رمان آتش

رمان آتش پارت 23

4.9
(10)

****
#راوی

کارن گوشی رو برداشت و به چشم های برادر عزیز تر از جانش خیره شد..
هر دفعه با دیدن موهای جو گندمی سامیار به علی و خاندانش نفرین میفرستاد.. یه سال اختلاف داشتن اما سامیار خیلی شکسته تر شده بود.. در آستانه چهل سالگی و این حجم از موی سفید؟؟ چقدر دیدن برادرش در این قاب درد داشت..
سامیار از دیدنش خوش حال بود.. مثل همیشه.. فقط کارن و دلارام به دیدنش می امدند.. دلش برای نفس تنگ میشد ولی میدانست نفسش با دیدنش پشت میله ها چقدر میشکند..
اولین حرفی ک سامیار زد راجب نفسش بود..
– نفس چطوره؟؟ یه شب بهم زنگ زد کلی گریه کرد..
کارت آهی کشید.. عادت داشت ک قبل از همه راجب حال نفس بگوید.. میشناخت این برادر عزیز تر از جان را..
+ رفته جواهر ده..
چشمای سامیار گشاد شد.. کارن فرصت فکر کردن به سامیار نداد..
+ مسیح رو یادته؟؟ همونی که تو ماموریتم تو شیراز باهاش آشنا شدم؟؟ باباش مریض بود؟؟
همیشه برای هم همه چیز را تعریف میکردند.. برادر نبودند اما از دوبرادر به هم نزدیک تر بودند..
-آره..
صدایش پر بهت بود.. ربط مسیح و نفس و جواهر ده را نمیفهمید..
مسیح کسی بود که جون کارن را در شیراز نجات داده بود.. اگر مسیح نبود قطعا کارن هم مرده بود..
اما هنوزم ربطش به نفس برایش غیر قابل درک بود..
+ خب یه شرکت تولید قطعات الکترونیکی و گوشی و این چیز میزا داره و الان با نفس شریک شدن.. و رفتن جواهر ده برای پروژه شون..
سامیار متعجب شد.. سرنوشت چه خوابی برایشان دیده بود؟ یه پسر در زندگی خواهرکش؟؟
کارن کمی ترسید.. میشناخت غیرت سامیار را.. میدانست که اگر کمی احساس خطر کند به خاطر نفسش جهان را به آتیش میکشد سعی کرد کمی آرامش کند و فکر های منفی را از ذهنش پاک..
+ سامی نگران نباش.. من مسیحو میشناسم.. قاعدتا از نفس خوشش اومده.. پسر باخانواده و درست حسابی ایه.. خیلی تو شیراز کمکم کرد.. اگه نبود شاید زنده نبودم..بعدم هوای نفس رو داره.. دیدم ک میگم..
-چی دیدی؟؟؟

+ آریس میگفت یه هفته ای هست ک با مسیح میرن تو تراس مشترک و باهم حرف میزنن.. میگفت یه بار اتفاقی شنیده نفس داشته راجب خاطراتتون میگفته.. انگار مسیح به آریس گفته میخواد نفس رو برگردونه.. امشبم قراره ببرتش مهمونی.. تو این ده سال من از پس نفس برنیومدم اما انگار این پسره مهره مار داره..
برادر بود و همیشه نگران..
-کارن خیلی مراقب باش.. هم مراقب خودت هم نفس.. بعدشم میخوام مسیح رو ببینم..
+ حواسم هست پسر.. باهاش حرف میزنم اومد تهران بیاد پیشت..
و نگفت..
کارن نگفت ک کسی قصد زمین زدن نفس را دارد.. نگفت ک قاضی دادگاه را خریده بوده و کلی اتهام الکی به پرونده اش اضافه کرده..
نگفت اما..
سامیار حس میکرد خواهر کوچکش در خطر است..
همیشه حس ششمش خوب کار میکرد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x