رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۸

0
(0)

از تماسم با آرکا دقیقا دوساعت میگذشت ولی بدون توجه به تهدیداش جلوی دانیل نشسته بودم و به چشمان مشکی اش نگاه میکردم …
با ماشین کوچکی سرگرم شده بود …

– خاله ، ماشین زرد نداری ؟

خاله رو دیگه از کجا دراورده بود ؟؟
هیچوقت نتونسته بودم با بچه ارتباط خوبی داشته باشم
هیچوقت از من خوششون نمیومد

با لحن مسخره ای جواب دانیل رو داد

– خاله جون اگر قول بدی یه روز بیای خونه من ، من کلی ماشین دارم .

– زردم داری ؟

– اره

صدای خنده آنتونی ، اخمای هارلی رو در هم کشید

– خاله جون میشه یه لحظه بیای

نگاه تیزی به آنتونی انداخت و از پله ها بالا رفت .

– چیشده؟؟

– میشه دقیقا توضیح بدی چرا ما باید اینجا بمونیم یه با بچه بازی کنیم ؟؟؟

– میمونیم یا آرکا زنگ بزنه یا ما زنگ میزنیم . همه چی بستگی به نتیجه داره
الانم اینجا میمونیم چون آرکا داره دنبالمون میگرده سر از تنمون جدا کنه …

آنتونی پوفی کشید …

– حداقل بیا بالا یه چیزی بهت نشون بدم

– دقیقا این خونه چی داره که من تا حالا ندیدم ؟؟؟

– حالا تو بیا ، شاید من یه چیز جدید پیدا کردم

هارلی نگاهی به پسر انداخت ، هنوز با ماشین کوچک سرگرم بود
به آتان و ارشام اشاره کرد حواسشون به پسر باشه و دنبال آنتونی داخل اتاق رفت

– خب ؟؟

– از آرتا خبری نداری ؟

– چیز جدیدت این بود ؟؟

– واقعا نمیخوای اهمیت بدی ؟؟

– چیزی نیست که بخوام اهمیت بدم.
ترسیده ، فرار کرده . به همین آسونی
هروقت هم که پیدا شد . سهمشو به ما میفروشه ….

آنتونی جلو اومد ، در یک قدمی هارلی ایستاد و به چشمان کهربایی اش خیره شد

– خب دیگه ، اهمیت نمیدی همین میشه
بی خبر میمونی
آرتا برگشته

جمله آخر قلب هارلی را لرزاند ولی سعی کرد کنترلش کند
چرا باید اهمیت میداد ؟؟
اون ، فقط یه ادم ترسو بود که مسئولیت اشتباهاتش رو قبول نمیکرد و بجاش فرار میکرد …

– خب برگشته
بهش بگو توی کار ما دخالت نکنه تا تموم بشه

– هارلی چرا انقدر بداخلاقی ؟!
حالا یه کاری کرده
فعلا باید ازش استفاده کنیم بعد هرکاری دوست داری انجام بده !

– دقیقا چه کاری میتونه برای ماه انجام بده ؟؟؟

– خب ما الان اینجاییم منتظریم ببینیم حرکتی بعدی چیه
همه چی تحت کنترل داریم تا به محض اینکه آرکا شرکتاشو بیرون کشید ما جاش بریم
ولی یکی اون بیرون باید باشه وقتی آرکا شرکتارو بیرون کشید ما جاشو گرفتیم ، سند ها رو جابه جا کنه !

هارلی ابروهایش را درهم کشید …

– صبر کن ، صبرکن ، سند چی ؟؟

میخوای برای ارکا دردسر درست کنی بعد از اینا بیوفته زندان ؟؟؟
مثل بابای مبین ؟؟

ببین آنتونی آرکا اونقدر نفوذ داره که خودشو بیاره بیرون

– نه این مثل اون دفعه نیست
انقدر محکم هست که حداقل سه یا چهار سال زندان نگهش داره !

– مطمئنی ؟؟

دستاشو روی شونه های هارلی گذاشت …

– هارلی ، به من اعتماد کن .

هارلی کلافه بود
نمیتونست تصور کنه اگر فقط یکی از این نقشه ها درست پیش نره چی سرشون میاد

– جابه جایی سند رو آرتا انجام میده ؟؟

– بله بله ، پسر عموی شما تقبل میکنن .

– خوبه پس

آنتونی خودش را نزدیک تر اورد
نگاهش جابه جا میشد
وقتی به چشمای کهربایی اش نگاه میکرد دلش برای لب های قرمز تنگ میشد …

– هارلی ، تا وقتی من پیشتم تو نگران نباش

جمله اش را طوری گفت که خودش هم خنده اش گرفت ولی بی توجه ، هارلی رو آرام به دیوار چسباند و صورتش رو نزدیک تر کرد

– آنتونی …

دست هایش رو بدن آنتونی قرار داد و سعی کرد او را از خودش دور تر کند

– الان واقعا وقت مناسبی نیست

– چرا ؟ چون آرتا برگشته.

– ربطی نداره
الان چیزای زیادی هست که بخوایم بهش فکر کنیم …

آنتونی بی توجه به هارلی لبهایش را بوسید و دستش رو پشت سر هارلی قرار داد
عمیق بو کشید و ارام زیر گوش هارلی زمزمه کرد…

– هارلی ، من دوست دارم

خنده ای کرد …

– آرتا هم عاشقت شده
کلا یه چیزی داری که همه بهت نگاه میکنن .
یه چیز خاص که من هنوز نتونستم متوجهش بشم .
نمیتونم درکش کنم اون چیه که تو رو متفاوت کرده؟!
هارلی …

حرفش سریع قطع کرد و دوباره سعی کرد آنتونی رو از خودش دور کنه ، ایندفعه حرکتش جواب داد ….

– آنتونی ، گفتم الان وقتش نیست !
حد خودتو رعایت کن
حق نداری انقدر به من نزدیک بشی !
این بحث رو هم دیگه ادامه نده چون واقعا موضوع جالبی برای صحبت نیست !

آنتونی سری تکان داد

– باشه باشه !
من که چیزی نگفتم خانم استایل ، چرا عصبی میشی !

بدون توجه به حرفای آنتونی در را باز کرد و خارج شد .
صدای زنگ موبایل باعث شد سریع تر خودش رو به پایین برسونه!

آرکا بود

صدایش را صاف کرد و دستش را روی شفحه موبایل حرکت داد …

– میبینم که شادی زده زیر دلت هارلی .
من که بچه ای نمیبینم جلوی عمارت !

– قرار هم نیست ببینی . خیلی جدی بهت گفتم اگر شرکتارو خارج نکنی دیگه دستت به بچت نمیرسه

– الان داری منو تهدید میکنی یا من اشتباه متوجه شدم ؟؟

– ۲۴ ساعت وقت داری
به محض اینکه شرکتارو خارج کنی و ما جایگزین بشیم ، پسرت سالم جلوی درب عمارته.

آنتونی از پله ها پایین اومد و به هارلی اشاره کرد که درباره زندان و اینا حرفی به آرکا نزند

– فکر کردی من انقدر احمقم که باور کنم بعد از اینکه شرکتارو بیرون اوردم ، منو ول میکنین .
بگو ببینم بعدش برام چه نقشه ای کشیدین ؟

خنده ضایع آرکا از پشت موبایل معنادار به نظر میرسید

– حتما میخواین یه تیر خالی کنین توی مغزم
یا ….

هارلی اجازه نداد ادامه حرفش رو کامل کنه …

– ببین اگر این کاری که میگم رو کردی ، که خوب میشه !
اگر نه با بچت خداحافظی کن !

خودش هم نفهمید این جمله رو برای چی به زبان اورد
مگه اون قصد صدمه زدن به بچه رو داشت ؟؟

– دست به بچه بزنی عاقبت خوبی نداری خانم استایل .
من اون شرکتارو خارج نمیکنم
توهم اون بچه رو سالم به من تحویل میدی.
امیدوارم این حرفم براتون واضح بوده باشه
مگرنه زیر سنگم باشین پیداتون میکنم به رگبار می بندمتون !

هارلی لحظه ای فکر روبه رو شدن با آرکا از ذهنش عبور کرد
لحظه ای که آرکا پیداشون میکرد و یه اسلحه رو سرشون میذاشت ، حسرت این موقع رو میخورد ؟؟
یا لحظه ای که اون همه پول توی حسابش میومد از این تصمیمش راضی بود ؟؟

دوستان عزیزم ، خوشحال میشم نظرتون رو درباره رمان بگید 🙂
میتونید پیش بینی کنید چه اتفاقی میوفته ❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x