رمان شیرین ترین تلخی

شیرین ترین تلخی پارت ۱۷

4.6
(31)

دیشب تصمیمش رو گرفته بود دیگه نمیخواست به اصفهان برگرده اون فهمیده سروش زندست!و همین کافی بود!نمیخواست منت روبیک هم سرش باشه!گفتم روبیک!

ازش یه هفتس اطلاعی ندارم درست از وقتی که نصف شب سراسیمه بعد از تماس محسن با حال بد از پله ها پایین اومدم شماره ایلیا رو گرفته بودم و با گریه سعی میکردم حرف بزنم روبیک پایین اومد و متعجب به دیوانه شدن من نگاه میکرد!همین بعدش بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم بیمارستان بودم و ایلیا بالا سرم بود!

وقتی رسیدم تهران مامان و بابا هر دو فوت کرده بودن!زینب تو شوک بود و بستری!یه هفته سخت رو گذرونده بودیم
_طلا بلند شو بریم!

نگاهی به اطراف انداخت کسی نبود و سکوت همه جا را گرفته بود صدای گریه زینب اذیتش میکرد اون رو در آغوش کشید با هم سمت خونه رفتن خونه انگار بدون مامان و بابا سوت و کور پارچه مشکی دم در عمق فاجعه رو نشون میداد

_من باید برم طلا اگه کاری داشتی باهام تماس بگیر!

_مرسی به خاطر همه این مدت!

دست زینب رو گرفت و از ماشین پیاده شده ماشین مشکوکی جلوی کوچه از هفته گذشته بود در رو با کلید باز کرد پیامک فرشته رو گوشیش نمایان شد

(من باید برگردم شهرمون دایان و هومن تنهان ولی برای چهلم برمیگیردم خواستی سرکارت برگردی زینب رو بیار پیش من)

گوشی رو خاموش کرد و داخل حیاط شد
_آبجی من میترسم شبا صدای مامان از حیاط میاد که برام لالایی میخونه!

به زینب نگاه کرد چقدر لاغر شده بود با هم وارد خونه شدن برق ها رو روشن کرد به کتابخونه که مخصوص بابا بود نگاهی انداختم گردو خاک روشون نشسته بود زینب روی کاناپه نشست و عروسکش رو بغل گرفت دلش برای خواهرش میسوخت که شاهد همه اون تصادف به تنهایی بوده!

_زینب چی میخوری برات سفارش بدم ابجی؟
_هیچی نمیخورم

_از صبح چیزی نخوردی ضعف میکنیا مامان ناراحت میشه!

زینب نگاهش رو با اشک به طلا دوخت
_مامان منو میبینه؟

_اره عزیزم

_پس هر چی خودت دوست داری برام درست کن
به طرف آشپزخونه رفتم به محتویات یخچال نگاهی انداختم تصمیم گرفتم املت درست کنم.

بعد از شام با زینب به طرف اتاقم رفتیم قبلش در خونه رو قفل کردم
_برام کتاب میخونی ابجی؟

از قفسه کتاب،کتاب داستانی رو برداشتم(دیو و دلبر)با هم رو تخت دراز کشیدیم مشغول خوندش شدم که حرف زینب توجهم رو جلب کرد

_طلا منو پیش خودت نگه میداری؟

به چهره معصومش نگاهی انداختم
_اره معلومه تو پیش من میمونی!

_اخه خاله مرضیه میگفت منو میبرید پرورشگاه و هر کدومتون میرید سراغ زندگیتون!

مرضیه همسایمون زن بدی نبود ولی گاهی ناخواسته حرفایی میزد که انگار زبونش زهر داره!
_نه همچین فکری نکن!

ادامه داستان رو خوندم اخراش زینب خوابش برد کتاب رو کنار گذاشتم و چراغ خواب رو خاموش کردم یاد ربکا افتادم یعنی الان چیکار میکرد!دوست داشتم به هر چی فکر کنم جز سروش نامرد!

چشمام گرم خواب شد با صدای نامفهموم و دزدانه ای از خواب بیدار شدم
_فکر کنم تو اتاق خوابن!

گیج خوابم که در باز شد کسی به ارومی وارد اتاق شد

_خانم کوچولو!بالاخره پیدات کردم!
دستمالی رو دماغم گذاشته شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
***

با ابی که رو صورتم ریخت چشمهام رو باز کردم زنی با حجاب رو جلوم دیدم حس کردم اطرافم تکون میخوره
_استيقظي(بیدار شو)

چشمهام رو بستم گیج بودم انگار یه تریلی از روم رد شده خسته بودم
_استيقظي يا فتاة، منذ متى وأنت نائمة؟(بیدار شو دختر چقدر می خوابی؟)

چشمام به سرعت باز شد من کجا بودم این خانم چرا این زبونی حرف میزنه؟

حس میکنم عربیه!به اطرافم نگاه کردم زن لبخندی زد و کنار رفت تو یه اتوبوس بودم چند تا دختر دیگه هم بودن که با وحشت به اطراف نگاه میکردن
_من کجام؟

دختری که کنارم بود با تعجب نگاهم کرد
_بالاخره به هوش اومدی؟

به دستام نگاه کردم با طناب بسته شده بود
_چرا دستام با طناب بسته شده؟

هیچکس جوابم رو نداد اتوبوس ایستاد صدای مردی بلند شد

_انزل، ولكن الويل لك إذا أحدثت ضجة
(پیاده شید، اما وای بر شما اگر سر و صدا کنید)

بعد به اسلحش اشاره کرد
_وإلا فسوف تذهب إلى تلک العالم بسهم واحد(وگرنه با یک تیر به آن دنیا می روید)

زنی که آرایش غلیظی بر چهره اش داشت شروع به حرف زدن و حرفای اون مرد رو به فارسی به ما گوشزد کرد صدای جیغ دخترا بلند شد هنوز مبهوت بودم و مثل یک مجسمه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

خیلی قشنگ می‌نویسی عزیزم😍❤🌱
فقط اون اول از راوی سوم شخص استفاده کردی که فکر کنم حواست نبود😊 رمانت زیباست و روند ملایم و روونی داره. بدرخشی✨کارهای بقیه نویسندگان این سایت رو هم دنبال کن تا حمایت بشی.

Maste
Maste
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

مرسی عزیزم
اره مرسی که گفتی لیلا جان
حتما❤️

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

قسمت اول رمان که نوشتی بیهوش شد و روبیک نگاش میکرد و رفت بیمارستان و خودشو رسوند تهران و فوت پدر مادرش
اینارو اگه به تعریف می کردی خیلی خوب میشد
حس میکنم مثه رمان اول من یه سرعتی گرفتی سریع برسی به بخش جذاب و دوست داشتنی رمان😂❤
چقدر زینب مظلومههه🥲
خیلی سخته شاید از دست دادنت عزیزات باشی💔
قلم قشنگی داری خسته نباشی😁

Maste
Maste
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

🤣🤣اخه خیلی کشیده میشد و شاید زیاد جذاب نمیبود
مرسی عزیزم❤️🌱

𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

چیشددد؟
دزدیدنشش؟ 😐نویسنده محض رضای خدااا پارت بده تند تند😐🔪
خسته نباشی گیگیللل❤

Maste
Maste
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

😁😁بله دزدیدنش.حالا پارت بعد میفهمی
مرسی عزیزم چشم❤️🩶

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x