😂😂 نکشی خودتو
_ نمازت بر ستون فقراتت بخوره
بلند شد خواست نماز عشاء را بخواند که شهریار همسنطور مستقیم طرفش می آمد
آنقدر آمد که بهم برخورد کردند و از جانماز آن طرف تر رفت
_ برو کنار میخوام نماز بخونم
دوباره سر جانمازش ایستاد اینبار شهریار جلویش ایستاد
_ ای بابا شیطون شدی سرنماز من
شهریار _ اعوذ… کن خب😂
_ میری یا زنگ بزنم کیان ؟😎
شهریار _ نه میرم خودم
صدای زنگ آیفون بلند شد چهار رکعتش را خواند که ملیسا داخل شد
آراد هم تازه راه رفتن را یاد گرفته بود و از سرو روی ملیسا عرق می بارید
_ انقدر گرمه ؟‌
ملیسا _ نه بابا علی آقای کوچک راه رفتن یاد گرفته ینی ببین دنبالش می دویدم اصلا ترمز نداره ولش کنی مثله بوگاتی میره
_ 🤣🤣🤣حالا چرا علی کوچک؟
ملیسا _ علی ام همینجوریه باهاش جایی میرم هلاک میشم
_ از کجا شروع کنیم ؟
ملیسا _ اول بریم آشپزخونه رو جمع کنیم واجب تره
بعضی وسایل که اصلا جا نمیشد را روی میز گذاشتند تا به انباری ببرد بقیه هم سریع جمع شد
پذیرایی چیز زیادی نداشت اما اتاق خوابش خیلی سخت جمع میشد در چارچوب در خیره به اتاق بود که آیفون به صدا درآمد ملیسا در را باز کرد و به دقیقه ای نکشید که فاطمه و سمیرا و الناز و زهرا داخل شدند
خودش با فاطمه و زهرا و الناز اتاق را درست کردند و ملیسا و سمیرا بقیه جاها را
فکرش را هم نمیکرد اما همه چیز مرتب شد
نگاهی به ساعت انداخت
ساعت 2:40دقیقه بود
سمیرا _ من دیگه چشمام باز نمیشه
فاطمه _ چقدر رسم بدیه جهاز چیدن و جمع کردن مثلا فک و فامیلت اومدن دیدن چیشد؟
_ هیچی
الناز _ چی گفتن؟
_ هیچی
زهرا _ شوهرت بنده خدا کجا رفت؟
_ رفت خونه مامانم فک کنم خوابیده دیگه
با ملیسا رخت خواب هارا وسط هال پهن کردند و کنارهم خوابیدند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

قلمت نسبت به اوایل بهتر شده موفق باشی نویسنده عزیز این کیمیا چرا همچین میکنه خوبه شوهرشه حالا😂🤦‍♀️

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی گلی🙃❤️

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x