رمان هناس مستر

هناس مستر(پارت پنجم)

4.8
(17)

مرتیکه بز فقط سرشو تکون داد. انگار زحمتش میشد زبونش رو تکون بده…
با صدای باز شدن قفل مرکزی ماشین دست از فکر کردن برداشتم، ماشینو دور زدم و سوارش شدم.
اون چهار پنج نفری که دنبالم بودن به ماشین رسیده بودن اما قسمت ترسناک تر موضوع این بود که همشون سرشونو پایین انداختن و سکوت کردن.
چرا حمله نمیکردن به ماشین؟
به خودم اومدم و بوی بلک دراگونی که دودش کل ماشین رو گرفته بود، به ریه کشیدم. به سمت راننده برگشتم که دهنم از تعجب باز موند.
ناخود آگاه زمزمه کردم:
_او…خ..خ..خدای..م..من…
انگار یک الهه روبروی من نشسته. جذاب و خیره کننده بود. همیشه مردا خیره‌ی زنا میموندن اما انگار یه لحظه همه چی برعکس شد و من خیره مرد روبروم موندم…
چشمای قهوه‌ای روشن که عاری از هر نوع حسی بود، گیرایی نگاهش رو بیشتر میکرد و لب های قلوه ایش که جون میداد واسه … استغفرالله… این چه افکار کثیفیه…چقدر بی حیا شدم من!
بینی متناسب با صورتش داشت و… ته ریش روی صورتش و موهای کوتاه مشکیش جذابیتشو هزار برابر کرده بود.
یه دستش لبه‌ی پنجره ماشین بود و یه نخ بلک دراگون بین انگشت اشاره و وسطش بود. چشمای نافذشو به اون پنج نفر انداخته بود و با اون یکی دستش که تتوی متن لاتینی داشت، روی فرمون ضرب گرفته بود.
صدای آهنگ لایتی از اندی ویلیامز که خودم طرفدار پروپا قرصش بودم، سکوت فضا رو میشکست.
شاید این دید زدن از یک دقیقه کمتر زمان برد که با شنیدن صدای بم و گیراش که لهجه‌ی غلیظی داشت، حواسم جمعش شد:
_اینا مزاحمت شده بودن؟
با تته پته گفتم:
_ب..بله…آ..آقا…
با خونسردی از ماشین پیاده شد که باعث شد منم پیاده شم.
قدم زنان به اون مردا تک تک و با دقت نگاه میکرد و از کنارشون رد میشد.
پشتش به من بود و نمیتونستم نگاهشو بخونم… ولی انگار چیز خوبی نبود که دستاشون میلرزید و پاهاشون سست شده بود. وحشت در صورتشون بیداد میکرد.
تازه عقل نداشته‌ام به کار افتاده بود و دونه به دونه سوالات مختلف به ذهنم میرسید که بزرگترینشون این بود…
“این مرد کیه و این وقت شب با این تیپ و ماشین چرا باید لا به لای درختا قایم بشه؟”
صدای ترسیده یکی از اونا به گوشم رسید که با زبونی که میگرفت التماس میکرد:
_آ..آقا..ال..التماس..تون..م..م..میکنم…م..من..زن و ب..بچه د..دارم…
اما در برابر التماسای اون مرد تنها دستی در جیبش برد و گوشیش رو در آورد. بعد کمی کار باهاش اون رو دم گوشش گذاشت…
_خودت میدونی باید چیکار کنی.
همین… ایستاد، سیگارشو روی زمین انداخت و با نوک کفشش لهش کرد. گوشیو قطع کرد و  به سمت من که خشکم زده بود برگشت و با چشماش اشاره زد تا دنبالش برم اما … چرا باید به حرف این مرد مشکوک گوش می دادم؟
وقتی متوجه شد دنبالش نمیرم برگشت و نگاهم کرد. هیچی از نگاهش خونده نمیشد و خنثی بود …
_زودباش دختر، پدرت منتظرمونه!
توی شوک بدی رفتم. نکنه… بلایی به سرش آورده باشن؟
_چیکارش کردین نامردا؟..
فریادم به قدری بلند بود که حس کردم صدام تا چند کیلومتر اون طرف تر رفت اما اون هنوز ریلکس بود و با این حرکتش از گوشام دود بلند شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ستایش

دهه هشتادیم و هناس مستر اولین قلممه.. رشته ام تجربیه اما این مانع از علاقه من به نوشتن نمیشه.. هناس مستر مافیایی هستش و رمان بعدی ممکنه سبک سلطنتی باشه.. ممنونم از همراهان عزیز
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

ووو از همی الا بگم این پسره که سیگارشو خاموش کرد و نامشو نمیدونم بَشههه منه 😎
نویسنده جان برای اینکه پارتت زیباتر بشه و خوندن خواننده ها راحتر بین هر جمله و بند یه فاصله بندازی بهتره بازم اگر ناراحت شدی عذر میخوام فقط قصدم راهنمایی بود چون خودمم همین مشکلو داشتم و بعد راهنمایی یکی از دوستان درستش کردم 😆🫂
خسته نباشی❤
حمایت 🫂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

آقا پارت بلند میخاااام الان کنجکاو شدم😂
این پسره واس منه ها جذابه فقط سیگاریه خوشم‌نمیاد😂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x