رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿35تا𝒑𝒂𝒓𝒕31✿

0
(0)

════════════════
‌چندروزی راهمینطور سپری کرد و بعدازگذشت

چندروزبلاخره رضایت دادتاکمی پیش هانیا

برود،نشستند و گرم صحبت شدند که یکدفعه

ادین ازخانه بیرون آمد و گیج اینطرف و آنطرف

میرفت و طبق معمول سرش در گوشی‌اش بود…

ساتیا- هه بازاین تنها خونه موند واسه مست

کردنا و دیوونه بازیاش!بازخوبه باباش یه

هفته ازخونه بیرون انداختش،بیرون نمینداخت چی میشد!

هانیا- ولش کن تروخدا بیخیال

آن حرکات به یادماندنیِ آدین را عمرا فراموش

میکرد!برای مدتی پیش که باوالریا قدم

میزدند و آدین تنها خانه بود و متوجه آوردن

الکل به خانه و مست کردنش شدند،اما چه

مست کردنی!طوری مست بود که کنترلی روی

حرکاتش نداشت!!حالا فقط۱۷روز تا تمام شدنِ

تابستان و رسیدنِ پاییز مانده بود…بعدازآن

اتفاق یکی از دوستانِ پسرک به ساتیا پیشنهاد

داد و درکمالِ تعجب دخترک جوابِ مثبت

داد!قصد داشت ازسورن انتقام بگیرد!زیاد

حالِ صحبت کردن بااورا نداشت و واقعا

عجیب بود که چگونه دخترک را تحمل

میکرد!درواقع تحمل که هیچ بلکه خیلی هم

اورادرک میکرد…بعدازآن شب کلِ وقتهایی

که ناراحت بود را سیگار میکشید تا کمی آرام

شود،نزدیک به یک ماه که گذشت بعدازشام

خودراآرایش کرد و بیرون که رفت کمی با

والریا بود و بعدازرفتن او با یکی از دوستانِ

ارلین صحبت کرد و آدین هم زودبه‌زود می‌آمد

و بالبخندِ چندشِ همیشگی‌اش به دخترک زل

میزد،کلی چپ‌چپ نگاهش کرد،داشت اعصابش

را بهم میریخت،دخترک خبرنداشت که چه

چیزهایی برایش درسر دارد!ماشینی جلوی

درشان بود که چندباری آن را دیده و پلاکش

را حفظ بود!همین که برگشت با دیدنِ سورن

لبخندی زد و پسرک ازدور برایش دست تکان

داد و ساتیا درمقابل برایش دست تکان داد…

کمی دقت کرد،همان تیشرتِ سفید/صورتی

تنش بود با شلوارمشکی‌اش!دوستش که رفت

کمی همینطور بیخود دورتادورِ کوچه را دور

زدند،هردورویشان نمیشد کنارِهم بروند که

یکهو آرتام بیرون آمد و پسرک راصداکرد و

اوهم ازخداخواسته سمتش رفت،دخترک هم

سمت دررفت تاداخل برود اما باشنیدن حرف

هایشان درمورد امروز سمتشان برگشت تا در

بحثشان شرکت کند،زیاد ازاین بحث ها

خوشش نمی‌آمد ولی میخواست به هدفش

برسد،آرتام و سورن صحبت میکردند و دخترک

سرش درگوشی بود،موقعیت را مناسب دید!

گوشی‌اش را خاموش کرد و خیره‌شان شد…

آرتام- وای سورن مرکز شهر۵۹۰نفربودن

پسرک مرموز لبخندی زد،دلش میخواست

کمی برای ساتیا مزه بریزد:

سورن- چندنفر؟

آرتام- ۵۹۰

نگاهی به دخترک که گيج نگاهشان میکرد انداخت،

کمی نگاهش کرد و بعد نگاهش را گرفت و با

همان لبخند مرموز روبه آرتام لب زد:

سورن-۵۹۰نفرکه کل این خیابونو پرمیکنن چطوری جاشدن؟!

این را که گفت دخترک تازه نکته‌اش را فهمید

و پقی زدزیرخنده،پسرک را که دید که بالبخندی

بزرگ به او زل زده دیگر کم مانده بود غش کند!

آن پشت بی‌صدا میخندید و روی پایش میکوبید،

سورن را که دید که آنطرف غش کرده،منفجر

شد و جوری خندید که پسرک هم بلندتر زدزیرخنده

و آنقدر خندیدند که جفتشان دل‌درد گرفته بودند…

آرتام- چیه بخداااا…ت*خم سگ باورنمیکنی؟

پسرک که غش کرده بود همانطور باخنده زمزمه کرد

سورن- نههه…به تو…به تو نمیخندم

ساتیا- واییی پا*ره شدمممم

آرتام- پس چته چرا میخندی؟

سورن اما بالبخندی ملیح غرق نگاه دخترک شد

و آرام لب زد:

سورن- به یه چیز دیگه میخندم

دخترک که سکوت را دید وقت را مناسب دید

ساتیا- آرتام؟

آرتام- بله؟

یکهو آدین برگشت و ساتیا زیرلب ناسزایی به او گفت

آرتام- بهههه خبرنداریا!

آدین- به به سلاااامم چطوری آقاآرتام

آرتام- خوبم داداش توخوبی

آدین- قربانت

پسرک باذوق به برادرش زل زده بود و تندتند

نگاهش را بین ساتیا و آدین می‌چرخاند!دختر

نگاهی به آدین انداخت و چشمهایش را۱۸۰درجه

درحدقه چرخاند و به او پشت کرد تارفت،

به محض رفتنش…

ساتیا- ایلیادو میشناسی آرتام؟

پسرک سریع تیز نگاهش کرد،ساتیا چطور اورا

میشناخت؟!به هدفش نزدیک بود،دلش میخواست

واکنش سورن را ببیند!!

آرتام- آره دوستمه،چطور؟

پسرک همینطور بالبخند و کنجکاوی و تعجب

به او زل زده بود،کاملا مشکوک تند لب زد:

ساتیا- همینطورییییی

تاخواست فرارکند،دقیقا همانطور شدکه

میخواست،همان اتفاق افتاد!

آرتام- کجاااااا بیا ببینم،میدونی رلش کیه؟

بازهم کاملا مشکوک لب زد:

ساتیا- هییییشکییییی

آرتام- من که میدونم رل توئه

نه تایید کرد و نه انکار،به هدفش رسید!فقط

زدزیرخنده و آنجا بود که لبخند سورن کمرنگ

شد اما سریع لبخندی مصنوعی و حرصی راجایگزینش کرد

سورن- ن…نه بابا اون…خود…خودش گ…گفت ک…که…

سمت مخالف برگشت

سورن- من میرم!

خواست دربرود که دستانش اسیر دستان

دوستش آرتام شد

آرتام- وایسا ببینم کجا،چیگفت؟

دقیقا درچشمان دخترک زل زد و باتته پته

ادامه داد،بدجور بهم ریخت،دیگر نمیخندید!

“و من غرق درچشمانت شدم و توتلاشی برای نجات من نکردی!”

سورن- اون…اون…‌چیز…والر…والریا…خودش

بهم گفت که…والریارو دوست داره!

ساتیا- اها والریا!بااون کات کردن

سرش را پایین انداخت و اخم کرد،ناراحتی نه

فقط ازچشمانش،بلکه ازصورتش می‌بارید!آرام پچ زد:

سورن- اها

دخترک اما عذاب وجدان گرفته بود!انتظار نداشت

انقدر به هم بریزد!

سورن- من میرم…

آرتام- صبرکن کجا؟

سورن- مهمون داریم…باید برم

آرتام- دروغگو!

سورن- نه بخدا مهمون داریم از یه شهر دیگه اومدن،باید برم

ساتیا- راستی کیه؟چندوقت یبار میاد میبینم ماشینشو

سورن- دوست بابامه،بابابزرگم،کلا رفت و آمد

خانوادگی داریم ازقدیم!اتفاقا یه هفته پیشم ما خونه اونا بودیم

ساتیا- اها

سورن- من بایدبرم

-آرتام؟

آرتام- بله مامان؟

سورن- کارنداری آرتام؟

آرتام- نه قربونت

سورن- پس بای

کمی که رفت،مکثی کرد و ادامه داد…

سورن- خداحافظ ساتیا!

ساتیا-خداحافظ

آن شب را بخاطر سورن گریه کرد،عذاب وجدان

داشت!فردایش که محل کار پدرش رفتند،روی

یکی از صندلی های حیاط نشست،هوای عجیبی

بود!هنزفری را درگوشش گذاشت و آهنگ[کی رفت]

را پلی کرد،سرش رابه دیوار تکیه داد و چشمانش

رابست،بادصورتش را نوازش میکرد و حس خوبی

به دخترک میداد!کمی که حالش بهترشد سمت

خانه راه افتاد…فردایش که ازمدرسه برمیگشت،

روز اول مدرسه جلوی چشمانش آمد، امروز

دقیقا همان حال و هوابود!بایادآوری آن روز

لبخند روی لب هایش نقش بست…

《فلش بک به گذشته》

ساتیا- بله ارلین؟

ارلین- یه لحظه فقط بیابیرون،ایلیاد ازتو خوشش اومده!

ساتیا- من بااکسِ صمیمی‌ترین رفیقم رل نمیرنم!

ارلین- چیکاربه اون داری توبیا

به زور ارلین دخترک بیرون رفت،زیاد طول

نکشید که ایلیاد،عشقِ اولِ والریا سمتش آمد

اما قبل ازاینکه نزدیک شود سمت خانه هانیا

رفت و دررا بهم کوبید و تارفتنش منتظرماند،

کمی که گذشت،سورن برگشت!لباسی رنگی و شلواری

مشکی برتن داشت،باکیفی مشکی!نزدیکشان

که شد دخترک سریع تر سمتش رفت و بااوهم

قدم شد،نمیدانست چگونه بحث رابااو بازکند

تابااو صحبت کند که ارلین زودترپیش قدم شد…

کمی که صحبت کردند بحثِ قد شد و دخترک

که خیلی وقت بود کنجکاو بود قدش را بداند،

جلو رفت و دستش را روی شانه‌هایشان گذاشت

و بادیدن اینکه هم قد شده‌اند ذوق کردند!کلی

که گذشت نزدیکِ ساتیا شد دستش را نزدیک

دستش برد،دستش را گرفت و در دستان خود فشرد…

(ساتیا)

داخل که رفتم لباسامو عوض کردم و دوربینو

روشن کردم،کم‌کم لباسای مدرسه رو تاکردم و

لباسای بیرونمو تن کردم و روبروی دوربین نشستم،

زودبه‌زور چکش میکردم یهو دونفرو سرکوچمون

دیدم که وایساده بودن و صحبت میکردن…

حس کردم آرتیا و سورنن پس سریع باخواهرم

ستا سمت بیرون دویدم…بچم باهمون لباسِ

رنگی‌رنگی‌ش،دقیقا امروز انگاری عین دومِ

مهر بود!کیفشو باآرنج نگه داشته بود و کلافه

داشت سمت خونه میومد،طبق عادتای قبلیم

خندیدم،همیشه وقتی همومیدیدیم جفتمون

میخندیدیم اما…اینبار نخندید و سرد نگام کرد

ساتیا- خوبی سورن؟

سورن- ساتیا خوبی؟

کم مونده بود به گریه بیوفتم!چرا سرد رفتار کرد؟

بهش که فکر میکنم میبینم من که هیچوقت

نداشتمش،چرا داستان میبافم برا خودم؟واقعا

خیلی خوب میشد اگر بودی ولی وقتی نیستی

دلیل براین نیست که منم نباشم!من همیشه

هستم…بهرحال،توهمیشه قسمتی ازمن خواهی

بود؛قسمتی ازمن که هیچوقت برای من نبود…

اماای تمام من،کاش کمی بیشتر بامن مدارا میکردی…

تقریبا دوهفته‌ای ازاونروز میگذشت که سورن

زده بود توذوقم.بعدنهار رفتم یه سری چیزا رو

بگیرم بیرون رفتم و دروبستم دیدم داره میاد

سمتم!طوری رفتار کردم انگار ندیدمش و

بی اهمیت رد شدم،شونمو کج کردم تاباهاش

برخورد نکنم اما همینکه ازکنارش گذشتم

گوله های اشکم سرازیرشد،پشت سرم داشت

نگام میکرد!اشکامو پاک نکردم تانفهمه دارم

گریه میکنم،هیچ جارو نمیدیدم همه‌جا تاربود

اما سورن بی اهمیت رفت سمت خونه و درو

بهم کوبید،به خیابون که رسیدم اشکامو پاک

کردم و به راهم ادامه دادم…فردا تولدش بود،

مدرسمون ساعت۶تعطیل میشد،مثل همیشه

سرکلاس کسل نشسته بودم و زل زده بودم به

معلم اما فکرم درگیر یچیز دیگه بود!زنگ آخر

بود و معلم زیست درس میداد که باتمام وجود

ازش متنفر بودم!دستمو گذاشتم روسرم و

منتظرِ زنگ شدم و بلاخره بعدکلی انتظار زنگ

خورد و باکیارا رفتیم سمت خونه،هوا تاریک

شده بود،سرعتمو تندترکردم تا بتونم زودتر

برسم،ساعتو که دیدم۱۰دقیقه زودتر رسیده

بودم…رفتم روبروی خونشون وایسادم و زل

زدم به همون پنجره‌ی بزرگی که به همه جای

خونه دید داشت و پرده روهم کنارزده بودن!

انگار سورن خونه نبود و مادرش رها،تندتند

کارای تزئین رو انجام می‌داد…پدرش آقا

رادمهر و آدین هم خونه نبودن،فقط رها خانم

باخواهرش،یعنی خاله‌ی سورن،رها خانم لباس

قرمز پوشیده بود و خواهرش ترکیب مشکی و

طلایی و خیلی خوشگل بودن،کیکو اوردن و

روی میز روبرو به مبلی که پشتش کامل تزئین

شده بود گذاشتن پشت سرشم شمعارو…

امسال سورن۱۴سالش میشد و من بااینکه

تاریخ تولدشو حفظم هیچوقت به روی خودم

نیاوردم که یادمه!سرمو تکیه دادم به دیوار و

سعی کردم گریه نکنم اما انگار نمیشد!لعنتی‌لعنتی!

کم‌کم بارون آرومی شروع به باریدن کرد،

داشتم خیس میشدم!ساعتو نگاه کردم،هنوز

۴دقیقه فرصت داشتم پس نگاهی دوباره به

داخل انداختم،به کیک و شمعِ سورن…دستمو

روی دهنم گرفتم و باسرعت رفتم سمت خونه

،وقتی رسیدم تازه فهمیدم که چقدر خیس

شدم و نفهمیدم!بعدشام دوباره رفتم بیرون…

ماشین دوتا عموهاش جلو دربودن،بعدِ کمی

خرید دوباره رفتم سمت پنجره اما پرده رو

کشیده بودن و نتونستم سورن رو ببینم و

فقط یکم دید داشت!یه سیگار روشن کردم و

باهاش یکم خودمو آروم کردم پس رفتم خونه

و بعدِ استوری کردنِ کلیپایی که کلی زحمت

کشیده بودم واسشون و تبریکام و اینا گرفتم

خوابیدم…پشت سرهم روزها میگذشت و روز

تولدم هم مثل هرسال عذاب آور بود،چون

متولدِ خرداد بودم هرسال روز تولدم امتحان

داشتم!مدرسه که میرفتم زودبه‌زود مانیا،

دخترعمه‌ی سورن رومیدیدم،یکم مشکوک بود!

زیاد راجب من ازسارین میپرسید و خب قرار

بود چندماهی طبقه‌ی پایینِ خونه‌ی آقا رادمهر

باشن تاخونه‌شون روبسازن،داشتن خونه

میساختن!وخب انگارقراربود بیشتر بامانیا

صمیمی بشم…انگار اونم قصد داشت خودشو

بامن صمیمی کنه،زیاد راجبِ والریام میپرسید

انگار سورن فرستاده بودش تازیرزبونمون

حرف بکشه!توی این مدت کم‌کم داشتم به یه

آدمِ لاشی تبدیل میشدم!آدمی که چهارتاچهارتا

رل میزد و تاحوصلش سرمیرفت باهاشون کات میکرد…
════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

(نظراتتونو حتما بگین🙂💫)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی گلم
حمایت❤️❤️

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x