رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۵

4.4
(53)

چرا در خانه باز بود!؟

صدای گریه از خانه می آمد!!!

سریع وارد خانه شد…همه جا پارچه ی سیاه زده بودند!!
کسی مُرده بود؟!

دم پله ایستاد و کفشش را در آورد سریع از پله ها بالا رفت و در خانه را به شدت باز کرد

زن و مرد زیادی در خانه بودند که آنها را نمیشناخت!!
همه سیاه بر تن داشتن

فامیل های خودش اینجا چه میکردن؟!چرا سیاه برتن داشتن!؟؟؟؟؟

همه چرا کنار زد ولی با دیدن چیزی که دید چشمانش گرد شد!!

مادرش و خواهرش را دید که گریه می‌کردند و بر سینه های خود میکوبیدند

مامان مهگل و سمیرا هم بودند که گریه می‌کردند

یک جسم کوچیک در تابوت بود که رویش یک پارچه سفید بود!

مهیار را دید که آرام اشک می‌ریخت و سرش پایین بود

همه با دیدن گریه هایشان بیشتر شده بود!

یکهو روی زمین افتاد،کنار تابوت….

دست لرزانش را سمت پارچه ی سفید رنگ برد و کنارش زد….

جیغ بلندی کشید….

نه…نه

این آزار من بود؟!

نهههه امکان نداره

به صورتش سیلی میزد و جیغ می‌کشید

با جیغ از خواب بیدار شد

همه جا تاریک بود،نفسش بند آمده بود!

با صدای خواب آلود مهیار به خودش آمد

_مائده چیشده چرا جیغ میزنی؟!

نفس نفس میزد…انگار لال شده بود!

مهیار نشست و او را در آغوشش گرفت

_خواب بد دیدی فداتشم؟!

فقط سرش بالا و پایین تکان داد…

صورتش را بوسید و موهایش را ناز کرد
_الهی دورت بگردم…آروم باش،هیچی نیست من کنارتم

**

سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بودو با اشک به ماشین روبرویش نگاه میکردو حرفی نمیزد

دستانش در دستان گرم مردش بود

دیگر با خدا حرف نمیزد!

از خدایش بدجور دلگیر بود!چرا هیچ وقت کمکش نمیکرد؟!

اصلا خدایی بود؟خدا او را میدید؟!

چرا خدا نگذاشت او به محمدش برسد؟!

چرا وقتی مجبور به ازدواج اجباری شدو عروس خونبس شد خدا کمکش نکرد؟!

چرا خدا برای کودکش کاری نمیکرد؟!

_مائده…

جوابی نداد…دلش فقط میخواست گریه کند
این چند روز فقط کارش گریه کردن بود…

_مائده گریه نکن،خوب میشه پسرمون
اینقدر به دلت بد راه نده عزیزدلم

آرام لب زد
_میترسم!

_از چی آخه؟

_اگه پسرم….

حرفش را قطع کرد و گفت
_این چه حرفیه میزنی؟واسه چی اینقدر نا امیدی؟!آرازمون خوب میشه باهم یه زندگی عالی می‌سازیم

با دستانش اشکان خود را پاک کرد و به مهیار نگاه کرد

مگر چندسالش بود که اینقدر موهایش سفید شده بود؟!

اصلا خودش چندسالش بود که اینقدر درد و بدبختی کشید؟!

چرا زندگی اینجوری بود!!؟

(ببخشید دیر پارت دادم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

:)SiSii ‌

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
42 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مژده
مژده
6 ماه قبل

دیگه عادت کردیم ب دیر پارت دادنت

مژده
مژده
6 ماه قبل

خسته نباشی بعد از چن وقت خیلی بود

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

دیگه فراموش کرده بودم که سحر خانم هم رمان میذاره تو این سایت خیلی کم بود

لیلا ✍️
6 ماه قبل

داشت اشکم در میومدا😓🤒😭 عجیبه من بیشتر دلم برای مهیاری سوخت😥😥💔💔

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
6 ماه قبل

عالی بود
خسته نباشی گلی

پارت هارو بیشتر کن عزیزم شدیداً منتظریم😍😍😍😍😍😍

Tina&Nika
6 ماه قبل

ممنون ولی دیر پارت نده ❤️

Tina&Nika
پاسخ به  Tina&Nika
6 ماه قبل

سحری جونم ناراحت نشیا اینجوری گفتم منظوری نداشتم ❤️

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

❤️

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

قربونت نفسم 💕

𝐸 𝒹𝒶
6 ماه قبل

وای یه دقه گفت اراز مرده یخ زدم😐😂
زودتر پارت بزارین دیگگ🥲
خسته نباشید

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

خاهش گیگیلی❤

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

دلم کباب شد آخهه🥺💔
چقدررر غمگین بودن مادرها حال من رو بد میکنه واقعا؛اصلا جدیدا شده نقطه ضعفم کافیه ببینم یه مادر دلش شکسته تا اشکم در بیاد😭🥺

لیکاوا
لیکاوا
6 ماه قبل

وای سحر…اول گفتی تابوت و مرگ فکر کردم آراز مرد یعنی داشتم میومدم🗡🗡
ولی بعدش خیالم راحت شد
..

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

آره واقعا
آخه دلت میومد بچشون رو بکشی؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

سلام سلام تازه پیامتو دیدم نه دست من نیست به قادر بگو ولی نگران نباش بعد چند روز خودش میره

سعید
سعید
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

الان نمی‌تونم وارد حسابم بشم
شب واست درست میکنم
چون باید ی بار ویرایش بزنی و بعدش درست میشه

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

قسمت ۶۹ رمان منم نیست تو دسته بندی🥲

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
6 ماه قبل

باید ادمین بذاره…

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
6 ماه قبل

فک کردم آراز چیزیش شده ترسیدم😐💔
خسته نباشی🫠✨️

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

🫠🤍

سفیر امور خارجه ی جهنم
6 ماه قبل

سحر من اومدمممممممممممم

سفیر امور خارجه ی جهنم
6 ماه قبل

دلم برات تنگ شده بود👈🏻👉🏻

یادته منو؟ 🥲

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

ببخشید قربونت برم نمیتونستم بیام🥲

سفیر امور خارجه ی جهنم
6 ماه قبل

سحر من پارت ۴۲ و ۴۳ رو ندارم چرا🗿🗿🗿

دکمه بازگشت به بالا
42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x