رمان غرامت

رمان غرامت پارت 27

4.4
(48)

***
با استرس پلکام تا آخرین حد باز کردم و نیم خیز شدم، گلوم برهوت خشکی بود و صورتم دریایی از عرق…
خواب وحشتناکی بود هر لحظه که صورتِ مهران توی خوابم تکرار می‌شد وحشت توی دلم بیشتر ریشه دار می‌شد..
پتوی نازک از روی تن‌ام کنار زدم و از تخت اومدم پایین، خوشید وسط آسمون و تازیانه پرتو های داغ‌اش روی تخت افتاده بود..
دستی به صورتم کشیدم و با نفس عمیقی روی پلکام با انگشت اشاره فشار دادم
چشمام مثل دوتا گوی مذاب بود، با بسته شدن پلکام انگار پرده های سینما کشیده شد و دوباره تصویر صورت مهران که غرق خون بود پشت چشمام نقش بست..
وحشت توی دلم بزرگ‌تر شد!
با استرس دستام از صورتم کشیدم و موهام بالای سرم بستم..
تن‌ام از اون وحشت هیستریک می‌لرزید و نم عرق نشسته بود، با وسواس تی‌شرت و شلوارک تقریبا گشاد نقره‌ای رو برداشتم تن زدم..
حین تعویض لباس فکر و ذهنم حوالی خوابم می‌گشت..
از اتاق اومدم بیرون و اول به ساعت خیره شدم
11:40
عزیز می‌گفت خواب صبح درست نیست..
کمی دلم آروم گرفت و چشمام سمت آشپزخونه سوق دادم…
“ظهر یک ناهار خوب درست‌کن”
با پیچیدن صدای مهران دوباره ترس به دلم راه یافت و وجودم لرزید!
به کل یادم رفته بود..
۲۰دقیقه فرصت آماده کردن یک غذای خوب داشتم…
یک غذای خوب توی بیست مین غیر ممکنه..
البته غذا های که احساس می‌کنم مُدنظر مهران باشه غیرممکن بود..
غذای خوب از نظر من “پیتزا”هم می‌شد!
بالاخره بهتر از هیچی بود…
با همین فکر به سمت آشپزخونه رفتم، صبح موقع آماده کردن نیمرو چشمی دیده بودم که فِر داره..
کمی هم برایم عجیب بود یک پسر مجرد اینقدر مجهز؟…
*
*
با صدای تیک فِر ناخن تکه تکه شده‌ام رو از زیر دندونام کشیدم بیرون..
۱۲:۳۵
هنوز خبری از مهران نبود، استرسم رفته‌رفته از وجودم پرکشید و جاش به گرسنگی زیاد داد..
کاش صبح از مهران می‌پرسیدم که کی به خانه بازمی‌گرده…
در این مدت غذای جز پیتزا می‌شد که درست بشود!
البته من با نظر و میل خودم پیتزای مرغ درست کرده بودم و چقدر که برای پخته شدن مرغ حرص خوردم که دیر شده یا حین پیدا کردن وسایل که هرکدام حداقل ۱۰ مینی طول می‌کشید.
این مرد در این چند روز چنان ترسی به دل راه داد بود که عموهایم نتوانسته بودن..
از روی مبل روبه‌روی ساعت بلند شدم و کنار تی‌وی نشستم تا حواسم از فر و غذای مورد علاقه‌ام پرت شود..
صبحانه‌ام دو تکه کوچک مرغ..
نفس عمیقی کشیدم، صفحه تی‌وی روشن شد

غرغر های شکم‌ام از حد گذشته بود، کارم به ناخنک زدن به غذا کشیده بود
آخرم هیچکدام آن صدای های شکم‌ام را نخآباند بلکه زیاد‌ترم کرد
1:۲۰
تا این موقع گوسفندم درسته می‌تونستم درست کنم!
دوباره بلند شدم تا ناخنک بزرگتری بزنم تا معده‌ام پُر شود، معلوم نبود چرا باید برای او صبر کنم!
وارد آشپزخانه شدم که صدای بازوبسته شدن در مرا از ادامه کار منع کرد..
پاتند کردم و از کنار پرده بیرون را تماشا کردم
مهران با دوتا نایلون در دست‌اش
کنار پای‌اش گذاشت و خود به کنار شیر کوچک گوشه حیاط رفت و مشغول آب زدن به صورت و بدنش شد..
نگاه گرفتم و رفتم داخل آشپرخانه و چای را هم گذاشتم..
الحق با اینکه دُردونه خانواده پدری‌ام بودم و سمیرا هم در خآنه بود ولی عزیز متعقد بود که دختر باید همه چی را یاد بگیرد و تاکیدشم در آشپزی زیاد بود…
همانجا روبه‌روی سماور ایستادم، صدای در خانه و بعد صدای قدم های‌اش..

-یامور

بلند و شبیه به داد صدای‌ام می‌زد انگار فکر می‌کرد هنوز خوابم..
کمی منتظر ایستادم، کم‌کم قامت‌اش مشخص شد
حوله کوچکی روی شانه‌اش بود و موهای خیس‌اش به پیشانی‌اش چسبیده صورت تمیزش کمی نم آب داشت..
گره‌ای بین ابروان تمیز و مرتب‌اش جاخوش کرده و بود نمی‌دانم از فکر اینکه من خوابم گره کور تر می‌شود یا ساعد دست‌اش که با دستی دیگری ماساژ می‌داد..
اصلا نگاهی به آشپزخانه نینداخت، من‌ام بی سرو صدا عملا خیره خیره نگاهش می‌کردم
یا درد دست‌اش زیاد بود یا فکر درون سرش عمیق که متوجه نگاه خیره‌ام نشد!
لحظه‌ای فکرم به سمت خوابم رفت و او هم به اتاق رسید

-اینجام

به وضوح دیدم که دست‌اش روی دستگیره خشک، جاخورد!
حوله را از روی شانه‌اش کشید و به سمتم برگشتم، یک تای ابروی‌اش انداخت بالا و گفت:
اولا علیک‌سلام دوما لال بودی جواب نمی‌دادی؟

برای اولین بار جز حرف‌های منحرفانه‌اش در برابرش خجالت کشیدم و نگاه گرفتم..

-سلام، حواسم نبود!

به او پشت کردم و چای های خوش‌رنگم را داخل فنجان های گل سرخ ریختم..
ابتدا نفس‌های عمیق‌اش و بعد صدای‌اش از چند قدمی‌ام آمد..

-ازت توقع نداشتم دختر علی!

سینی را در دست گرفتم و به سمتش برگشتم در یک قدمی‌ام حوله به دست و با تفریح خیره‌ام بود
خیرگی‌اش شاید از تاپ و شلوارکم نشات می‌گرفت

-می‌تونم تغییر کاربری بدم..

از کنارش گذاشتم داخل پذیرایی رفتم

-تو امروز صبح تا این ساعت تو تخت می‌بودی، بعد می‌دیدی چطور تغییر کاربریت می‌دادم..

همیشه تهدید و قُلدری بند ناف این مرد و با زور زدند!
سینی را کمی با حرص روی میز قرار دادم
نه با شوخی می‌شد با او حرف زد نه حتی منطقی
هردو را طوری دیگر معنی می‌کرد
که این از پیامد های کارنامه خانواده‌ام بود!
دمغ حرف‌اش را بی جواب گذاشتم..
روبه‌روی‌ام نشست و فنجان چای‌اش را برداشت ولی نگاهش روی من ثابت بود که ناگهان انگار که چیزی می‌خواست بگوید فنجان را بی حواس پایین کشید که کمی چای داغ روی پای‌اش ریخت..

-اَه گندش بزنن

شلوار‌اش را کمی از پاش فاصله داد، نگاهم روی صورت‌اش جاخوش کرد
طوری ابروانش درهم گره خورده بود که باز کردنش کار هرکسی نبود..
آن بخاری که از فنجان باقی‌مانده بلند می‌شد حاکی از داغ بودن زیادش بود!

-پاچه تو بزن بالا

نگاه گذرایی به من انداخت انگار این دلسوزی را هم توقع نداشت، معلوم نیست چه دیدی نسبت به ما دارد
شمر یا یزید؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

آخ جون🤩🤩

Sogol
Sogol
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بوددد😍

لیلا ✍️
9 ماه قبل

عین موش و گربه میمونند گاهی با هم خوبن و بهم کمک میکنند گاهی هم به خون هم تشنه‌ان😂

عالی بود زهرایی😊👌🏻👏🏻

sety ღ
9 ماه قبل

زهرا الان من هوس پیتزا کردم سر صبحی کی پاسخگوعه؟؟؟🤣🤦‍♀️

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

والا شما کم پیدایی😁
مایه سفر رفتیم و برگشتیم🤣🤣

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

عالی❤
این دوتا تویه خونه تنها باشن یکیشون زنده از این خونه در میاد ازبس مثل موش و گربه با هم بحث میکنن🤣

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x