رمان غرامت

غرامت پارت 49

4.6
(444)

***
دو هفته بعد

-چیزی لازم نداری؟

بی‌حوصله بشقاب را داخل سینک ظرف‌شویی گذاشتم و به سمت‌اش برگشتم و لب زدم:
نه لازم ندارم.

دوباره به سمت سینک برگشتم و شیر آب را باز گذاشتم
با برخورد نفس‌های گرمش به گوشم
تکانی خوردم
آنقدر در فکر بودم که اصلا حواسم نبود کی به سمتم آمد

-چته پِکری؟

دستای حلقه شده‌اش دور کمرم و چانه گذاشته شده‌اش روی شانه‌ام
باعث میشد نفسم بگیرد..
لمس‌های‌اش
نزدیکی‌های‌اش
همه برایم خوشایند بود
ولی آن کار‌اش
همانی که باعث شد همه را پس‌بزنند
به آنی مانند زهر در عسل همه‌را تلخ می‌کند و خوشایند را ناخوشایند و دلیل تنگی نفس می‌شود.
بشقاب درون دستم را داخل سینک گذاشتم و آرام لب زدم:
پکر نیستم، یکم کسلم!

دندان ریزی از گردنم می‌گیرد و عقب می‌کشد و با تمسخر می‌گوید:
اون ک اشکال نداره خوب میشه!

به سمتش برمی‌گردم کلافه می‌گویم:
اوم خوب میشه چون برای تو مهم نیست
خوب میشه چون مجبور که خوب بشه!

پر از اخم کت‌اش را چنگ می‌زند و با کلافگی می‌گوید:
از یک سوال به کجا رسیدیم.
من رفتم.

و بدون منتظر ایستادن از خانه خارج شد.
بهانه گیر شده‌ام اعصابم خورد است در این دوافته هر چه او پیش‌قدم میشد تا رابطه‌یمان راخوب کند ناگهان من گند میزدم و او خیلی سنگدلانه پاسخ میداد، به طرف سینک برگشتم و آبی به صورتم‌زده‌ام!
معلوم بود که برای او هیچ وقت مهم نیست، من جز شریک زندگی برای او هیچ چیز نیستم!
هیچ چیز!!!
دست‌هایم را بند سینک کرده‌ام و پی در پی نفس های عمیق کشیدم
کاش در این زندگی کسی مرا هم درک می‌کرد..
در این دوهفته هرچه خودم را بر زندگی و مهران وقف میدادم باز نمی‌دانم چه نیروی بود که مرا از این زندگی جدا می‌ساخت!
در ذهنم کار مهران می‌چرخید و قلبم ترک می‌خورد!
از اینکه حتی لحظه‌ای به من فکر نکرده بود و چنین حرفی زده بود نمی‌توانست از فکرم بیرون رود..
کسی که در گذاشتن آقا تنگ اسم رضا سرسختانه مشکل دارد
چه به گفتن رابطه‌اش با برادرش؟؟
لعنت به این کینه و انتقام
لعنت!!
از همین میترسیدم بنا کردن رابطه آنم بر روی آب بی خیال ترین ادم را هراس برمیداشت!
تا وقتی که این انتقام پا برجا باشد مهران خیلی راحت از من می‌گذرد
بشقاب های کثیف را یکی یکی شستم و داخل آبگیر گذاشتم
کارم شده همین خوردن و خوابیدن و کار کردن!
نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم
حتی یک سانت هام کوسن‌های مبل از هم جدا نیوفتاده بودن که مرتب کردنشان وقتم را بگیرد.
و چه بد!
باز من میماندم
پس زده شده‌ام از طرف عزیزانم
آن کارت هوس انگیز
همانی که با فونت خاصی
نام “امیر فرح” ثبت شده‌است
همانکه هر روز در لای دوانگشتانم چند دقیقه میماند حتی ابتدای شماره‌اش را روی صفحه کلید می‌خورد
ولی در آخر قلب بی‌قرارم کوبش های از ترس میزند
میترسم
از مردهای دور اطرافم میترسم
احساس می‌کنم همه حواسشان به من است!
آرام روی مبل میشینم و دستانم را روی زانوهایم چنگ می‌کنم
نگاه گذرای به گوشی‌ام که آنطرف است می‌کنم
خودم را کنترل می‌کنم
“ممکنه دروغ گفته باشه”
“دوباره به اوایل ازدواجت برنگرد”
پلک می‌بندم این جمله را تکرار می‌کنم، حالا که مهران برای این زندگی اسفناک یک قدم برداشته پس من‌هم استقبال می‌کنم!
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به تاج مبل تکیه دادم،
زمان زیادی نگذشته بود که
صدای کوبش‌های محکم و یکی درمیان در حیاط مرا از خودخواری باز می‌دارد
کف‌دستان سردم را روی شقیقه هایم می‌کشم،
با شدیدتر شدن کوبش‌ها
چادر آویزانم را چنگ میزنم و بر سر می‌کنم
و از خانه خارج میشوم

صدایم را بلند می‌کنم:
بله!

کوبش‌ها قطع می‌شود و بعد صدای خانومی مرا بیشتر ترغیب به باز کردن می‌‌کند.

-نظری آوردم راحیل جان

آبروانم می‌پرد”راحیل”؟
در را آرام باز می‌کنم ولی آن زن نا آشنا از همان نیمه در خودش را داخل می‌اندازد و پر جنب و جوش می‌گوید:
چه عجب در و باز کردی!

متعجب به چهره طلبکارش نگاه می‌کنم

-ببخشید خانوم شما کی هستین؟

سعی می‌کنم لرزش را پنهان کنم و گویا موفق هم شده‌ام.

هنوزم ساکت است که دوباره می‌گویم:
احتمالا اشتباه در زدین، من راحیل نیستم!

در را کمی بیشتر باز می‌کنم و نگاه کلافه‌ام را در صورتش می‌گردانم که می‌گوید:
پس راست بود، زن گرفته!

متعجب به او خیره شدم الحق که همانطور مهران پر از دیوانگی و علامت سوال بود همسایگانشم از او بو برده بودنند.

-چی میگی خانوم؟کی زن گرفته؟

گویا به خود آمد و اخم هایش را بیشتر در آغوش هم فرو برد و گفت:
خجالت نکشیدی زندگی دوتا عاشق ریختی بهم؟؟

چشمانم از تعجب گرد میشود و ناخواسته مانند او تن صدایم را بالا می‌برم

-چی‌میگی خانوم کدوم دوتا عاشق؟؟

زنک با کینه نگاهی به من انداخت و گفت:
بسه بسه نمیخاد خودتو بزنی اون راه،
آقا مهران که پسر خوبیه معلوم تو از راه به درش کردی!

جمله بندی‌اش”آقا مهران” دارد و مرا از سپر دفاعی قوی‌ام گویا چنان پرت می‌کند و که با نقش و نگار زمین یکی می‌شوم
ناباور ساکت به او خیره میشوم
وقتی سکوتم را می‌بیند بیشتر می‌تازاند:
خدا ازت نگذره،
همون شبی که اون راحیل(به اینجا که میرسد تضعینی بغض می کند) بدبخت میخاست خودکشی کنه بیام سر دلت و بچینم باز اون رضای مادر مرده گفت ساکت ولش کن!

حرف‌های‌اش یکی پس از دیگری چنان ضربه بر جانم میزد که نفس‌هایم به وقفه می‌افتاد
دست مشت شده‌ام از روی در سر می‌خورد
رضا، مهران، راحیل، خودکشی
همه در سرم می‌چرخد
زنگ آن شب
“اون راحیل بدبخت میخاست اون شب خودکشی کنه”
مضنون اون پیام
“R”
تُناژ صدای آشنای رضا
و در آخر پاک کردن پیامک و زنگ توسط رضا

فک زنک گرم شده بود و وراجی می‌کرد
ولی مغزمن در دنیای پر از التهاب به یک ان حبس شده بود
مات و کلافه شانه آن زنک وراج را گرفتم هرچه توان داشتم در خود جمع کردم و سعی کردم او را هل بدهم که موفق هم شدم
به جیغ جیغ هایش توجهی نشان ندادم و در را بر روی‌اش بستم
و وارد خانه شدم
همان ورودی خانه روی زمین سر خورد
پازل کامل شده چنان کوبیده میشد بر سرم که توان تکذیب آن‌را نداشتم
“زنگ بزن تا دروغای که بهت گفتن و لو کنم”
من بر اساس چه حرفای داشتم زندگی می‌کردم؟؟
چرا هیچکس لب از لب باز نکرد که مهران زن داشته؟

-لعنت لعنتتت به من

از حرص جیغ کشیدم و موهای رها شده از زیر چادر را به چنگ انداختم و کشیدم
لعنتت به من که به این خونه کامل شک نکردم
لعنتت!
آنقدر کلاه که بر سرم گذاشته بودن
گشاد بود که توان بیرون آمدن از آن را نداشتم.
دلم بیشتر از این می‌سوزد
که چطور عموهایم راضی شدند؟؟
حرفا های فرح بیشتر در گوشم آب و تاب پیدا می‌کند
آنقدر از اینکه بقیه خبر داشتند مرا هالو فرض کردنند می‌سوختم
که دلم میخاست بروم به قول آن زنک” سر دل هم‌آنها را بچینم”
بلند شدم و با حرص و چادر را به سمتی پرت کردم و دور خودم چرخیدم
الان باید چیکار می‌کردم؟؟؟
زنگ میزدم به اون عموهای که این کلاه رو به سرم گذاشتن؟؟؟
اصلا چرا زنگ بزنم؟
مگه می‌تونم کاری بکنم
به فرض که زن داشته من می‌تونم چیکار بکنم؟
اونایی که باید پشتم می‌بودن قبلا می‌دونستن
با بیچارگی وسط خآنه نشستم و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن
تازه مهران را هضم کرده بودم!

صدای زنگ گوشی‌ام در میان هق هق‌ام می‌پیچید
بی‌حال بودم
آنقدر اشک ریختم که چشمه اشکم خشک شد
حرص درون به قلیان در آمده بود
از اینکه بازهم باید مانند کبک سر در برف کنم!
از اینکه هنوز قلب احمقم فکر می‌کرد که اشتباه است..
بازهم صدای زنگ بلند شد و باعث شد
به سمت‌اش بروم
“مهتاب بود”
صدای گرفته‌ام و کینه بغ کرده سینه‌ام توانایی پاسخ نداشت!
زنگ قطع شد و بعد پیام‌اش امد

“عموهات رفتن جاده اگه دوست داری بیا خونه عزیز”

با حرص گوشی‌ام را میان دستان فشردم
هرچه می‌کشیدم از همان عمو ها بود!
باید یک‌کاری می‌کردم!
یا آتش دلم را خاموش می‌کردم
یا باید همین.طور ذلت بار زندگی می‌کردم
قاب گوشی‌ام را در آوردم و کارت را بیرون کشیدم
صدای جدی‌اش پچ خورد در گوشم
با اطمینان شماره اش را گرفتم

(سلام دوستان وقت بخیر
ابتدا می‌خواستم برای دیر پارت گذاشتن بگم
من بهتون گفتم یا کلا رمان ادامه ندم که همین طور کم کم خودم بنویس در آخر pdfشو بزارم رمان‌دونی یا اینکه همین طور دیر به دیر پارتاشو بزارم اینجا که شما گفتین بزار اشکال نداره دیر باشه پس هی نیاین کامنت بزارین چیشد چیشد!
دوم خانوم رها کجای رمان من کپی برداریه؟اگه کپی. برداریه نخونش برو همون اصلی بخون

سوم تو پارت های قبلی یکی کامنت گذاشته بود چقدر شبیه یک رمانیه
البته موضوعاشون کاملاا شبیه همه خودم اون رمان خوندم بینظیر و جهت اطلاعت بگم تو پارتای اول لیلا جان از من سوال کرد که این موضوع واقعی یا نه من اونجا گفدم که اول من تو چن تا رمان خوندم بعد که توی شهر خودم اتفاق افتاد تصمیم گرفتم بنویسم
یعنی یک کامنتای میزارین که آدم میگه نزاره کلا 😐💔)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 444

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
7 ماه قبل

موفق باشی عزیزم اینکه الهام بگیری از یه رمان اصلا کار غلطی نیست تمام بزرگات این کار رو میکنند کپی اشتباهه حرص نخور الماس‌جونم رمان و قلمت عالیه ولی چون دیر به دیر میذاری یکم مخاطب سرد میشه به خوندن متم صبر میکنم پی‌دی‌افش بیاد بعد قشنگ بخونم😊

لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
7 ماه قبل

بیکارن اهمیت نده به کارت ایمان داشته باش

دنیا
دنیا
7 ماه قبل

سلام عزیزم خسته نباشی گلم تورو خدا ویل نکن چرا بخاطر حرف های بعضیا میخای رمان به این قشنگیو ویل کنی خواهشا بزار اگه دیر به دیر بزاری بازم اشکالی نداره فقط بزار ممنون میشم🥰🥰🥰🥰

saeid ..
7 ماه قبل

می‌دونم که چقدر ناراحت کننده است این حرف هایی که میزنن
کلا آدم رو از نوشتن سرد میکنن
اهمیتی نده
پرقدرت ادامه بده
خسته نباشی

نازنین
نازنین
7 ماه قبل

بیخیال بابا دیگه نمی‌گیم زودتر پارت بذار خب چیکارکنیم رمانتو دوست داریم اگه ناراحت میشی ببخش دیگه نمی‌گیم خوبه؟خسته نباشی عالی بود👏👏

نازنین
نازنین
پاسخ به  الماس شرق
7 ماه قبل

نه عزیزم اینقد داستانش جالبه که من ازسر درد دارم میمیرم وای بازم نتونستم تاصبح صبرکنم….بعضیاازبیکاری میان یه چیزی مینویسن ومیرن بیخیال مهم اینه ویو رمانت ازهمه ی رمانابیشتره

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

سلام الماس جان خسته نباشی ممنون که پارت گذاشتی ولشم نکن لطفا

Tina&Nika
7 ماه قبل

سلام الماس جان به حرف یه سری ها توجه نکن اینجور افراد چو ن خودشون هبچی نشدن میسوزنن ولشون کن همینجور پر قدرت ادامه بده موفق باشی عزیزم ❤️❤️💜💜💙💙✨️✨️

𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

ستایش جان ،ادمین هستی من رمانمو بفرستم؟

تارا فرهادی
7 ماه قبل

رمانتو فقط چند پارتشو خوندم
ولی اینقدر قلم قشنگی داری دلم نمیاد کامنت ندم پر قدرت ادامه بده اهمیتی به اونایی که انرژی منفی میدن نده از هر لحاظی بگم قلمت فوق‌العاده ست❤️🙂

Fateme
7 ماه قبل

رمانت واقعا قشنگه الماس جان و حتی اگه ماهی یه پارت بدی باز ارزش خوندن داره
به کامنتای بی ربط توجه نکن و پرقدرت ادامه بده♥️

sety ღ
7 ماه قبل

این داستان : زهرا قاطی میکند🤣🤣🤣🤣

رها
رها
7 ماه قبل

نویسنده عزیز!
سلام . خسته نباشید
انتقادپذیری موجب پیشرفته
رمان شما بسیار جذابه اما روند پارت گذاری خیلی نامنظم ، واین موضوع باعث دلسرد شدن و دست کشیدن خواننده از ادامه داستان میشه

شما اوایل داستان، هفته ای سه روز پارت گذاری داشتید و الان دو هفته ای یکبار اینکار رو انجام میدید

اینکه من گفتم شاید کپی برداریه علتش اینه که دیگر ادمینهایی که روند شما رو در سایتهای دیگه داشته اند اواسط رمان پارت گذاری رو قطع کرده اند که همه خواننده های رمان متوجه شده اند که چون کپی برداری میکرده اند و از یه جایی به بعدبه بقیه رمان بنا به دلائلی دسترسی نداشته اند رمان رو نیمه کاره رها کرده اند

رها
رها
7 ماه قبل

به دوستان عزیزی هم که دنبال رمان جذاب و خیلی زیبا هستند چند تا رمان قشنگ که ارزش خوندن داره معرفی میکنم :

کد ابی
اردیبهشت
اتهام واهی

نازنین
نازنین
7 ماه قبل

الماس جونم من الان واقعا یه پارت یامور لازمم🤣🤣🤣

رها
رها
پاسخ به  نازنین
7 ماه قبل

یه کم زود نیست عزیزم؟!😕
هنوز از پارت قبلی یکسال نگذشته که 😂

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط رها
مریم
مریم
6 ماه قبل

لااقل برا اون چند دنبال کننده که منتظر پارت شماهستند ارزش قائل شو
انتقاد وحتی شکست در کار یا پروژه باعث پیشرفت وفهمیدن نقاط قوت وضعف انسان هستش
الهامات ذهنی هر لحظه بوجود میاد اگه بخوای
به پارت هفته یا ماه نیست
من خودم شعرهای عرفانی وحماسی میگم
وقتی به ناخودآگاه ذهن وقلبم رجوع میکنم
سرچشمه ادبیات شروع به جوشش می‌کنه
وکلمات همچون گوهرهای زیبا شروع به رقص می‌کنند
به عنوان یه خواهر نصیحت کردم

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x