رمان شیرین ترین تلخی

شیرین ترین تلخی پارت ۱۶

4.1
(34)

چشمهایش را بست حس کرد پشت پلک هایش خیس شده باورش نمیشد این صدای سروش بود!

دوباره چشمهایش را باز کرد قطره اشکی چکید درست بود اون سروش بود چه کسی فکرش را میکرد اون کار ها همه برنامه ریزی شده سروش باشد؟
_نمیخوای بشینی؟!دلت تنگ نشده برام!

یعنی اقا گرگه اون زنده بود؟این رویا هست یا خواب؟نکنه مردم؟

_تعجب کردی یا از خوشحالی زبونت بند اومده خرگوش؟
سروش از جایش بلند شد و به سمتم اومد لباس سفید چقدر بهش میومد!
_از خانوادت دلگیرم ولی هنوزم….

منتظر ادامه حرفش بود که سروش به آغوش کشیدش و حرفش را قورت داد.بی انصاف کاش میگفت!کاش میگفت که هنوزم مثل قبل دوستش داره!شاید نداره!دیگر توان اینکه جلوی خودش را بگیرد نداشت با صدای بلند به گریه افتاد

_پس دلتنگیه!

صدای ایلیا از پشت در بلند شد
_داری چیکارش میکنی گریه میکنه!طلا طلا خوبی؟بیام داخل

اخمهای سروش در هم رفت طلا را از آغوشش بیرون کشید و به صورتش زل زد
_این کیه؟نامزدت؟چرا گفتی داداش تو که داداش نداری!

از سروش دلگیر بود بابت تمام نبودن هایش
(دلم به همین دوست داشتنت خوش است بیخیال نبودنت…)

_دوستمه!

اخم سروش گره سختتری خورد و چپ چپ نگاهم کرد نمیخواست فعلا با سروش مثل قبل باشد یکم تنبیه لازم بود مخصوصا برای فرستادن اون جعبه پیش روبیک!

_تو اون جعبه رو برای روبیک فرستادی!

سروش به خاطر این لحن تهاجمی متعجب شد توقع نداشت به رویش بیاره
_چی؟کدوم جعبه!

_نزن خودتو به اون راه!

_مجبور بودم!

_مجبور به بردن آبروی من پیش صاحبکارم!؟
_به هر حال باید یه جوری خودمو بهت نزدیک میکردم و تو رو از اون خونه دور، تا میفهمیدی زنده ام!تو راه حل بهتری داری!

_نوش دارو بعد مرگ سهراب!

سروش متعجب نگاهش کرد

_روبیک نامزدمه!

خودش هم از گفتن این حرف متعجب شد صدای ایلیا از پشت در میامد
_بیا دیگه بیرون طلا!میخوای بیام داخل؟

طلا عقب گرد کرد تا از اتاق بیرون بره سروش هنوز هم تو شوک بود
_این غیر قابل باوره اون صاحبکارته!من تمام این مدت حواسم بهت بود!

طلا با اخم نگاهش کرد از رفتن برای چند لحظه منصرف شد تا حرفش را بزند
_برات متاسفم!چون اولا کاری که به سختی گیر اورده بودم رو یه ماه و نیمه از چنگم کشیدی بیرون دوما برای این مدتی که نبودی!

از اتاق بیرون رفت ایلیا با اخم به منشی نگاه میکرد و منشی با تعجب اون رو
_چیزی شده؟

_ایلیا بریم

ایلیا نگاهی به طلا انداخت و با نگاهش به او گفت تو جلوتر راه بیوفت صدای سروش از اتاقش نا مفهوم میومد اول که منشی را صدا زد و خطاب به منشی چیزهایی رو گوش زد میکرد با ایلیا سوار اسانسور شدن ایلیا چشم به طلا دوخته بود تا چیزی بگوید اما اون لب از لب باز نکرد تا خونه!
*

وارد خونه شد روبیک به همراه ربکا تو سالن نشسته بودن امروز همه از دنده چپ بیدار شده بودن دائم در حال اخم کردن بودن حالا نوبت روبیک بود بدون توجه به او به ربکا سلام کرد و از پله ها بالا رفت روبیک مبهوت رفتن او را تماشا میکرد در اتاق را باز کرد و با بغض رو صندلی نشست صدای تقه ای امد و بعد در باز شد خدیجه با سینی شام وارد شد
_سلام

_سلام

خدیجه به چهره سرخ شده طلا نگاه میکرد یا به خاطر سرما بود یا به خاطر گریه!
_شامتو اوردم دیر اومدی!
نم چشماش رو گرفت

_خدیجه؟

_بله؟

_میخوام برم ولی میخوام تو به ربکا خانم بگی خودم خجالت میکشم!

_اما طبق نوشته های نریمان اقا تو تا ۶ ماه باید اینجا باشی حتمی و الزامی!

_من با روبیک حرف زدم!

خدیجه سینی را روی عسلی گذاشت و بدون حرف از اتاق خارج شد روی تخت دراز کشید فکر نمیکرد سروش را باری دیگر ملاقات کنه ولی انکار دعاهاش جواب داد ولی نمیدونست گندی را که زده چطور جمع کنه چرا گفت روبیک نامزدشه؟

شکلات در دستانش را به لبان سروش فشار داد تو تراس بودن،سروش لبخندی زد و شکلات را از بین دستانش قاپید نفهمید چیشد که تعادلش را از دست داد و از تراس به پایین افتاد.

با شدت لرزی که داشت از خواب بیدار شد عرق به روی پیشونیش نشسته دلهره داشت این چه خوابی بود؟تلفن پشت سر هم زنگ میخورد.با دستای لرزون شماره رو برداشت شماره محسن بود این وقت شب!؟
_الو
صدای لرزان محسن میامد

_طلا طلا کجایی
_چیشده محسن؟

_مامان بابات تصادف کردن حالشون خوب نیست
دیگه نفهمید چیشد صدای محسن قطع و وصل میشد

_طل..صدام..دار…ی

صدای گریه زینب کنار گوشش باعث شد به اون نگاه کنه بی تابی مامان و بابا رو میکرد با اینکه دست خودش هم تو گچ بود دلسوزی کل فامیل حالش را بهم میزد!میدونست همشون الکیه!

فرشته کنار محسن ایستاده بود شوهرش نیامده بود و الان کارهای رفت و آمد فرشته و گاهی هم طلا و زینب با او بود و حسابی به زحمت افتاده بود!البته نباید در حق ایلیا اجحاف شه چون اون بود که اونوقت شب وقتی خبر حال بد مامان و باباش به او رسید بالافاصله با او به تهران آمد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

چ خر تو خری شدا☹️
خسته نباشیدد🫂

Maste
Maste
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

اوهوم داستان اصلی رمان تازه داره شروع میشه

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x