رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۱۲

4
(33)

# پارت ۱۲

( کارن)

پرونده رو از روی میز برداشتم و به طرف اتاق دایان حرکت کردم.

صدای خنده های خیلی واضح به گوش می‌رسید.

در رو باز کردم و داخل رفتم.

تام نزدیک به دایان نشسته بود و باهم گرم مشغول گپ و گفت بودند.

_ مزاحمتون شدم انگار.

تام از روی صندلی اش بلند شد.

تام: نه، من دیگه داشتم می‌رفتم.

دایان لبخندی زد و تام اتاق را ترک کرد.

پرونده را روی میز اش گذاشتم و به طرف پنجره رفتم.

_ اتفاقی افتاده؟

_ بنظرت محل کار ، جای خنده و خوش گذرونیه؟

ابرویش را کمی در هم کشید

_ یک صحبت دوستانه بود فقط.

دستم را مشت کردم.

_ ولی من اینطور فکر نمی‌کنم.

نزدیکم شد و کنارم ایستاد.

_ در مورد من چی فکر کردی؟

گنگ در چشم هایش خیره شدم.

_ ببین دایان…

_ صبر کن لطفا، من حواسم به خودم و کارهام هست. و خیلی خوب می‌دونم تو محیط کار باید چطور رفتار کرد.

_ پس لطفا از این به بعد بیش‌تر مراعات کن.

خندید اما کوتاه و تلخ.

فاصله‌اش را کم تر کرد و صورتش را نزدیک صورتم آورد.

داغی نفس هایش به پوست گردنم می‌خورد.

نگاهم را به نگاهش دوخته بودم هر لحظه نزدیک تر می‌شد.

سرم را کمی جلو بردم تا همراهی اش کنم اما؛ در چند میلی متری لب هایم توقف کرد.

_ اصول کاری میگه تو محیط کار نباید چنین رفتار هایی داشت جناب مهندس. درست می‌گم مگه نه؟

از من فاصله گرفت و در چشم هایم خیره شد.

حس کنف شدن همه وجودم را در بر گرفت.

خودم را جمع و جور کردم و به پرونده روی میزش اشاره کردم.

_ فقط تا اخر وقت اداری امروز فرصت داری که تمومش کنی.

_ ولی..

با بدجنسی لبخند زدم.

_ موفق باشی.

و از اتاقش بیرون آمدم.

…………….

(گلچهره)

همراه تینا مشغول گشت و گذار در بین رگال‌ لباس ها بودیم.

_ این چطوره؟

به لباس در دستانش نگاهی کردم.

_ بنظر بد نمیاد اما؛ من دنبال یک چیز خاصم.

تینا پوفی کشید و لباس را سر جایش گذاشت.

_ تو که این‌قدر وسواس به خرج می‌دی باید خود کامیار می‌اومدی خرید.

خندیدم.

_ چرا حرص می‌خوری خواهر، تو که اخلاق کامیار رو می‌دونی رو لباس پوشیدنم حساسه.

_ اووف، کامیار هم که شورش رو درآورده، خدا کنه کارن حداقل تو این زمینه به باباش نرفته باشه .

_ کپی برابر اصل خودشه.

_ از الان دلم برای عروست می‌سوزه.

_ جوش نزن، فعلا لباس تو واجب تر از منه. چیزی انتخاب نکردی؟

چرخی بین لباس ها زد.

_ فکر کنم بهتره بریم مزون بلانچ.

ابرویم را بالا انداختم.

_ پس بیا بریم تا مزون رو نبسته.

همراه تینا از لباس فروشی خارج شدیم و به طرف مزون که همان حوالی بود راه افتادیم.

………….

( دایان)

به تنم کش و قوسی دادم و نگاهم به ساعت افتاد.

حوالی ۹ بود.

بخاطر تمام کردن پرونده و نقشه مسخره در شرکت مانده بودم تا تمامش کنم.

هوا تاریک بود، و شرکت خیلی وقت بود که تعطیل شده بود.

از جایم بلند شدم و کمرم را صاف کردم.

وسایلم را جمع کردم و نقشه را از روی میز برداشتم و به طرف اتاق کارن راه افتادم.

در زدم و داخل رفتم.

_ بلاخره تمومش کردی؟

کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید.

خستگی تمام وجودم را احاطه کرده بود.

_ بله ، به لطف شما، کار یک هفته‌ای رو مجبور شدم یک روزه انجام بدم.

_ خسته نباشی خانوم کوچولو.

_ ممنون.

کیفم را روی دوشم کمی جا به جا کردم.

_ من دیگه برم، با من کاری ندارید؟

_ صبر کن.

به طرفم آمد و مقابلم ایستاد.

_ خودم می‌رسونمت.

آب دهنم را قورت دادم.

_ مزاحم نمی‌شم.

_ تعارف می‌کنی؟

گوشی‌ام زنگ خورد، تماس از طرف رزی بود.

حوصله غر زدن هایش را نداشتم.

گوشی را سایلنت کردم.

نگاه خسته و خمارم را به چشم‌ هایش دوخته بودم که غافل گیرم کرد

و کوتاه و گرم گردنم را بوسید.

دستم را روی پوستم کشیدم

چشم هایش می‌خندید.

اخم کردم و به سمت در رفتم.

دستم را کشید و در آغوشش محصورم کرد و گرم لب هایم را کوتاه بوسید.

بین بازوان قدرت مندش گیر افتاده بودم.

نالیدم.

کمی از من فاصله گرفت و لپم را کشید.

_ دیگه نبینم من رو بزاری تو خماری.

_ خیلی بدجنسی.

دستش را در میان امواج موهایم فرو برد.

_ علاوه بر بدجنس بودنم، باید بدونی دلم نمی‌خواد کسی به چیزی که متعلق به منه چشم داشته باشه و گرنه خونش پای خودشه.

در دلم از حرفی که شنیده بودم بسیار راضی و خوشحال بودم.

اما در ظاهر اخم کردم و حق جانب نگاهش کردم.

_ از کی تا حالا من متعلق به شما شدم؟

انگشتش را روی لب هایم کشید.

_ از همون وقتی که طعم بهشتی لبات رو چشیدم. شایدم خیلی قبل تر

_ چطور مطمعن شم که واقعا بهم علاقه مندی!

_ خودت بگو.

_ مطمعنی؟

_ البته.

آرام گونه‌اش را بوسیدم

گوشی ام دوباره زنگ خورد.

_ بهتره زودتر برسونیم تا رزی خودش رو نکشته.

از هم فاصله گرفتیم

_ لعنت به هرچی مردم آزاره

خندیدم و در اتاق را باز کردم.

کتش را برداشت و به دنبالم آمد.

………………….

( کارن)

مثل همیشه ایزابل در را برایم باز کرد.

وارد عمارت شدم.

کیفم را روی مبل انداختم و خودم هم همان جا ولو شدم.

خیلی نگذشته بود که صدای مامان به گوشم رسید

_ اوا کارن چرا این‌جا خوابیدی؟

کمی جا به جا شدم.

_ خواب نیستم ، دراز کشیدم.

ساک های خرید را گوشه‌ای گذاشت و روی کاناپه نشست.

_ عمه کجاست؟

_ نمی‌دونم، حتما تو اتاقشه. منم تازه اومدم.

_ آهان.

_ این همه خرید به چه مناسبته؟

_ حدس بزن کی قراره برگرده؟

_ نمی‌دونم گلی جون خودت بگو.

_ تانیا

_ به این زودی درسش تموم شد؟

_ باید الان برای خودش خانمی شده باشه.

_ پس خاله تینا خیلی خوشحاله. چرا آرتان چیزی بهم نگفت.

_ اره رو زمین بند نبود.

_ حالا مهمونی کی هست؟

_ دوهفته دیگه.

_ خوبه.

_ قهوه میخوری؟

_ نه می‌رم دوش بگیرم.

از جایم بلند شدم و به طرف پله ها رفتم.

_ به دایان هم بگو که برای جشن دعوته.

_ چشم بهش میگم.

نفسم را فوت کردم و از پله ها بالا رفتم.

شاید اگر دایان وارد زندگی ام نشده بود

آمدن تانیا برایم رنگ دیگری داشت.

لباس هایم را درآوردم و شیر آب را باز کردم.

نگاهم را به آینه دوختم و رد نگاهم روی جای رژ لبش که روی گردنم مانده بود ثابت شد.

عجیب این دختر را می‌خواستم، همه چیز او برایم خاص بود.

دستم را روی گردنم کشیدم و به طرف وان رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

آقا من دارم حسودیم میشه😂
سرعت عاشقیشون فقط😆تخت گاز داره میره

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

مثل همیشه عالی
خسته نباشیی🫂

لیلا ✍️
4 ماه قبل

مجذوب این داستان شدم، این‌جوری میگم یعنی منظورم اینه که از قبل بیشتر شیفته رمانت شدم🤗 شوک مهم این پارت: اومدن تانیا که ندیده بهش حس خوبی دارم با توجه به مادری چون تینا، در مورد دایان هم ازش خوشم نمیاد رک میگم خیلی سریع تونسته کارن رو به سمت خودش بکشونه از اون
آب‌زیرکاه‌های پرروئه، دختره نچسب😑 کارش رو اما خوب بلده راحت روی کارن تسلط داره امیدوارم زودتر چهره واقعیش برملا بشه کارن تو بد راهی پا گذاشته چشم بسته رو همه چیز و داره تخته گاز میره، حتی دایان هم نمی‌فهمه داره چه بلایی سر زندگیش میاره. معرکه بود✨ فقط یه سوال: سارا دختر تینا نبود؟ یعنی دو تا دختر داره؟

لیلا ✍️
4 ماه قبل

چقدر سایت خلوته!

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

من که هستم😌✌️

saeid ..
4 ماه قبل

عاشقیشون قشنگه ولی کاش دوام داشته باشه 🥺
خیلی قشنگ بود مائده جان

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x