رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۲

3.6
(109)

( اینم یه پارت سوپرایزی🥲✌🏻)

رزا_تروخدا…. تروجون عزیزت بزار من برم

هیراد_عه چرا قسمم میدی؟
باور کن دست من نیست

رزا_پس دست کیهههههه

هیراد_ هییسسسسس
اروم بگیر بچه
اگه قول بدی کارهایی که میگمو انجام بدی منم قول میدم همه کار واست بکنم که تو اسیبی نبینی…اوکی؟

رزا_چیکار باید بکنم؟

هیراد_ هر سوالی ازت پرسیدن درمورد کارن
هیچی بهشون نمیگی…جوابشونو نمیدی یا طفره میری

رزا_اصلا داداشم کجاست؟

هیراد_جاش امنه
پیشه پلیسه…

رزا_پلیس؟؟؟؟ چرا اخه اون که کاری نکرده

هیراد_کرده…

رزا_وای…مامانم دق میکنه

هیراد_احتمالا پلیس باهاشون تماس گرفته و گفته پسرشون اینجاست…

رزا_میشه گوشیتو بدی باهاش زنگ بزنم؟؟؟

هیراد_شوخیت گرفته نه؟

رزا_شوخی چیه!؟؟؟ میخوام به مامانم زنگ بزنم…بیچاره الان دلشون هزار راه رفته گناه دارن نگرانم میشن

هیراد_من گوشی ندارم

رزا_دروغ نگو

هیراد_میخوای باور کن میخوای نکن

کلافه پوفی کشیدم…
دلم برای مامانم اینا تنگ شده بود، عادت نداشتم تنهایی جایی برم
مثلا اگرم با دوستام میخواستم برم مسافرت، یکسره باهاش در ارتباط بودم…
اخخخ بیچاره اراد…

قاروقوره شکمم از گشنه گی بلند شده بود…
دیگه شروع کردم به خوردن…
سنگینی نگاه هیرادو حس میکردم ولی به روی خودم نمی اوردم…

هیراد_چقدر موهات بلنده…

رزا_اوهوم

هیراد_نمیخوای بگی چندسالته؟ اسمت چیه

رزا_۲۵سالمه اسمم رزاست

هیراد_اسمت قشنگه…

رزا_ممنون

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد که صدای در بلند شد
هیراد بلند شد رفت درو باز کرد، یه مرده غول پیکر اومد تو
به من نگاه کرد و لبخندِ چندش اوری بهم زد، طوری که دندون های زردش مشخص شده بود!
ایییی
حالم بهم خوردددد

هیراد_چی شده تیرداد؟

اون غولِ که حالا فهمیدم اسمش تیرداده گفت
_اسکندر دستور داده این دخترو ببرم پیشش

هیراد_باشه خودم میارمش

تیرداد رفت و هیراد دوباره درو قفل کرد و اومد جلوی من

هیراد_حواست باشه چی میگی…
باید خیلی مراقب حرف زدنت باشی
درمورد کارن هم چیزی بهشون نمیگی
اوکی؟

رزا_اوکی

هیراد_پاشو بریم…

بلند شدمو باهم به را افتادیم…
به همه جا با تعجب نگاه میکردم…واقعا که کاخ بود! همه جا از سنگ هایی که معلوم بود چقدر گرون قیمته تزیین شده بود…
خیلی قشنگ بود…

رفتیم تا رسیدیم به یه اتاق… که چطوری بگم؛ اتاق نبود..۱٠خونه ی مارو باهم جمع میکردی میشد اینجا…
البته خونه ماهم خیلی بزرگ بود ولی اینجا واقعااااا کاخ بود!

به مردی که روی صندلی لم داده بود نگاه کردم…
مردی چاق
سرِ کچل
شکم گندهههه
اییییییییییییییییییییی
حالم بد شد
یعنی اسکندر خان اینه؟؟؟

هیراد_کاری داشتین اسکندرخان؟

اسکندر نگاه بدی بهم کرد…
همش داشت به بدنم نگاه میکرد…
مرتیکه هیز…

اسکندر_واسه امشب امادش کن!

هیراد با تعجب به اسکندر خیره شد
_کیو میگین؟

اسکندر_این دختره…
میخوام ببینم چقدر بلده سر*ویس بده!

هیراد_اسکندر خان خواهش میکنم….
به این بچه چیکار دارین؟
ما اینو گرفتیم تا کارن خودشو نشون بده… مگه قرارمون این نبود؟

اسکندر_اره…
ولی من میخوام یه شبو با این دخترجون بگذرونم!

از کلمه ی دخترجون که بهم گفت بدم اومد…

رزا_به من نگو دخترجون…

اسکندر_هومممم
مشخصه چقدر چموشی…
ولی نگران نباش دخترجون…رامت میکنم!

واییییییییی خدایا خودت به دادم برس

رزا_تو کی هستی که بخوای منو رام کنی؟؟؟

هیراد با اعصبانیت بهم نگاه کرد و اشاره زد که ساکت شم…
ولی من توجه ای بهش نکردم…نمیتونستم ساکت بمونم!

رزا_فکر کردی چون خیلی بزرگ و پولداری میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی؟
نه حاجی…

اسکندر قهقهه ای زد….

اسکندر_میبینی هیراد؟ خیلی شبیه کارنِ
انگار خودشه…کارن هم دقیقا روز های اول اینطوری حرف میزد…

اسکندر با حرص و نفرت به من یه نگاهی انداخت و رو به هیراد گفت از جلوی چشمم ببرش…

هیراد چشمی گفتو منو همراه خودش کشید…
دستم درد می اومد…
دوباره رسیدیم به همون اتاق که هیراد منو هول داد…
این دفعه از درد دستم جیغ بلندی کشیدم…
چرا درک نمیکرد منو!

هیراد_دختره ی دیوانه
از جونت سیر شدی نه!؟؟

رزا_اییییی دستم…

هیراد_میدونی اگه راضی نمیشد تو باید میرفتی زی*رش جون میدادی؟؟؟ چرا حالیت نیست؟

رزا_اعصابم خورد شد..اخ دستم…ندیدی چی بهم گفت!

هیراد_باید تحمل کنی…
اگر بخوای هر روز از این بازیا در بیاری، دیگه نمیتونم اسکندر رو راضی کنم تا بیخیالت شه…
قرار بود دختر خوبی باشی

به زور بلند شدمو رفتم روی تخت…
دستم بدجور درد میکرد…گریم گرفته بود…

هیراد به سمتم اومد بغلم کرد…
از اینکه بغلم کرد تعجب کردم ولی حرفی نزدم…

هیراد_ببخشید…
نمیخواستم هولت بدم
اعصابم رو بهم ریخته بودی…
خیلی درد میکنه؟

رزا_اوهوم…خیلی…

هیراد بلند شدو رفت سمت کمد
یه پارچه اورد با یه پاماد…
پامادو روی دستم مالید و پارچه رو دوره دستم بست…

هیراد_بگیر بخواب…

خیلی خسته بودم
چشمام رو روی هم گذاشتمو به خواب رفتم….

(نظراتتون رو بگیددددد🥺🤌🏻)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مونا
مونا
11 ماه قبل

*پماد 🙄😶

لیلا ✍️
11 ماه قبل

خسته نباشی سحر جان
منتظر پارت بعدیم☺

آرتمیس
آرتمیس
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

عالی بود 👌 منتظر پارت بدی هستیم لطفا طولانیش کن

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
11 ماه قبل

عالی عزیزم موفق باشی♥️

ArEs
11 ماه قبل

سلام بیبی از همین اول رمانت ی چیز میگم که سعی کنی واسه پارت های بعد تغییرش بدی شخصیت رزا که قطعا شخصیت اصلی رمانت محسوب میشه رفتارش خیلی خیلی بچه گونه اس انقدری که قبل از اینکه متوجه بشم 25 سالشه فک میکردم ی دختر بچه 13 سال‌ست و این از جذابیت رمان کم می‌کنه شخصیت لوس و چندش و بچه ای ازش درست نکن

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x