رمان شیرین ترین تلخی پارت ۱۱
روی تخت دراز کشیدم و بالافاصله چشمام بسته شد نه برای شام کسی سراغم امد و نه هیچی!
روز بعد ساعت شش بود که از خواب بیدار شدم پرده اتاق کشیده شده بود و پرنده ای لب پنجره نشسته بود دستم به سمت گوشیم بردم و برداشتمش پیامی ناشناس برام امده بود
(فراموشت کردهام
و حالا
همه چیز عادی شده
باران که میبارد
پنجره را میبندم
دیگر یادم نیست
غروب جمعه
چه ساعتی بود!
پاییز را
تنها از روی تقویم میشناسم!
فراموشت کردهام
اما
گاهی دلم برای دلتنگ ِ تو شدن
تنگ میشود)
چشمهام رو ریز کردم و دوباره پیامو خوندم با فکر به اینکه محسنه بیخیال جواب دادن شدنم اون باید انقدری شرمنده باشه که حتی نخواد یه ثانیه چشمم به چشمش بیافته حالا بهم پیام داده؟
با حرص از رو تخت بلند شدم امروز اولین روز کاریم بود!دوست داشتمش اون خانم رو ببینم به نظر کج خلق میومد!اما خب نمیشه ندیده قضاوت کرد کاری که من دو سال پیش انجام دادم!
ملافه رو تخت رو مرتب کردم و بعد از پوشیدن لباس بلند سفید با سارافون سورمه ای از اتاق خارج شدم میران رو دیدم که در حال صحبت با گوشی بود و بعد از دیدن من اخمی کرد و به سرعت از راه پله ها پایین رفت در همون حین خدیجه بالا اومد با دیدن من قدماشو تند تندتر کرد
_اِ تو اومدی؟سریع بود اتاق ربکا خانم امروز تو این خونه انگار جنگ شده
ابروهام رو بالا دادم و به صورت خستش نگاه کردم
_چطور مگه چیشده؟
_دختر چقدر سوال میپرسی بیا بریم اتاق خانمو بهت نشون بدم دستمو کشیدم و به طرف اسانسور برد تازه متوجهش شدم.پس چرا هیچکس ازش استفاده نمیکرد؟
_روبیک قرار بیاد پسر اقا میران! البته اسمه میران اقا سعید هست ولی یه چند سالی میشه که عوض کردن دلیلشو نمیدونم ولی گفته تو خونه فقط به همین اسم صداشون بزنیم به خودش نگی ها!
با تعجب نگاهش کردم که وارد اسانسور شدیم و با خدیجه به طبقه پایین تر رفتیم نزدیک به یک اتاق ایستاد و با عجله به سمتم برگشت
_بی زحمت اون روپوش کفشا رو بپوش دستکشا رو هم دستت کن
تعجبم بیشتر شد چه نیاز به این کارا بود
_تو که اون گردنبندم ننداختی دختر بیا بریم تو
با هم وارد اتاق شدیم،در رو که باز میکردی یه پرده نیلی روبروت بود،اونو کنار زدیم خانمی روی ویلچری نشسته بود و به دیوار رو به روش زل زده بود
_ربکا خانم؟
خدیجه قبلا گفته بود که اون نه حس بینایی داره و نه حس بویایی چقدر سخت.سرشو به طرف ما برگردوند چشماش بسته بود اما زیبا بود.با دقت نگاهش کردم آثاری از عمل زیبایی به چشم میخورد و انگار به خاطر همونا جوونتر میزد.دوباره چهره هایی سیاه و سفید رو به روم ظاهر شد چشمامو رو هم فشار دادم،سرگیجه قرار بود دوباره سراغ بیاد
_چیشده خدیجه؟
خدیجه نزدیکش رفت و من همونجا ایستادم
_پرستار جدید اقای میران اورده براتون
اخمی کرد ربکا و با حالت تهاجمی مشغول صحبت شد
_من به سعید گفتم نیازی ندارم پریا کافی بود, من میتونم ازپس کارام بربیام چرا نمیفهمه چرا اینقدر منو ضعیف میبینه
نفسای عمیقی پشت سر هم کشید
_حالا هم دیر نشده به اون دختر بگید بره اینجا کسی نیاز نداره به پرستار.من فقط یه چیز میخوام اونم خانوادمه اگه اونا بیان حال من خوب میشه
_ولی اونا نیستن خانم اونا مردن!
اشک از چشمای ربکا سرازیر شد خدیجه دستمالی برداشت و اشک چشماش رو پاک کرد به طرف من برگشت و نگاهم کرد، نگاهی مغموم و ناراحت
_تو فعلا برو طلا
چند ثانیه ای ایستادم و مردد در گفتن حرفی بودم و در اخر تصمیم به گفتنش کردم
_ربکا خانم امیدوارم حالتون بهتر شه من اینجا اومدم تا بتونم بهتون کمک کنم اما حالا که شما دوست ندارید من میرم،ولی خوشحال میشم حداقل یه بار با هم حرف بزنیم شاید راضی شدید که بهتون کمک کنم
توی اتاق چند دقیقه ای به سکوت گذشت خواستم از اتاق خارج شم که صدای ربکا بلند شد
_صدات برام اشناست
به طرفشون برگشتم اما راه رفته رو برنگشتم اما از اون زاویه هم هر دوشون در راس نگاهم بودن
_خدیجه تنهامون بزار میخوام باهاش حرف بزنم
نمیدونم چیشد که تصمیم گرفت باهام حرف بزنه.فقط همون چند تا جمله من باعث شد؟خدیجه با تعجب نگاهم کرد و اتاق رو ترک کرد
_بیا بشین لطفا!
رفتم و صندلی کنار اینه رو، کنارش گذاشتم دوست داشتم به صورتش بیشتر نگاه کنم بلکه یادم بیاد کجا دیدمش
_تو گفتی اومدی کمکم کنی درسته؟چه کمکی؟
کمی فکر کردم تا جمله هام رو مرتب کنم
_میدونم که این وضعیت شما گذراست و با چند جلسه فیزیوتراپی درست میشه بنابراین شاید
تونستم شما رو راضی کنم به رفتن اون جلسات
_من قبلانم گفتم تنها وقتی اقدامی میکنم برای سلامتیم که خانواده ام رو ببینیم دوست دارم یه بار دیگه پسرمو بغل کنم.
دوباره شروع به گریه کرد
_ولی به هر حال میتونی بمونی شاید همونجوری بشه که تو میگی،الان حالم زیاد خوب نیست اگه برای مدت کوتاهی تنهام بزاری ممنون میشم
از صندلی کنارش بلند شدم و وقتی سرجاش گذاشتم از اتاق خارج شدم رو پوش ها رو در آوردم و دستکشم تو سطل انداختم هر وقت دستکش میزدم دستام خارش میگرفت جلوم یه در بود که روش نوشته بود wc به طرفش رفتم تا خواستم بازش کنم
پسر جوونی زودتر درو باز کرد و از سرویس خارج شد وقتی منو دید چشماشو ریز کرد
_پرستو میبینم یا جن و پری؟
اخمی کردم
_بله؟
_چرا مثل روح سفیدی؟
چپ چپ نگاهش کردم که پوزخندی زد از جلوی در کنار رفت و دقیقا کنارم ایستاد چند ثانیه خیره خیره نگاهم کرد
_تو این خونه چکار میکنی
بهم برخورد خواستم جوابشو ندم که بیخیال شدم و گفتم
_پرستار ربکا خانم هستم
اهای زیر لبی گفت و به طرف اتاق ربکا رفت وارد سرویس شدم و اول صورتمو شستم بعد دستامو.کفشون قرمز شده بود و ملتهب,از سرویس بیرون اومدم که دوباره اون پسرو جای در دیدم انگار منتظر من بود با لحن ارومی گفت
_یه لحظه بیا اینجا
با تعجب نگاهش کردم و به اطراف نگاه کردم فقط من بودم
_با خودتم
به طرفش رفتم نگاهش مستقیم به من بود
_این زن دیوونست!جونتو نجات بده از اینجا برو!چشمامو درشت کردم که جدی نگاهم کرد
_تا حالا دو نفر از پرستاراش رو خفه کرده
نگاهم پر ترس شد چند ثانیه زل زد بهم و وقتی عکس العملای منو دید پقی زد زیر خنده دیوونه!
این پسره کی بوددددد؟😂😂😂
روبیک😂❤️
خیلی قشنگ نوشتی خداقوت 🌻
وای منم دستکش دستم میکنم همینجوری میشم😂
مرسی عزیزم🫶
خسته نباشی خدا قوت💚
فقط اگر بعد حرفایی که میزنن با توضیحات خود شخص یه فاصلع بدی قشنگتره مثل
__خدیجه تنهامون بزار میخوام باهاش حرف بزنم
نمیدونم چیشد که تصمیم گرفت باهام حرف بزنه.فقط همون چند تا جمله من باعث شد؟
خدیجه با تعجب نگاهم کرد و اتاق رو ترک کرد
اینجوری راحتره برای خاننده چون فک میکنه کلمات بعدی برای مخاطبه و ممکنه اشتباه کنه البته ببخشید اگ فضولی کرد😅🙏🏻
ممنون گل❤️
باشه عزیزم ممنون که بهم گفتی🩶🫶
پسره کیهههه😐😂😂
دلم شدیدد برا ربکا سوختت🥲
چرا سعید اسمشو عوض کرد گذاشت میران؟ 😐
سخته اسمش😂
روبیک
😥
حالا به زودی جریان عوض کردن اسمشم میفهمیم❤️
پنج امتیاز برای تو که اینقدر خوب مینویسی👌🏻 قلمت مانا باشه عزیزم❤
مرسی که اینقدر بهم لطف داری لیلا جان❤️واقعا خوشحال شدم