رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتادوچهارم

3.4
(26)

کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد.
_بفرمایید
لبخند زد و داخل شد.
_ممنونم
نگاهی به خانه انداخت و متعجب سمتش برگشت.
_اینجا خونه خودتونه؟
دستی به موهایش کشید.
_آره ولی دوستمم باهام زندگی میکنه
قدمی جلو رفت و با دقت بیشتری چیدمان را از نظر گذراند.
_به عنوان یه خونه مجردی که دوتا پسر داخلش زندگی میکنن خیلی تمیزه
خندید.
_یعنی میگی چون پسریم نباید خونمون تمیز و مرتب باشه؟
_خب نه ولی معمولا خونشون اینقدر تمیز نیست
میدونی چی میگم؟
سر تکان داد.
_آره میدونم
نگاه چرخاند و چشمش افتاد به پلاستیک های خریدی که کنار جا کفشی بودند.
به آنها اشاره کرد.
_اینا رو دوستتون خریده؟
کفش هایش را در آورد و لب زد:
_نه سفره
خودم خریدم یادم رفته بزارم سر جاش
به سمت پلاستیک ها رفت و آنها را برداشت.
_پس با اجازه من اینا رو میزارم داخل آشپزخونه
شما هم لباس هاتون رو عوض کنید
جلو رفت و در دو قدمی اش ایستاد.
_بله؟
ولی واقعا نیاز نیست شما میتونید برید
خندید.
_منم که تا خونه اسکورت کردید
چشمکی زد.
_مهم نیست
این را گفت و سمت آشپزخانه رفت.
بهت‌زده به مسیر رفتنش خیره شد…..ارام زمزمه کرد:
_چقد گیره
شاید من میخواستم بکشمت باید میومدی خونم؟
سرش را به نشانه افسوس تکان داد و سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
ماهرو پلاستیک های خرید را روی میز نهار خوری دو نفره گذاشت و مشغول در آوردن مواد خوراکی از آنها شد.
بعضی هایشان خراب شده بودند و بعضی دیگر نه
موادی را که خراب شده بودند را دور ریخت……رسید به بسته خوراکی ها…..چرخید و خواست آنها را در کابینت جای دهد که با دیدن موجودی دقیقا در کنار ورودی آشپزخانه مات ماند.
چشم هایش گشاد شدند و با دهان نیمه باز زل زد به مار زرد رنگی که آنجا بود.
مار هیس هیس کنان کمی به سمتش خزید….خوراکی ها از دستش روی زمین رها شدند.
با قلبی که در دهانش می‌کوبید لب زد:
_آقا…..آقا ساسان
صدایش حتی به زور به گوش خودش میرسید چه برسد به ساسانی که در اتاق دیگری بود.
مار بیشتر به سمتش خزید…..یکی از ترس های بزرگش از حیوانات مار بود و بس…..حالا هم از شانس خوبش یکی دقیقا رو به رو اش بود.
_آقا ساسان
سعی کرد صدایش بلند باشد اما نبود……آن موجود که جلو تر خزید دلش را به دریا زد و جیغ بلندی کشید.
_ساسان!
کمک…..لطفا بیا
سمت صندلی میز نهار خوری پا تند کرد و روی آن ایستاد…..نزدیک بود گریه شود……چرا ساسان نمی آمد؟
صدایش را نشنیده بود؟
با بغض لب زد:
_آقا ساسان….من میترسم توروخدا بیا
ساسان وحشت زده از اینکه او چرا جیغ می‌کشید خواست به سمت آشپزخانه بدود ولی جای بخیه هایش تیر کشید…..باعث شد چهره در هم فرو ببرد و کمی به سمت زمین خم شود.
_آخ
لعنت بهت….فقط وای به حالتون، شانس بیارین پیداتون نکنم بی همه چیزا!
با تمام سرعتی که می‌توانست سمت آشپزخانه رفت و ماهرو را در حالی که روی صندلی ایستاده بود یافت.
بهت زده نگاهش کرد.
_تو اونجا چیکار میکنی؟
با دست به پایین اشاره کرد.
_اون….اونو از اینجا ببر!
نگاهش را پایین سر داد، جایی که ماهرو نشانه گرفته بود.
مار را که کنار خوراکی ها بود دید و لب زد:
_از مار می‌ترسی؟
بلافاصله جواب داد:
_یه جوری میترسم که نمیتونی فکرشم کنی
حالا توروخدا برش دار
ساسان خندید.
_بیا پایین بابا
اینکه کاریت نداره
_مگه باید حتما باهام یه کاری داشته باشه که ازش بترسم؟
نفسش را بیرون فرستاد و با احتیاط مار را از روی زمین بر داشت.
_بیا عزیزم
بیا بغل خودم به این خانم کاری نداشته باش
اونکه نمیدونه تو چقدر نازی
ماهرو چهره در هم فرو برد……ساسان به او نزدیک شد، زمانی که نگاهش را از مار برداشت و به او دوخت برق شیطنت را در چشمانش دید!
رنگ از رخش پرید و یک آن ساسان مار را نزدیک صورتش برد…..جیغ کر کننده ای کشید.
دستش را محکم پس زد و خودش به عقب پرت شد……ساسان وحشت کرد، حیوان بی نوا را روی میز پرت کرد، سریع دست ماهرو را قاپید و با جلو کشیدنش کمرش را چنگ زد.
به درد پهلویش هیچ توجه نکرد و دخترک در آغوشش افتاد.
بی تعادل کمی عقب رفتند…..بغض ماهرو شکست و به هق هق افتاد؛ ساسان هیچ وقت فکر نمی‌کرد او با این کارش به گریه بی‌افتد.
خواست لب به معذرت خواهی باز کند ولی ماهرو دست روی قفسه سینه اش گذاشت و او را عقب هول داد.
بدون توجه به نگاه بهت زده او گریه کنان از کنارش گذشت و از خانه خارج شد.
و کیفش را که درخانه ساسان جا گذاشت، فراموش کرد!
برای اولین تاکسی دست بلند کرد و در آن نشست.
_اقا در بست لطفا
_چشم خانم
سری تکان داد و اشک های ریخته شده بر روی گونه اش را پاک کرد.
_خانم باید کجا برم؟
به پیرمردی که راننده تاکسی بود نگاه کرد…..با صدای گرفته ای لب زد:
_شما همین طور برید من بهتون میگم
راننده حرفی نزد و نگاهش را به جاده رو به رو اش دوخت.

قاشق اول را در دهانش گذاشت و با تعجب به جای خالی پدرش نگاه کرد.
_بابا هنوز نیومده؟ کجا رفته؟
شهرام با بال دادن موهایش جوابش را داد:
_من دیدم صبح زود از عمارت بیرون رفت ولی نمیدونم کجا
سری تکان داد.
_احتمالا الان هاست که بیاد
نگاهش چرخ خورد و بر روی جای خالی شخصی خاص نشست……حالت چهره اش غمگین شد.
چندین روز میشد که او را ندیده و صدایش را نشنیده
خیره به صندلی لب زد:
_سارا کاوه کجاست؟
_شرکت، گفت کار داره دیر تر میاد
_اها
قاشق بعدی را در دهانش گذاشت……صدای کتایون را شنید:
_مامانی…..بایرام باز کن دهنتو
…..
_اها آفرین بخور عشقم
دو دل بود بپرسد یا نه……ولی دلش را به دریا زد.
_راستی……
همان لحظه کوروش از پله ها پایین آمد و با صدایش حرفش قطع شد.
_بفرمایید عشقتون هم اومد
نزدیک تر که شد بهت زده در جایش ایستاد و به میز زل زد.
_کوفت بخورین، بدون من؟
نا مردا از گلوتون پایین میره؟ بعد از شاهرخ من بزرگ ترتونما، اندکی احترام!
_برو بابا تو قیافت به این حرفا نمیخوره
اخم کرد.
_عه ساری…..بی ادب نشو
چهره چندشی به خود گرفت.
_زهر مار اسممو درست بگو
زبان روی لب‌ هایش کشید و با لبخند ابرو بالا انداخت.
_نه جون تو
اینطوری کیفش بیشتره
قدم جلو گذاشت و روی صندلی همیشگی اش نشست.
_ببین سارا این داداشت نیست من به آرامش رسیدم
الان از کسی واهمه ندارم هر کاری هم دلم بخواد میکنم
حس آزادی از هفت دولت دارم میفهمی؟
با تمسخر خندید.
_اها آره باشه
دست هایش را بهم کوبید.
_خب الهی به امید تو میریم که شروع کنیم
شهرام خواست ظرف پاستا را بردارد ولی او محکم روی دستش کوبید.
_عاعا
ببینی دادا دستتو غلاف کن اینا مال منن هرکس بهشون چپ نگاه کنه میزنم توی دهنش
حالا برو اون سالاد سزار هارو بردار آفرین گل پسر
_گل پسر تویی آقای خوشتیپ با اجازت من ازت بزرگ ترم
حالا به اینکه گفتی بعد از شاهرخ خان بزرگ خانواده تویی کاری ندارم ولی اینجا تو باید حرمت نگه داری برادر زن
کوروش به طرفش خم شد و با گرفتن گونه شهرام میان دو انگشتش ان را کشید.
_موش بخوره تورو عمویی که اینقدر شیرین زبونی!
ولی….
ظرف پاستا ها را برداشت و در آغوش گرفت.
_من سر این با کسی شوخی ندارم همینکه هست
یلدا خندید و یک قاشق که از قبل از پاستا ها درون ظرف‌ش ریخته بود خورد.
کوروش با دیدن این صحنه چشم هایش گشاد شدند……یک آن فریاد زد:
_هوی همین الان گفتم کسی به پاستا ها دست نزنه مال منن کی گفت تو بر داری ها؟
دستش را شاکی سمتش گرفت.
_زود باش تف کن اونا مال من بودن!
قهقهه شهرام بالا رفت و به دنبالش خنده های کودکانه بایرام
یلدا اول شوکه نگاهش کرد ولی بعد به خاطر حرفی که زده بود حرصی بشقاب پاستا ها را بالا گرفت و در صورتش کوبید.
_بیا، نوش جونت بخور
کتایون سرش را روی میز گذاشت و شانه هایش از خنده لرزیدند.
سارا دست میزد و همراه با شهرام و یلدا می‌خندید اما در آن بین فقط کمند به لبخند کمرنگی اکتفا کرد!
بشقاب را از روی صورت کوروش برداشت و به قیافه سسی اش زل زد.
_وای کوروش چقدر خوشگل شدی
_که خوشگل شدم آره؟
لیوان نوشابه ای  که کنار ظرف‌ بود را برداشت اما قبل از آنکه همه اش را روی یلدا خالی کند کمند لب زد:
_کسی از سهیل خبر نداره؟
دست کوروش روی هوا خشک شد و لبخند روی لب های همه ماسید.
همگی خیره اش شدند…..شهرام خواست چیزی بگوید ولی کتایون زود تر به حرف آمد و بی تفاوت شانه بالا انداخت.
_ما چمیدونیم اون کجاست، یه قبرستونی هست دیگه!
و این حرفش را جلوی سارا بیان کرد.
سارا ابرو درهم کشید و لب زد:
_پشت سر برادر من درست صحبت کن
کوروش صورتش را با دستمال پاک کرده و به جنگ لفظیشان گوش کرد.
_درست صحبت نکنم چی میشه؟ منو میکشی؟ زنده به گورم میکنی؟ چیکار میکنی ها؟
تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی منم هر طوری دلم بخواد راجبش حرف میزنم
_چون ازم بزرگ تری هیچی بهت نمیگم کتایون!
بلند خندید.
_نه پس بیا یه چیزی هم بگو
مثل اینکه یادت رفته تو و برادرت اینجا اضافی هستین
الان نه برادرت اینجاست که من ازش بترسم…..نه بابام اینجاست که دعوام کنه و نه کاوه هست که تشر بزنه، هیچکسم حق نداره الان جلوی حرف زدنمو بگیره!
قاشقش را در بشقاب رها کرد و کمی نیم خیز شد.
_اون داداشت حتی لیاقت نداره سوار اون ماشین گرون قیمت بشه، چه برسه به اینکه بخواد با ما هم زندگی کنه!
کوروش بر خلاف مزه پرانی های چند لحظه پیشش جدی شد و توپید:
_حرف دهنتو بفهم کتی…..بس کن!
سارا دستی به موهای بیرون آمده از شالش کشید و خونسرد به صندلی تکیه زد.
جوابش را کوبنده داد!
_عه؟
پس اگه داداش من لیاقت نداره توی اون ماشین بشینه شما هم لیاقت ندارین توی این عمارت زندگی کنین!
یادت باشه این دم و دستگاهی که حالا شاهرخ داره به خاطر کیه!
مانند خودش پوزخند زد و بی‌رحمانه لب زد:
_حواست باشه که پسرت به خاطر داداش من زندست!
اگه میخواست میتونست خیلی راحت بزاره توی تالار زنده زنده بسوزه!
چهره کتایون وا رفت….فرد های خوشحال این جمع کوروش و یلدا بودند!
سارا هرچه نبود خواهر همان برادر بود……اگر میخواست می‌توانست با زبانش طرف را زخمی کند!
سارا سر خوش خندید.
_اخی چیشد؟
زبونت کوتاه شد نه؟ اشکالی نداره حرف حق بود دیگه…..حرف حق هم تلخه
کتایون لبخند خبیثانه ای بر لب نشاند.
_پس تو هم یادت باشه کی تر و خشکت کرد بچه یتیم!
مادر من……
ثانیه ای طول نکشید که لبخند پیروزمندانه سارا جمع‌ شد و گرد غم بر چهره اش پاشیده شد……چشد؟ او همین حالا بچه یتیم خطابش کرد؟!
نکند یادش رفته که چه کسی یتیمشان کرد؟
آری پدر خودش…..شاهرخ صدر!
یلدا اندوهگین سارا را نگاه کرد که از دم خفه شد……همه با توپ پر لب باز کردند تا به او تشر زنند اما صدایی باعث شد لب هایشان بهم دوخته شود.
_الان چه زری زدی؟
قلب هر شیش نفرشان ایستی کامل را تجربه کرد.
چشم های گشاد شده کوروش توان این را نداشتند که سمت صورتش بچرخند.
آرام زمزمه کرد:
_یا امام زاده بیژن
کتی اومد قبرتو بکنه…..کاش لال میشدی
سر یلدا ۱۸۰ درجه چرخید و زمانی که نگاهش قفل چشم های سرخ او شد ترجیح داد به ستون پشت سرش نگاه کند تا چشم های وحشی اش!
_هوی با تو بودم، الان چی گفتی؟
قلب کتی مانند ماهی خودش را به در و دیوار سینه اش می‌کوبید…..هر لحظه ممکن بود از شدت ترس پس بی‌افتد.
قدم های محکم و پر از خشمش را سمت میز برداشت و مانند شیری زخم خورده بالای سرش ایستاد…..تا کتایون سر چرخاند او یقیه لباس کتون سفیدش را چنگ زد و به ضرب بالا کشیدش
دختر ها جیغ کشیدند…..چرخید و کتایون را به عقب پرت کرد.
کتی تلو تلو خوران عقب رفت و کمند هراسان از جای برخاست.
_سهیل!
داری چیکار میکنی؟
کتایون با تمام وحشت و ترسش از زبان کم نیاورد!
_همونی که شنیدی گفتم!
اصلا خوب گفتم…..مگه دروغ بود ها؟
لحظه ای خون به مغزش نرسید و قبل از آنکه کتی موقعیت را درک کند برق سیلی هوش از سرش پراند!
یلدا جیغ بلندی کشید و کوروش با چشم های وق زده تماشایش کرد.
فریاد زد:
_تو بیخود کردی بیشرف!
کتایون گیج و منگ بود…..گوش هایش انگاری سنگین شده بودند…..جای سیلی روی صورتش میسوخت.
سهیل هنوز از دست سیروس عصبانی بود….خشم داشت و حالا کتایون بنزین بیشتری روی اتیشش می‌ریخت!
هنوز به خودش نیامده بود که سهیل محکم تخت سینه اش کوباند و به عقب هولش داد.
کتایون زمین خورد و سرش محکم به سرامیک های کرم رنگ بر خورد کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
5 ماه قبل

وای نگو کتی ضربه مغزی میشه یا مغزش میماشه رو سرامیکای کم رنگ؟😱
کوروش خیلی بچه باحالیه😂

آلباتروس
5 ماه قبل

حس میکنم اومدم مهدکودک
اینا چه باحالن😂😂

Tina&Nika
5 ماه قبل

به نطرم حقش بود زر مفت زد جوابشم خورد دلم خنک شد

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x