رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت 16

4.2
(18)

🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت شونزدهم🌒

(دانای کل)

شش ماه از رابطه ی دورادور و پر عطششون میگذشت و بیشتر از سه چهار بار نتونسته بودن همدیگرو حضوری ملاقات کنن

پشت تلفن با صدایی گرفته نام دختر کوچولوش رو صدا زد و دعا کرد جوابش جانم نباشه چون توان مقابله با این حجم از دوست داشتن رو نداشت و نمیتونست به دخترکش بگه قراره تنهایش بزاره

_ماهی

_جانم

از جانم گفتن پر از احساسش قلبش مچاله شد

چطوری میتونست بهش بگه قراره بره و معلوم نیست کی برمیگرده؟

_باید یه چیزیو بهت بگم

صدای دخترش پر از ترس و نگرانی شد اخ که دلش ضعف میرفت برای این نگرانی ها

_اتفاقی افتاده؟ اراز چیشده؟ از کار انداختنت بیرون؟

ماه زندگیش نگران بیکاریش بود و اون میخاست بخاطر کار قیدش رو بزنه

_نه نگران نباش درمورد کارم نیست

_پس چی؟ بگو دیگههه

کلافه موهاشو چنگ زد

نمیدونست چطور از لای این منجلاب بیرون بیاد

یه طرف تومور مغزی پدرش و بورسیه برای ادامه تحصیل و شغل خوب در خارج از کشور

یه طرف دختر کوچولوش که از دنیا فقط اون برای خودش بود

_باید… باید برم ماهین

_چی؟…. کجا بری اراز چی میگی؟

_من… من فردا بلیط دارم برای انگلیس

یخ بستن ماهین رو از پشت گوشی فهمید

_برای… چی…. میخا… ی…. بری؟

_ماهین بورسیه م اومده قراره اونجا ادامه تحصیل بدم، باید اونجا هم کار کنم هم درس بخونم تا بتونم پول عمل بابارو درارم

_خ… خب… اینجاهم.. میتونی… م.. با… باهم پولشو… جور میکنیم

دلش مچاله میشد از صدای لرزون و ترسیده ش و میخاست همین حالا پشت کنه به همه چیز ولی نمیشد

پدرش، مادرش، خاهرش چی میشد؟!

اینده خواهرش رو نمیتونست با یه تصمیم اشتباه و قلبش خراب کنه

نمیتونست جون پدرش رو قمار بازی دلش بکنه

سعی کرد محکم برخورد کنه تا قاطع بتونه خودشو از قلب دلبرش بیرون بکنه

_نه ماهین نمیشه من با بیست سال سن هنوز اس و پاس م، نمیتونم فرصت به این خوبیو از دست بدم، باید به فکر اینده باشم اگر برم اونور به نفع هممونه هم بابام خوب میشه هم من میتونم در کنار درس خوندن کار کنم و پیشرفت کنم

صدای ترک خوردن قلب کوچولوشو شنید و نتونست با صدای بلند بغضشو فریاد بزنه

_پس…. من… چی؟

نمیتونست باور کنه این همون دختر مغروریه که سه هفته طول کشید تا مخشو بزنه و جواب بله برای شروع رابطه ازش بگیره

نتونست غرورشو حفظ کنه و بغضش با صدایی که قعطا تا ده متر اونور تر هم شنیده میشد شکست

_دخترکوچولوم گریه نکن خاهش میکنم

هق هق ماهین پشت گوشی اوج گرفت و بار دیگه لعنتی به زندگی که لای منجلاب فرو رفته ش فرستاد

_اراز…. نمیتونم…. توروخداا نکن

_نمیشه دور سرت بگردم باید برم

فقط صدای هق هقش رو می شنید

_ماهین

میان هق هقش گفت:

_ج.. جانم

_قول میدی منتظرم باشی؟ قول میدی وایسی تا بتونم پول عمل بابارو جور کنم بعدش بیام؟

_آ… آره…ق… قو.. ل میدم… ب.. به جون… تو

دیگ نتونست تحمل کنه و گوشیو قطع کرد

تمام راه خونه رو با فکر به دختر کوچولوش که الان تو چه وضعیتیه گذروند

در خونه رو باز کرد و مشتی اب به صورتش زد تا بغض لعنتیش بیخیالش بشه

در خونه رو باز کرد و با شونه ای خمیده وارد شد

پدرش با سری بسته رو تخت دراز کشیده بود و ناله های خفیفی میکرد

مادرش داخل اتاق با اشک مشغول جمع کردن لباسهایش داخل چمدون بود

تو این یک ماهی که فهمیده بود پدرش اگر عمل نکنه امکان مرگش بالاست به اندازه ده سال پیر شده بود

_ماماان

_جانم پسرم

_من واقعا قراره فردا برم؟

اشک های مادرش اوج گرفت و بغلش کرد

_بمیرم برات که همه سختی ها افتاده رو دوش تو

بی حرف فقط زل زده بود به چمدونی که پر از لباسهاش شده بود

اگر فردا قرار بود با بورسیه برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بره بخاطر ماهین بود

اون از هفده سالگی ترک تحصیل کرده بود
ولی بخاطر ماهین بازهم درس خوند
بخاطر ماهین تونست تو سن بیست سالگی وارد یکی از بهترین دانشگاهای انگلیس بشه

حق دخترش این نبود……

دم فرودگاه ایستاده بود

از خانوادش دم خونه خداحافظی کرده بود و حالا تک و تنها قرار بود جسمش رو به جایی دیگه ای ببره

چمدونش رو کشید تا بره سمت گیت بلیط که صدایی متوقفش کرد

_اراز

سرشو برگردوند و به جسم کوچیک و صورت ورم کرده دخترش نگاه کرد

چمدون رو ول کرد و دوید سمتش

دلش میخواست انقدر محکم بغلش کنه تا تو وجودش حل بشه و با خودش ببره

_اینجا چکار میکنی قربونت بشم

_به مامان بابا گفتم خونه ریحانه م، داداشش منو تا اینجا رسوند تا بیام برای اخرین بار ببینمت

چقدر سخت بود گذشتن از این دختر

دقیقه های اخر بود و هیچکدوم نمیزاشتن اشکاشون سرازیر بشه و مانع دیدنشون بشه

برای اخرین بار همدیگرو بغل گرفتن

_مراقب خودت باشیا، اونجا زمستونا سرده قشنگ لباس بپوش

_چشم خانومم

_چشماتو رو دخترای دیگه نندازیا و علا من از حسودی دق میکنم

_چشم چشم

با شنیدن صدایی که میگفت وقت پرواز رسیده بار دیگه محکم بغلش گرفت و دم گوشش گفت:

_خیلی دوست دارم، هیچوقت اینو یادت نره

و محکم از خودش دورش کرد و عقب عقب رفت

با صدای بلند به برادر ریحانه که عقب از اونها ایستاده بود گفت:

_مراقبش باشینن

و سریع چمدونش رو برداشت و به سمت پله های برقی حرکت کرد

(دوستان تا قبل شروع دی ماه سه پارت گذاشته میشه و از شروع دی اخر هفته ها گذاشته میشه❤)

کامنتاتونو ازم دریغ نکنین🫂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸 𝒹𝒶

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

راضیه جان پارتت عکس نداره منم دسترسی به عکس‌ها ندارم تا یه عکس بذارم اینجوری تایید نمیشه مدیر گیر میده چند تا رمان بدون عکس تایید بشن

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

مثل اینکه یادت رفته من عکس نمی‌تونم بذارم😂 با نویسنده در بند زلیخا بودم گلم

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

نه اسم رمانش تو دسته بندی ها هست نه عکسش اون تا رمان🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
4 ماه قبل

آره باید عکس میزاشت ستی جون خودت دو تا عکس مختص به نویسندگی برای سر جلدش بذار

آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

باشه گلی
امیدوارم یکی از ادمینا بالاخره فعال بشن.

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم ❤️❤️❤️

Narges banoo
4 ماه قبل

خداقوت چه احساسی نوشتی گودرت داره قلمتا😍👏🏻❤
انقدر دخترش و دختر کوچولوم نوشتی فکر کردم دخترشه🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

این رمان از روی واقعیته؟ یعنی آراز به ماهین نرسید💔💔

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

عالیییی خسته نباشی🥺🫂

لیلا ✍️
4 ماه قبل

وای خیلی قشنگ بود😥🤒 تو معرکه‌ای دختر هم موضوع رمانت، هم قلمت یعنی جوری می‌نویسی خودمم بغض می‌کنم چقدر آراز با احساس میگه دخترم😭 یعنی جوری که دل آدم میره😞 زود به زود بذار خیلی خوبه رمانت نمیشه صبر کرد

Fateme
4 ماه قبل

وای خیلییی قشنگ بوددد
طفلک ماهیننن 🥲

آلباتروس
4 ماه قبل

رمانت واقعیه؟!!🤯🤯 پس عجب لحظات سختیو گذروندن.
خدا قوت

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x