رمان

رمان هیاهو پارت ۱۶

4.9
(7)

رمان هیاهو

ادامه پارت ۱۵ و پارت ۱۶

_ بفرما دخترم

نگاهش از روی موهای خیسش به فنجانِ در دست خانم سیاهپوش کشیده شد…
فنجانی که از بخار بالایش می شد فهمید محتویات گرم دارد

_ مرسی

_ نوش جان

خانم سیاهپوشِ فربه  را روی صندلی روبه رویش دید و آرام از کیفش پنجاه تومنی را بیرون کشید…

_بفرمایید…

_ این برای چیه؟

_ برای شماست . برای این نوشیدنی گرمی که بهم دادید

زن حتی نگذاشت پول از دست های دخترک جدا شود و با دستش ردش کرد با لحنی که مانند صاعقه بود جوابی از دهانش خارج کرد

_ دختر جان اگر پول می خواستم که می گفتم .

_ اما

خانم سیاهپوش “اما” را نادیده گرفت و پول را گرفت و در کیف دخترک جا داد .

_ مرسی خانم . ولی من باز هم  میگم زیر دِین شمام…

خانمِ سیاهپوش که انگار از دست صحبت های دخترک عاصی شده بود کلافه لب گشود

_ بسه دیگه دختر . دیوونه ام کردی به خدا

********

لوکیشن: امارات؛ دبی

_ چی میگفت این عمار

به خاطر مشاجره ای که با عمار داشت بی حوصلگی در تنش رخنه کرده بود و اعصابش از بد هم بدتر…

_ ول کن بابا کی حوصلش و داره . مرتیکه مفسد

نیک تک خنده را به قصد سخره زد و گفت:

_معلومه ازش بد شکاریا . خو میگم بگو چی شده مردک؟

و بعد کوسن را به سمت سرِ هری نشانه قرار داد

_ هوی . حالا چرا میزنه . بدو برو عین این کد بانو های نمونه برو پارچ آب بیار تا من یه آبی بخورم و بعد برات تعریف کنم

حدس زد نیک مثل دفعات قبل میخواهد نوکر بابات غلام سیاهی به ریشش ببندد مس زودتر دهان باز کرد

_ البته اگه نمیگی نوکر بابات غلام سیاه مرد گنده

اوضاع ذهنش جوری آشفته و پر از اغتشاش بود که دلش میخواست “سگ” که نیک بهش نسبت داده بود چند بار در سرش اکو شود تا به بدبختی های احامالی اش دیگر فکر نکتد اما مگر میشد؟

_بگیر

پارچ را از دستِ نیک گرفت و یک نفس سر کشید . التهاب درونی اش الان فقط با یک دوش کم می شد ولی اول باید گفته های عمار را برای نیک هم بازگو می کند

_ هری میگی یا برات فرش قرمز پهن کنم

_ نیک؛ آنا رو که میشناسی؟

نیک با خنده لب هایش را از هم فاصله داد

_ آره همین دوست دختر جدید هرمان . خب که چی

از فکر چیزی که میخواست به زبان بیاورد هم شرمش می شد چه برسد به زبان آوردن

_ میگفت من یا تو باید با خودش و اون دوست دخترِ هرزه تر از خودش بخوابیم!!!

چشمانِ رنگ شکلات نیک با برگ زرد آلو برابری می کرد . تا چه اندازه بی شرمی؟

_ ها!!!! یعنی میگفت باید ت.ر……

قبل از اینکه جمله اش را کامل کند هر دو استغفرالله بر زبان اوردند . پشتی و آلایش تا چه حد؟!!!

_آره گفت یا من نمیام ولی ازتون فیلم می گیرم!!!!

_ دیگه بدتر!!! مرتیکه چی فکر کرده . فکر کرده همه مثل خودش هرزه ان؟! دهنش و خورد میکنم

هری با دست از پاهای بلند شده دوستش گرفت و دوباره به جای قبلش برگرداند

_آروم باش . اگه اینا رو جلوش بگی عمدا که میندازتت تو مهلکه .

**********

خامه به دست بودی و من مست شراب قلمت!
ماه و پری ، شیرین و فرهاد می نوشتی!
اما
دلت نرفت که قصه منِ جانسوز تر از فرهادِ قصه هایت را بنویسی!!!

عزیزان دوست داشتید سری به رمانِ جدیدم ژوان بزنید و نظراتتون رو بهم بگین😍
و دوست دارین که یه پارت هم از ژوان بدم یا نه؟!🙃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝒵ℴℎ𝒶 💙

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

معلومه که دوست داریم ی پارت دیگه هم بدی😁
من اون رمان رو خوندم پارت زیبایی بود

خسته نباشی

لیلا ✍️
6 ماه قبل

کاش زود به زود میدادی که بفهمیم داستان چیه اینجوری روند داستان از دست مخاطب در میره

Narges Banoo
6 ماه قبل

داستانو یادم رفته :/

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
6 ماه قبل

قشنگ بود خسته نباشی✨️

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x