رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت پنجاه هفتم

3.8
(105)

شیشه را پایین آورد و شیک و آیس پیک ها را از دستش گرفت.
_مرسی
سری تکان داد و ماشین را دور زد.
سارا شیک را به دست طلا داد و آیس پکی را به دست ماهرخ
_بفرمایید
_تشکر سارا جونم!
خندید.
_دست داداشم درد نکنه!
همان لحظه در باز شد و سهیل در ماشین نشست.
سارا نگاهش کرد.
_چرا برای خودت نگرفتی؟
_من نمیخواستم شما بخورین
طلا تشکر کرد.
_ممنون آقا سهیل به شما هم زحمت دادیم
_خواهش میکنم امیدوارم خوش گذشته باشه
_بله خیلی خوش گذشت دستتون درد نکنه
ماهرخ لب گزید تا نخندد، در گوش طلا پچ زد:
_چرا لفظ قلم میای؟
_هیس…زشته!
آرام خندید
_خاک بر سرت طلا!
_زهر مار بشین بخور که الان میخواد برسونمون خونه
سهیل استارت زد و ماشین را از پارک درآورد.
در سکوت رانندگی می‌کرد و کسی هم حرفی نمیزد اما ماهرخ سکوت را شکست:
_میریم خونه؟
سهیل هیچ نگفت و سارا نیز منتظر نگاهش کرد.
_داداش؟
_هوم؟
_میریم خونه؟
_هیس
چند بار پلک زد و با چهره ای متعجب لب زد:
_کرایه میخوای سهیل؟
_اوم
_اوم و زهر…..
اخم کرد و سر به سمت سارا چرخاند که او حرفش را خورد.
_ببخشید
ولی خب  هوم، اوم، هیس که جواب نمیشه!
سرعتش را بالا برد و به سمت راست پیچید.
کلافه نفسش را بیرون فوت کرد و از پنچره به بیرون خیره شد.
زیر لب زمزمه کرد:
_بعضی رفتارات روی مخه!
سهیل اما صدایش را شنید و اخم کرد.
سکوت خاصی برقرار بود و او این سکوت را دوست داشت….مثل اینکه همگی انتظار خانه رفتن را داشتند اما فکر خانه رفتن در سر او نبود!
بعد از کمی چرخ زدن در خیابان جلوی محوطه سبز رنگی نگه داشت که اگر این راه را ادامه می‌دادند به شهربازی می‌رسیدند!
ماهرخ ذوق زده از پنجره به چرخ و فلک بزرگی که در شهر بازی از آن فاصله دیده می‌شد خیره شد.
_وای شهربازی؟ واقعا؟
این را گفت و از ماشین پایین پرید.
سارا و طلا هم پیاده شدند ولی سهیل چند لحظه در ماشین ماند.
سرش را روی فرمان گذاشت و چشم بست….دستش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
_پیدات میکنم پسره‌ی ابله…..پیدات میکنم!
دقیقا همون بلایی که سرم اوردی رو به سرت میارم
دلیل این درد تویی!
سر بلند کرد و دستگیره در را کشید.
_خب بریم؟
ماهرخ مانند بچه ها بالا و پایین پرید.
_آره بریم!
خودش هم جلو تر از همه راه افتاد و طلا خندید.
_خاک بر سرت ماهی مگه ۵ سالته؟
_طلا مثلا شهربازیه!
اینجا حتی بزرگ تر ها هم بچه میشن!
این را گفت و دوید، طلا هم با خنده به دنبالش رفت.
_اینا رو ببین، بچه کوچولو ها!
برادرش را نگاه کرد.
_واسه‌ی اینکه سوپرایزمون کنی حرف نمیزدی؟
کنار خواهرش ایستاد و دستش را گرفت.
_و تو هم غر میزدی که رفتارت روی مخه!
هینی کشید و آرام قدم برداشتند.
_شنیدی؟
_اره
رنگ نگاهش پشیمان شد.
_ببخشید داداش یکم دلخور شدم
_منم دلخور بشم باید بگم روی مخی؟
دستش را از دست برادرش بیرون آورد و ایستاد.
سهیل چند قدم جلو رفت و وقتی دید که سارا نمی آید، پشت سرش را نگاه کرد.
_چرا وایسادی؟
بی حرف به سمتش قدم برداشت و رو به رو اش ایستاد…..اختلاف قدشان زیاد بود!
روی نوک پنجه هایش بلند شد و با حلقه کردن دست هایش دور گردن برادرش گونه اش را بوسید.
_ببخشید داداش جونم
سرش را عقب برد و دست روی شانه هایش گذاشت.
_آشتی؟
سهیل لبخندی زد و بینی اش را کشید.
_شیطونی نکن!
قهر نبودم آشتی باشیم حالا بریم؟
ابرو هایش بالا پریدند.
_نچ بگو بخشیدی بعد میریم
کوتاه چشم هایش را باز و بسته کرد.
_لوس بازی در نیار سارا
همان لحظه صدای ماهرخ را از فاصله ای نسبتا دور شنیدند.
_آهای بیاین دیگه!
سارا خندید.
_ماهرخ شاکی شد، بریم!

به خواست سهیل سقوط آزاد سوار شدند.
آرام آرام بالا رفت ولی همینکه با شدت به سمت زمین حرکت کرد سارا جیغ کشید:
_سهیل….خدا لعنتت کنه….این چی بود گفتی سوار بشیم؟
طلا با وحشت لبش را به دندان گرفته بود تا مانند سارا جیغ نکشد.
در دل خوش به حالی به ماهرخ گفت که سوار نشد!
وقتی به پایین رسیدند سارا کمربند را باز کرد و پایین پرید.
به طرف سهیل دوید و خود را در بغلش انداخت.
_خیلی بیشعوری!
یک دستش را دور تن خواهرش حقله کرد و با دست ازادش سرش را نوازش کرد.
_اخی ترسیدی؟
دست مشت کرد و به کتفش کوبید.
_فقط صدا نده!
تو هم باید سوار بشی تا تلافی بشه
_من از این چیزا خوشم نمیاد
سارا را از خود جدا کرد و لب زد:
_خب برین یکی دیگه
_ایندفعه خودمون انتخاب میکنیما نه تو!
ماهرخ با دیدن طلا قهقهه زد.
_خدایا طلا رنگت شبیه گچ دیوار شده یعنی در این حد؟
با چشم هایی که از شدت خنده به اشک نشسته بودند سهیل را نگاه کرد و برایش لایک نشان داد.
_دمت گرم سهیل!
الحق که مردم آزاری بهت میاد!
پوزخند زد.
_اونکه برازنده خودته!
اینبار طلا قهقهه زد.
_جون….چه زد تو پرت!
خنده ماهرخ محو شد و اخم کرد…..مشت محکمی را حواله بازوی طلا کرد.
_زهر مار!
اصلا برازنده کوروشه!
دستش را در هوا تکان داد و چرخید.
_اها باشه
دندان روی هم سایید و از پشت به رفتن سه نفرشان نگاه کرد.
_یعنیمن باید حال تورو بگیرم که!

دستی به صورتش کشید و کلافه نگاهی به گوشی روی میز انداخت…..الان چند ساعت بود که داشت با خودش کلنجار میرفت زنگ بزند یا نه؟!
کوروش راست می‌گفت…..او تا به حال خودش را جای سهیل نگذاشته بود ولی کمی می‌توانست درکش کند.
شاید دردی که او متحمل میشد را نمیفهمید اما حسش را درک می‌کرد.
کلیپی که سهیل برایش ارسال کرده بود اعصاب برایش نگذاشته بود و این حرصش را سر هرکس که به پر و پایش میچید خالی می‌کرد!
_چرا پسر؟ چرا اینقد کله شقی؟ چرا اینقدر دردسر درست می‌کنی تو آخه؟
دست مشت کرد و روی میز کوبید.
دیگر تعلل نکرد و گوشی را برداشت…..صفحه اش روشن شد و اول از همه بک گراند گوشی کوروش که عکس خودش و بهرام بود نمایش داده شد.
نگاهش روی چهره خندان کوروش ثابت ماند و یاد سیلی که به او زد افتاد.
از خودش متنفر شد….چطور توانسته بود روی پسرش دست بلند کند؟
چطور؟
این سوال ندارد دیگر…..همان طور که با بی‌رحمی زندگی برادرش را تباه کرد!
در دل به خود ناسزا گفت و رمز را زد…..داخل لیست مخاطبان رفت و به دنبال اسم سهیل گشت ولی هیچ نامی به اسم سهیل سئو نشده بود!
ناچار شماره را جستجو کرد.
“سگ اخلاق اعظم”
دروغ چرا ولی با خواندن نامی که کوروش سئو کرده بود خنده اش گرفت.
روی شماره ضربه زد اما بازم هرچقدر زنگ خورد جواب نداد!
محکم پلک بست.
_از قصد گوشیتو زدی روی سایلنت پس!
اینبار شماره سارا را گرفت…..نمی‌دانست چرا از آن موقع این کار را نمی‌کرد.
در شهر بازی قدم می‌زدند که نگاهش ماند به دکه ای که دور تر از آنها قرار داشت.
_سارا من میرم یه آب میگیرم و میام، باشه؟
تو که چیزی نیاز نداری؟
سری تکان داد.
_باشه
نه من چیزی نمیخوام
قدم اول را برنداشته بود که ماهرخ کنارش امد و لب زد:
_منم میام، میخوام یه چیزی بگیرم
باشه ای گفت و خطاب به طلا و سارا لب زد:
_ما میریم بر میگردیم شما همینجا بمونید
بدون منتظر ماندن حرفی از جانب آنها سمت دکه حرکت کردند.
_مرسی!
کمی مکث کرد اما بالاخره سوالی خیره اش شد.
_برای چی؟
چشم چرخاند در چشمان سیاهش
_خودت میدونی!
فهمید ولی خواست اذیتش کند پس ابرو بالا انداخت و نچی کرد.
_نه نمیدونم!
ماهرخ نگاه دزدید.
_برای اون لباس میگم…..ممنون!
نیاز نبود بگیری من از اول قصد خریدشو نداشتم
زبانی روی لب هایش کشید.
_اوم ولی من خریدمش چون بهت می‌اومد
قصد خریدش رو نداشتی ولی مشخص بود چقدر ازش خوشت اومده؟
_جدی واسه همین خریدی؟
_آره
رو به روی ماهرخ ایستاد و باعث شد قدم های او نیز متوقف شوند.
سرش را کنارش گوشش برد، به طوری که نفس هایش به پوست گردن دخترک می‌خوردند.
_بعدم…..
مکث کرد و ماهرخ نفسش را در سینه حبس….فاصله شان حداقل ۵ میلیمتر بود!
_یکی طلبم خانم پناهی!
بلافاصله بعد از حرفش ماهرخ سر عقب کشید….سهیل با لبخندی مرموز نگاهش کرد.
_چیشد؟
چشم هایش دو دو می‌زند.
_نکن زشته….شاید یه آشنا مارو دید اون موقع چه خاکی باید توی سرمون بریزیم؟
آبرو پر! میفهمی؟
کمر صاف کرد و یک تای ابرویش را بالا داد.
_عه؟
مگه تو نبودی میگفتی گور بابای حرف مردم؟
تو که روت زیاد بود
آب دهانش را فرو خورد.
او که نمی‌توانست بگوید، دلیلش را نمی‌دانم ها ولی وقتی نزدیکم هستی ضربان قبلم انگاری روی هزار است سهیل خان صدر!
آرام لب زد:.
_آره هنوزم میگم ولی این مال قبل از این بود که تو اینقدر بهم نزدیک بشی!
بعدم خودم یادمه چی گفتم نیاز نبود یادآوری کنی فعلا بیا بریم به کارمون برسیم!
پوزخندی زد و ماهرخ به سمت دکه پا تند کرد.
سهیل یک آب معدنی و یک آب میوه را حساب کرد.
آب میوه را سمت دخترک گرفت.
_بیا
_ممنون، ولی خودم حساب میکردم فکر کنم خیلی خرج انداختیم گردنت!
با فشار کوچکی سر بطری را باز کرد.
_خرجو که آره
ولی مشکلی نسست
بطری را به لبش نزدیک کرد و ماهرخ گردن به سمتش چرخاند.
_یکی دیگه هم طلبت!
دو قلپ از آب را خورد و با فاصله دادن آن از لب هایش لبخند کجی زد.
_میگم سهیل؟
_هوم؟
دو دل بود برای گفتن حرفش.
_حالا نمیشه من داخل مزرعه کار کنم؟
مفیدم که!
تکیه‌ی خود را از دکه گرفت و سر بطری را بست.
_نه
خوب نیست یه دختر بین کلی کارگر مرد کار کنه
قبلا هم بهت گفتم!
_آره ولی…..
میان حرفش پرید:
_میدونم گفتی مشکلی نداری اما…..
به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
_من مشکل دارم!
نفس عمیقی کشید و باز دمش را پر فشار بیرون فرستاد.
_خیله خب دعوا نداریم، بریم دیگه بچه ها منتظرن
سری تکان داد و خواست قدمی بردارد که لرزش چیزی را در جیبش حس کرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x