رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۰

0
(0)

انگار در دلش عروسی بود که انقدر خوشحال بنظر می رسید!
بلاخره توانسته بود سروری مزدور را ضایع کند.

با پرونده واحد سه، دوباره به واحد هفتم رفت.

سروری داشت زور می زد تا اثبات کند که او چیز دیگری گفته!

جواد آقا سرکارگر ساختمون، کنار حاج صفی ایستاده بود.

سروری با دیدنش توپید:

– آقای پارسا من به شما گفتم برق کشی رو حساب نکردی؟

– بله

سروری- برادر جسارتا شما اشتباه شنیدی من گفتم لامپ هاش وصل نشده نگفتم برق کشی نشده

– لامپ هارو قرار بوده شما دو هفته پیش بخرید منم جای هزینه لامپ رو گذاشتم

سروری- وقتی کامل نشده چرا میارید پرونده رو؟

– خودتون حساب واحد پنج رو خواستید!

جوادآقا هم انگار دل صافی ازین مرد نداشت که گفت:

– آقای سروری دو ساله دارین همرو علاف می کنین سیم کشی واحد یک ناقص مونده ملات برای واحد چهار نداریم هی می گید پیگیری می کنم
پس چی شد پیگیریتون؟

حاج صفی چشم روی هم می گذارد و با مکث میان جدل سه نفریشان صدا می زند:

– سروری

سروری انگار خودش می توانست پیش بینی کند که در پس این سکوت حاجی چه حرفیست که دفاع کرد:

– حاجی باورکن پول نداریم

حاج صفی آدم داد زدن نبود اما انگار گویش نرم را با این مثلا مهندس تحصیل کرده، جایز ندانست که فریاد کشید:

– دو میلیارد هفته پیش گرفتی کجاست؟

اصلا نمی گذاشت سروری دهن باز کند!

حاج صفی- همین دیشب دوباره از حساب این پروژه بیست میلیون برداشتی برای سیم کشی واحد یک!

دعوای حاج صفی و مهندس سروری با تجمع کارگران، تمام شد.

تمام شد اما به قیمت اخراج سروری و پرداخت آنی تمام پول هایی که از حساب پروژه کش رفته!

بخاطر افشاگری به موقع، حاج صفی با مرخصی چند ساعتی اش بدون چون و چرا موفقت کرد!

لباس هایش را عوض کرد و سر راه دسته گل رز گرفت.
می خواست کار امروزش را برای آتوسا تعریف کند.

عجولانه خطاب به راننده تاکسی لب زد:

– همین جاست نگه دارین!

کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
کاش پیراهن مشکی اش را عوض می کرد.
شلوار مشکی!
پیراهن مشکی!
عزای که بود که اینگونه خودش را سیاه‌پوش کرده بود؟

یک ربعی بود که روی نیمکت پارک منتظر نشسته بود.

پارک داشت خالی می شد اما خبری از آتوسا نبود!

– کجایی تو؟

کلا دو ساعت بیشتر وقت نداشت.

صدای اذان را از مسجد شنید و همزمان درد بدی به سرش وارد شد.

متعجب بلند شد و گفت:

– سرم شکست!

آتوسا پرخاشگرانه می گوید:

– تو مگه قرار نبود مرخصی نگیری؟
اینجوری میخوای سریع پول بگیری خونه بخری؟
با توام!

– خود صابکارم…

آتوسا- بده من اون گلارو!

چرا امروز انقدر تغییر کرده بود؟
این آتوسای رنگ پریده که زیر چشمانش گود شده بود را نمی شناخت.

کنار قدم های تندش، قدم می زد.

– بابا آتوسا دارم میگم مرخصی چند ساعتی گرفتم واسه چی میخوای بری؟

آتوسا- میخوام ببینم این چه صابکاریه که تقی به توقی به تو مرخصی میده!
عاشق چشم و ابروته یا دخترش نشونته؟

بی محابا داد زد:

– آتوسا!

حال هردویشان مقابل هم ایستاده بودند.

– از صبح دارم تو اون آجرپاره ها فقط به امید گرفتن خونه ای که شرط باباته جون می کنم
درک کن با این همه فشار تحمل تلخی های تورو نداشته باشم
چرا نمی فهمی؟
یه روز کار کردی اینجوری شدی؟
یه نگا به چشمات بنداز که زیر گودال شده!

آتوسا- زیرش گودال شده چون یه مشت مرد کنارم وایستادن که هیچی از زندگی نمیفهمن
اون از ارمیا که تا وقتی مجرد بود خون به جیگرم کرد این از بابام که رو تخت بیمارستانه بخاطر حرص خوردناش اون از داداش نفهمم که رفته شرط بسته اینم از تو!

پدرش روی تخت بیمارستان بود؟

– بابات!
بابات که دیروز…

آتوسا چشم روی هم فشرد و لب زد:

– دیشب حالش بد شد بردیمش بیمارستان

– من ظهر باهاش حرف زدم چیزی نبود

آتوسا- سر آرمان
رفته…شرط بسته

دو کلمه آخرش را زمزمه وار گفت.
جوری که او باید برای شنیدنش گوش تیز می کرد.

دسته گل را چپ و راست کرد و نگاهش را معطوف گلبرگ های سرخ اکلیلی اش شد.

بهتر دید جو را عوض کند و از کافی شاپ رو به روی پارک، دو کافی میکس بیرون بر گرفت و دوباره به جای اول برگشت.

با تردید دستش را دراز کرد.
قطره اشکی که از چشمان آتوسا سرازیر شد، نگاهش را گرفت.

او دختر نبود و این احساسات را خیلی درک نمی کرد!

– چند روزه درس میدی؟

اشک هایش را پاک‌کرد و جواب داد:

– هنوز یک جلسه رفتم

– این آقایی که میخوام خونشو بگیرم خیلی مرد خوبیه با اینکه یکساله صبر کرده اما قیمتش همونه

جرعه ای از لیوان می نوشد و می گوید:

– من سه تومن پس انداز دارم ازین کلاسمم یک تومن در میارم میشه چهارتومن نصف پولی که لازم داری جور میشه

– لازم نکرده این ماه حقوقمو بده میرم یه کار دیگه پیدا میکنم…

آتوسا- چرا اینجوری میکنی خب منم میخوام تو اون خونه زندگی کنم!

او نادانسته یکی از رویاهایش را به زبان آورده بود!
زندگی با او در زیر یک سقف!

با یاد آوری ماجرای پیش آمده هیجانی شروع به حرف زدن کرد:

– امروز بخاطر ضایع کردن همکارم عزیز شدم

چشمان آتوسا در حین نوشیدن سمت او چرخید.

ادامه داد:

– مرتیکه زشت داشت پول مردمو بالا می کشید پول اضاف میگیره می ذاره تو جیبش
به حاج صفی حساب کتابامو نشون دادم حقشو گذاشت کف دستش حروم خور!

آتوسا- عه!

– جلو دهن منو نگیر بزار خودمو خالی کنم وگرنه بدتر میگم

نگاهی به ساعتش می اندازد و با منت ساختگی می گوید:

– انقدر دیر کردی مرخصی منم تموم شد

انگار خیلی برای گرفتن مرخصی اذیت شده!

آتوسا سری آرام تکان می دهد و لب می زند:

– باشه پس خداحافظ

با قیافه ای مشمئز می توپد:

– نه بابا؟

با خنده به ماشین ها خیره می شوند و وسایل ورزشی پارک را به طریق خودش انجام می دهد.

آتوسا- پاهات کج میشه درست برو

– یه پارو میدی جلو این پا میره عقب

آتوسا – نخیرم باید جفتش بیاد جلو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x