رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت بیست و هفت

5
(64)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_بیست و هفت
《ادامه فلش بک》
《راوی》
نزدیک های ظهر بود که آسو عزم رفتم به خانه ی پدربزرگ را کرد…
گلوَنی اش را بر سر کرد…
داشت از اتاق بیرون میرفت که چشم اش به لچک سکه ای سنگ دوزی شده اش افتاد؛با دیدن اش لبخند بزرگی زد و یاد کامران افتاد…آخر او آن را برایش خریده بود…
لچک را هم بر سر گذاشت…
_خدا ویردارت دا!
(خدا حافظ ات مادر)
از خانه بیرون زد و در آن مسیر زیبا و سرسبز،راه خانه ی پدربزرگ را طی میکرد.
کامران در کودکی پدرش را از دست داده بود و مادرش هم بعد از او،مریض شد و یک سال بعد از دنیا رفت؛به خاطر همین کامران که پسر عمویش هم بود،با پدر بزرگ و مادربزرگشان زندگی می‌کرد…
×××××××
*یک هفته بعد*
کامران دو روز دیگر بیشتر مرخصی نداشت و همین مسئله حسابی قلب آسو را به درد آورده بود…حتی همین حالا که کنارش بود هم دلتنگی به سراغ اش می آمد؛چه برسد زمانی که بخواهد یک ماه دیگر هم دوری اش را تحمل کند…
یک ماه دیگر سربازی تمام می‌شد و پدربزرگ قول داده بود که همان روزی که کامران برگشت شروع کند به تدارک برای جشن حنابندان و عروسی…
دل در دل اش نبود؛باورش نمی شد یک ماه دیگر بیشتر نمانده؛یک ماه دیگر برای همیشه پیش هم می‌مانند و آجرهای زندگی تازه نفس شان را کنار هم می‌چینند.
زیر سایه ی درختی بلند،پاهایشان را دوباره در آب خنک رودخانه فرو بردند…
گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند که صدای مردانه ای توجه شان را جلب کرد…
_ببخشید!
آسو سرش را پایین انداخت و کامران سمت صدا برگشت
_بفرمایید.
مرد کمی ابروهایش را در هم کشید و گفت
_میخوام برم سمت جنگل؛میتونید مسیر رو نشونم بدید؟اینجا رو بلند نیستم…
تا رودخانه آمده بود اما جنگل را بلد نبود؟!این رودخانه را معمولا محلی ها می‌شناختند…
شاید او دارد اشتباه می‌کند.
کامران بلند شد و شروع کرد به آدرس دادن به آن مرد غریبه…
قد بلند و چهره ای سرد داشت…
چشم هایش ثانیه ای قفل چشم های آسو شد که لب گزید و نگاه اش را دزدید…
نگاه اش را اصلا دوست نداشت…حس خوبی از تصادف با این مرد پیدا نکرده بود…اگر کامران میدید…
بعد از اینکه کارش تمام شد از آنجا رفت…
××××××
حوصله اش سر رفته بود و تصمیم گرفت که به سمت جنگل برود…
هنوز غروب بود و هوا تاریک نشده بود؛به زور از مادرش اجازه را گرفت و راه افتاد…
وقتی که به جنگل رسید،میان درختان توقف کرد و نشست…
صدای پایی را از پشت سرش حس کرد…
با ترس از جا بلند شد…
صدا نزدیکتر آمد و در آخر چهره ی مردی آشنا پیش رویش نقش بست…
این…این همان کسی است که آدرس را پرسیده بود!
با اخم به مرد روبه رویش نگاه کوتاهی انداخت و خواست که دور شود و برود که بازویش کشیده شد و محکم با درخت برخورد کرد…
از درد آخی گفت…
صدایش را کمی بالا برد
_این چه حرکتیه؟!ولم کن بذار برم مگرنه بد میشه…
داد زد…
_ولم کننن!
مرد خنده ی هیستریک و ترسناکی کرد…
از ترس چیزی به پس افتادن اش نمانده بود…
مرد با نگاه هیزی به صورت اش زل زد…
با لحن چندش آوری گفت
_دوست نداری؟!ولی من خیلی وقته دنبالت ام…حتی وقتی خودت حواس ات نبود.
جیغی زد و در دل فقط خدا رو صدا میزد…
_ولم کننن عوضییی!
بغض اش ترکید و با هق هق گفت
_التماس ات میکنم ولم کنننن…
انگار که این آدم یک مجسمه بود؛نه چیزی میشنید و نه چیزی می‌گفت…
فک دختر را در دستان کثیف اش گرفت و فشار داد…
دخترک که حس میکرد دندان هایش دارن خورد می‌شوند با جیغ و التماس کمک خواست…
سیلی محکمی به صورت اش خورد که باعث شد گریه اش شدت بگیرد…
مرد خواست دست اش را سمت شال اش ببرد…
داشت غش میکرد و چشمان اش سیاهی میرفت…حس میکرد امروز،روز مرگ اش است…
ناگهان صدای داد فرشته ی نجات اش،باعث شد که مرد عقب بکشد…
کامران اش بود…
با تمام وجود خدا رو شکر کرد؛چقدر به موقع رسید…
با پاهای بی جان اش سمت اش دوید…
کامران اما سمت آن مرد رفت و اول مشت محکمی بر دهان این کوبید…
او را زمین انداخت و پشت سر هم ضربه هایش را نثار سر و صورت اش میکرد…
داد میزد و او هم به زور کمی از خودش دفاع میکرد…
صورت مرد کاملا خونی شده بود که آسو با ترس و لرز و اضطراب سمت کامران رفت…
میان ضجه هایش گفت
_کامراااان!تورو خدا ولش کن کشتیش.
انگار که اصلا صدایش را نمیشنید و همانطور ادامه میداد
بعد از اینکه مرد از حال رفت سمت آسو دوید و او را در آغوش کشید…
کامران با استرس و مردمک های لرزان نگاه اش میکرد
_خوبی آسو؟!چیزی ات نشده؟؟؟
نه ای زمزمه کرد و خودش را در بغل اش انداخت و زار زد…
_آروم باش عزیزم؛تموم شد باشه؟؟؟بهت دست که نزد؟؟؟
گرفته گفت
_نه!
اگر نمی‌رسید معلوم نبود الان سرنوشت اش چه میشد…باورش نمیشد خدا اینطور صدایش را شنید…
خواست دوباره سمت اش برود و کتک اش بزند اما دست اش را کشید…
_تورا خدا نکن…جون آسو نکن.اگر بمیره چی؟؟به عروسیمون فکر کن…
عصبی عقب کشید
_فقط به خاطر تو از خون این حرومزاده گذشتم…
دست اش را گرفت و لبخندی زد‌‌ ملیحی زد‌‌‌…
××××××
دو سال،حالا دو سال از ازدواجشان می‌گذشت…
این زندگی برایش هنوز هم تازگی داشت؛اینکه هر روز در کنار عشق اش چشمانش را باز می‌کند…
حتی
اینکه طفلکشان در شکم اش تکان می‌خورد…
با هر تکان انگار قلب اش را زیر و رو میکرد…برای آمدن اش بی طاقت بود و صبر کردن برایش خیلی سخت بود…
از وقتی که از وجودش باخبر شدند،انگار شیرینی بی حد و مرزی به زندگی شان آمد و هزاران برابر خوشحال‌تر شدند…
با معجزه ی درون شکم اش حرف میزد‌…
_تیدا!مامان خیلی منتظرتیم…
دستی بر شکم اش کشید…حس میکرد دختر است و از همین حالا نامش را انتخاب کرده بود…تیدا!مثل چشمانش دوست اش می‌داشت و از او محافظت میکرد…برای همین تیدا صدایش میزد…به معنای چشم مادر.
از خانه بیرون زد…
صبح زود بود و مادرش برای کاری به تهران سفر کرده بود…
شوهرش هم رفته بود جایی و قرار بود بعد از ظهر برگردد…
داشت رد میشد که زنی سمت اش آمد و ظرف آلو را به سمت اش گرفت
_بفرمایید لطفا!
چهره اش ناآشنا بود…اول گفت نه اما این بچه مگر می‌گذاشت…هوس اش به شدت فشار آورد که آلویی از ظرف برداشت و تشکر کرد…
با ولع شروع به خوردن آن آلوی قرمز کرد…
بعد از اینکه تمام شد کمی دیگر گشت و بعد به خانه برگشت…
حس میکرد سرش درد میکند؛البته مادرش گفته بود که عادی است و نگران نشود…
کامران در خانه را باز کرد و داخل آمد…
خواست به استقبالش برود که سرش گیج رفت و با زانو زمین خورد…
کامران سراسیمه سمت اش آمد
_آسووو؟؟؟چی شد یهو حال ات خوبه…بچهههه!
نمی‌داند چه اتفاقی داشت می افتاد…فقط حس میکرد تب و لرز دارد…
انگار که او هم فهمید…
_تب دارییی….بریم شهر دکتر؟
با بی حالی گفت
_نه!الان که دکتر ها نیستن…خوبم.طبیعیه.
از جای اش بلند شد…حتی شام هم نتوانست بخوره سر درد امان اش را بریده بود و کم کم درد عجیبی در شکم اش حس میکرد…
اول خواست چیزی نگوید و نگرانی به وجود نیاورد اما با گرفتگی شدید شکم اش ناخواسته جیغ زد…
چشمان اش سیاهی رفت و دیگر هیچی نفهمید…
کامران ترسیده سمت اش آمد و اسم اش را فریاد می‌زد…
بلند اش کرد و از خانه بیرون آمد…
خواست سوار ماشین شود که راه بیفتند به سمت یک بیمارستان یا درمانگاه….
لعنتیییی!روشن نمی شد…با استرس بر سرش کوبید و فریاد کمک سر داد…
ماشین سیاه رنگی جلویش توقف کرد و مرد و زنی بیرون آمدند…
_آقا!شما کمک خواستی همسرتون…
با التماس گفت
_تورو خدا!تورو خدا بریم سمت شهر…جبران میکنم خانمم حال اش خوب نیست…
_حتما!سوار شین عجله کنید…
سوار ماشین شدند…
آسو کم کم چشمان اش را باز می‌کند و خودش را در ماشین می‌بیند…
می‌خواهد دهانش را باز کند که حس می‌کند بوی خون به مشام اش می‌خورد…قلب اش انگار می‌گیرد که با جیغ می‌گوید
_بچه اممممم!
مرد با استرس خون را می‌بیند…گریه اش می‌گیرد و هوار میکشد
_تورو خداااا یه کاری کنیید!
زن گفت
_ما اهل روستای بالا هستیم؛اونجا یه قابله ی خوب هست…
_هرجا فقط نجات اش بدیننن تورو خدااا!
زن با شنیدن اسم قابله می‌ترسد…چه قابله ای؟!بچه ی او فقط هفت ماه اش بود…الان موقع اش نبود…
ترس از دست دادن اش داشت جان اش را بالا می آورد…
مانند ابر بهار می گرید که جلوی خانه ی مخوفی می ایستند…
زن داد میزند
_ننه عشرت!
پیرزنی با چهره ای خشک در را باز می کند…
_چی شده؟
زن به آسو که در آغوش همسرش بیقراری می‌کند اشاره می‌کند…
_بیاریدش تو!
با سرعت نور داخل خانه می‌شوند…
زن به تشک سفیدی اشاره می‌کند که آسو را آنجا قرار دهند…
پیرزن با تندی می‌گوید
_آقایون برن بیرون!
کامران و آن مرد غریبه بیرون می‌روند…
عصبی دور خودش میچرخد؛اضطراب یک لحظه رهایش نمی‌کند…خدا خدا میکرد که اتفاقی نیفتد…بدون اینکه خودش بفهمد اشک میریخت…
خودش را روی زمین انداخت که در کسری از ثانیه گردن اش گیر افتاد و دستمالی جلویش قرار گرفت…
هیچ واکنشی نتوانست داشته باشد و بیهوش شد…
خبر نداشت از این طوتئه ترسناک که زندگی اش را از این رو به اون رو میکرد…
آسو جیغ میزد و پیرزن با عصبانیت می‌گفت که کارهایی انجام دهد…
_بچه ات میمیره هااا!همین الانش هم خیلی زودتر داره به دنیا میاد…کاری که میگم رو انجام بده.
دوباره گریه اش گرفت…
داشت بیهوش می شد و دست خودش نبود…
فقط جیغ میزد و به حرف پیرزن گوش میداد…
لحظه ی آخر صدای پیرزن که می‌گفت
_بچه به دنیا اومد را شنید و ناخواسته غش کرد…
کاش هیچ وقت آن آلو را نخورده بود…خودش خبر نداشت که نباید چشمانش را ببندد…نمی‌دانست که طفلک اش را می‌برند و نمیگذارند که او حتی روی ماه اش را ببیند…
پیرزن دستمالی جلوی دهان نوزاد می‌گذارد که صدای گریه اش را حفه کند…بعد هم آن را دست زن می‌دهد که او را ببرد…
شاهد صمدی!پشت همه ی این ماجراها این اسم بود!زندگی این همه آدم را او سیاه کرد…
شخصی با اختلالات روانی و پر از کینه و عقده…
آسو چشمان اش را به زور باز می‌کند…
دستی به شکم اش می‌کشد…
بچههه؟؟؟
داد می‌زند
_بچه اممم؟!بچه ام کووو؟
پیرزن شوهرش را صدا می‌زند…
با اضطرابی که اصلا به او نمی آمد نگاهشان میکرد…
کمی مکث کرد
_بچه…
نفسی گرفت
_مرده به دنیا اومد.
دنیا دور سر آسو میچرخید…قدرت هضم چیزی که شنیده را نداشت که نوزادی در بغل اش گذاشتند…
چشمانش بسته بود و برخلاف نوزادان دیگر حتی گریه هم نمی‌کرد…تن اش سرد سرد بود و پارچه ی خونی دورش پیچیده شده بود
بچه را تکان داد
یک بار،دو بار،سه بار
اما هیچ واکنشی نشان نمیداد…
هیستریک و پشت سر هم جیغ میزد و کامران هم دست اش را به دیوار گرفته بود و گریه میکرد…
آسو ضجه میزد
_تیییداااااا!مامااانن….
نیومدی بغلم مامان؟؟؟!بوت نکردم مامااااننن….
پیرزن شانه هایش را گرفت
_آروم باش زن!خدا بهت صبر بده اما تو هم میتونستی الان زنده نباشی…
اما آسو کر شده بود…هق هق میزد و صورت خودش را چنگ می انداخت…
نتوانست عطر طفلک اش را بو کند…نتوانست به او شیر دهد…نتوانست!نتوانست چشمان بازش را ببیند…
حس میکرد که تبدیل به یک جنازه ی بی حرکت شده…
××××××
نظرتون راجب این پارت طولااااانی چیه دوستان؟بگین فقط من نبودم که گریه ام گرفت🥺😭نوزاد مرده همون تیدای خودمونه هااا🥲💜

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
44 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSe
HSe
9 ماه قبل

عالییی بودددد😍💜
#حمایت_از_نویسندگان

saeid ..
9 ماه قبل

منظورت این بود شاهد صمدی دستور داده بچشو بکشن یا بگن کشته شد
دلم خیلی به حال آسو سوخت🥺
و اینکه رمان از زبان راوی بیان میشه خیلی قشنگ تر شده..
عالی بود. مثل همیشه😊

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

اره متوجه شدم تیداس
فقط میگم این شخص دستور داده حالا بگن بچه کشته شده درحالی که زنده بود..خیلی دوست دارم ادامه شو هم بخوننممم
باشه عب ندارع حالا

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

امیدوارم بیشتر درموردش بگی تو پارت های بعد

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

اره.. می‌دونم توضیح‌دادی
ولی گفتم شاید چیزی مونده باشه 🤦🏻‍♀️😂

تارا فرهادی
9 ماه قبل

خوب خوب برسیم به نیوش گلی
بریم بخونیم بینیم چی کرده برامون😜😜

Fateme
9 ماه قبل

آسو طفلککک
عالی بود نیوشا گلی

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

آسو چقدر گناه داشته، بمیرم🥲🥲🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

#حمایت_از نویسندگان

تارا فرهادی
9 ماه قبل

آخی بیچاره تیدا و آسو🥺 لعنت به عشرت هرزه عوضی گاو🤣
خییییلی عالی بود نیوش خوشگلم اینقدر قشنگ نوشتی که کاملا رفتم تو حس قوی بین مادر و دختر بودن ولی دقت کردن اسم تیدا خیلی قشنگه به معنای چشمای مادر دیگه قشنگ تر از این معنی هم مگه هست🥺🥺🥺
مرسی نیوشم 🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
حمایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
کنیدددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
##رمان_عاشقانه#نویسندگی

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

اهوم🙂 نمیتونمممم در برار این همه ظلم به خوده آسو و دخترش سکوت کنم😞😠😠😠
چه خوب🙂🧡
کاری نکردم فدات شم مگه کاری به جز حس خوب دادن و انرژی دادن بهتون نمیتونم کاره دیگه ای براتون انجام بدم
وااای منم دقیقا به همین فکر میکردم🥺🥺🥺🤣🤣🤣

لیلا ✍️
9 ماه قبل

عاای بود اما غمگین😥 دلم واسه آسو و کامران خیلی سوخت برای بی‌کسی تیدا😭😭

شاهد صمدی کیه آخه هدفش چیه ؟؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

آخه چرا باید سر اینا خالی میکرد😟

ولی خب حدسم اینه تیدا و آریانا تو باند همین یارو کار میکنند و پدر آراز و آرتا هم به دست اون کشته شدن حالا چراشو نمیدونم

دلم واسه آرتا‌اینا هم تنگ شده زودتر برو آینده😟

sety ღ
9 ماه قبل

عالی بودش نیوش گلی😘❤
به زودی خودم صمدی رو میکشم😡😡😡

Kim Liyana
9 ماه قبل

من تازه میخوام بخوانم رمانتوو ولی میدونی قلب بنفش یعنی چی یعنی درخواست رابطه جن*سی من اصلا مغزم منحرف نیستا ولی باشه

saeid ..
پاسخ به  Kim Liyana
9 ماه قبل

🤦🏻‍♀️🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Kim Liyana
9 ماه قبل

منم میدونستم معنیش رو یه جا خونده بودم😂🤦‍♀️ ولی خب من از رنگش خوشم میاد برای همین بعضی اوقات میذارمش

Mahdis Hasani
9 ماه قبل

بیش از حد ممکن کنجکاو آینده رمانم😂🤩

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

ولی زیادی بدجنسم😈

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

گفتی دلت میخواد بدی ولی
خب معلومه دیگه بدجنسی و میخوای همچنان منتظر باشیم😞

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

حالا تا شب ویو میشه ۴۰۰😁
ناراحت نشو گفتم بد جنس

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

متاسفانه نمیره بالا😞
احساس کردم ناراحت شدی
برای همین گفتم

دکمه بازگشت به بالا
44
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x