رمان کوچه باغ

رمان کوچه‌باغ پارت ۷

4.6
(121)

امروز نتیجه زحماتش را میدید

بالاخره بعد از چندین ماه تلاش پایان نامه‌اش را درست کرده بود و حالا دنبال جواب بود…
قرار بود بعد از فارغ‌التحصیلیش با همه همکلاسی‌ها یک مهمانی بزرگ بگیرند و تمام فامیل را دعوت کنند…. هر کس یک مسئولیت روی دوشش بود ، قرار شد او و ترانه کیک و خوراکی‌ها را سفارش دهند بقیه کارها هم میماند تزئین و گرفتن لباس

اول قرار بود همه از یک تم استفاده کنند ولی به نظرش این کار بچگانه میامد پس هر کس به سلیقه خودش یک لباس میپوشید

همراه ترانه با خوشحالی از دانشگاه بیرون زد

_آخیش بالاخره راحت شدیم‌…الان میتونم یه چرت حسابی بزنم

به دنبال حرفش به طرز نمایشی خمیازه‌ای کشید

خندید و ضربه آرامی به شانه‌اش زد

_کجای کاری خانم…از الان همه چیز سخت‌تر میشه…قراره صبح خروس خون بلند شیم و بکوب کار کنیم و تاریکی هوا برگردیم خونه

با قیافه‌ای آویزان نگاهش کرد

_نگو تو رو خدا…ببین میتونی این خوشحالی رو از تو دهنم در بیاری

سوار ماشین شد و کوله‌اش را صندلی عقب پرت کرد

_من چیکار به تو دارم بابا…اصلا هر چی عشقته تری جونم

شاکی نگاهش کرد همیشه از اینکه او را تری صدا میزد حرصش میگرفت

با خنده لپ تپلش را کشید و گفت

_خب حالا اخماتو واسه من تو هم نکن…امروز قراره فقط بخندیم

به سرعت اخمش محو شد و جایش را به لبخند عمیقی داد

_نمیدونی که…کلی نقشه دارم…اصلا شاید یک ماه رفتم کیش…نه ، نه الان گرمه

یکهو جیغی زد که از ترس سریع زد روی ترمز

_چته بابا دیوونه شدی ؟

دستانش را بهم کوبید و گفت

_یافتم…یافتم

با حرص گوشه لبش را جوید و سری از روی تاسف تکان داد

_فارغ التحصیل شدیم…به جای اینکه آدم بشی خل تر برگشتی…منو هم دیوونه میکنی میدونم

چشم غره‌ای برایش رفت

_خوبه حالا واسه من شده علامه دهر… دانشگاه چه کوفتیه دیگه….من که قراره تا سه روز دیگه برم شمال..‌‌.اونوقت میخوام ببینم بازم قدر دوستت رو میدونی یا نه ؟

ابروهایش بالا پرید ماشین را به حرکت در اورد و همزمان پرسید

_شمال دیگه از کجات در اومد…الان تو تابستون ؟

با حاضر جوابی گفت

_خب پس کی میرن…زمستون ؟…وای فکر کن بریم دریا…ساحلش…آخ ، آخ…من که گیتارمو همراه خودم میارم…چه شود…

با خنده به رویاپردازی‌هایش نگاه کرد و سری تکان داد… سفر شمال به نظر بد نمیامد حداقل برای اویی که شدیداً بعد از این اتفاقات باید یک هوایی عوض میکرد

اما قبل از هر چیز باید با خانواده‌اش در میان میگذاشت سر راه جعبه شیرینی خرید و روانه خانه شد

نزدیکی های خانه‌شان بود که چشمش به مهسا افتاد..‌ خیلی وقت بود که او را ندیده بود دیگر بعد از آن اتفاق رابطه‌شان هم به کل قطع شده بود و تنها مادرش گاهی باهاشان رفت و آمد داشت

شنیده بود که همین بیست روز پیش به ترکیه رفته بودن تا سری به پسرشان بزنند

انگار که حالا دایی پسرش را بخشیده بود و دوست داشت که عروسش را ببیند

در دل پوزخندی زد این یکی رو نگه داره خیلی خوبه…

افکارش را پس زد و جعبه شیرینی را از روی صندلی شاگرد برداشت

کفشهایش را جلوی در از هم باز کرد و صدایش را انداخت توی سرش

_مامان…کجایی…بیا که یه دونه دخترت اومد

جوابی نیامد زیر لب همانطور با خود حرف میزد… کوله‌اش را به یک ور پرت کرد

_اینم شانس منه….ما رو باش چه فکری میکردیم…واقعا عجب روزیه امروز

با صدای مادرش از جا پرید

_این چه طرز اومدنه ورپریده…کوله‌تو چرا پرت میکنی…بردار ببینم

با چشمانی گرد شده به مادرش که ملاقه به دست جلوی درگاه آشپزخانه ایستاده بود خیره شد

_وای مریم گلی تو کجا بودی…یکساعته داشتم صدات میزدم بابا

یکهو صدایی از پشت سرش گفت

_برگردی جواب سوالتو میدم

سریع به پشت سر برگشت که یکهو چیزی عین بادکنک جلوی صورتش ترکید

از ترس جیغ بلندی زد و پشت سر پدرش قایم شد

_یا ابالفضل این دیگه چی بود ؟

پدرش انگار نه انگار قهقه خنده‌اش به هوا رفت ، ولی مادرش برعکس با چهره حرصی دست به کمر فقط با تاسف سر تکان میداد

_نگاش کن…نگاش کن، مرد گنده الان که میفهمم نازنین به تو رفته اینجوری شده…پدر و دختر کپی همدیگه‌این

_ای بابا خانوم…شما هم فقط بزن تو ذوق ما بابا همین یه دونه دختر رو دارما

به دنبال حرفش نازنین را در آغوشش کشید و بوسه طولانی به پیشانیش زد

_فارغ‌التحصیلیت مبارک دختر گلم

و او تازه متوجه کیک درون دست پدرش شد هاج و واج نگاهش را بین پدر و مادرش گرداند

اینجا چه خبر بود؟

وقتی به خودش آمد که در آغوش گرم دیگری فرو رفت

_ما بهت افتخار میکنیم دخترم…امیدوارم خوشحالت کرده باشیم

با تعجب از آغوش مادرش بیرون آمد

کم کم اشک در چشمانش نشست که صدای اعتراض پدرش بلند شد

_نداشتیما…گریه ، بی گریه

با لبخند اشکهایش را پاک کرد

_اشک شوقه…فکر نمیکردم یادتون بمونه

مادرش با اخم تصنعی گفت

_این چه حرفیه دختر…مگه میتونستیم همچین روز مهمی رو فراموش کنیم…بدو برو لباستو عوض کن که باید امروز رو جشن بگیریم

انقدر بهش انرژی تزریق شده بود که بعد مدت‌ها میتوانست از ته دل بخندد

سریع پرید توی حمام و یک دوش کوتاه گرفت پیراهن بلند عروسکی گلدارش را پوشید و مشغول بافتن موهایش شد

ناگاه لبخندش محو شد و چشمانش پر از غم

قرار بود بعد از دانشگاهش با مهرداد ازدواج کند و عقد رسمی کنند… اما حالا هر دو دور از هم مشغول زندگی خودشان بودن

اگر کسی نه ماه پیش بهش میگفت که چنین اتفاقاتی برایت میفتد حتما از ناباوری و تعجب قهقه خنده اش به هوا میرفت

اما او در حقیقت تمام این روزها را پشت سر گذاشته بود تا به اینجا رسیده بود… نباید با این افکار منفی ذهنش را مسموم میکرد به قول مادرش امروز را باید جشن میگرفت

*******

_نازی مادر آماده شدی؟

نگاه آخرش را به خود در آینه انداخت

برق چشمانش محو شدنی نبود پیراهن بلند سبز لجنی پوشیده بود که آستین های پف‌دار و گشادی داشت..

موهای مشکی حلقه حلقه شده‌اش از زیر دستمال سر مجلسیش به خوبی هویدا بود

آرایش ملیحی هم روی صورتش بود که از همیشه زیباترش کرده بود

تمامی مهمان‌ها در سالن حضور داشتن چون خانه آن ها بزرگ بود قرار شده بود که جشن فارغ التحصیلی را همین‌جا برگزار کنند

تمامی دوستان و همکلاسی‌هایش با فامیل‌ها در این جشن حضور داشتن جوری که چشم چشم را نمیدید

بعد از مدت‌ها در خانه کیایی جشنی برگزار میشد

خرامان خرامان از پله ها پایین آمد و از میان انبوه مهمان ها خودش را به عمه اش رساند

تا فهمیده بود فارغ‌التحصیل شده بود با یک بلیط خودش را رسانده بود… نگاه خیره بقیه را روی خودش احساس میکرد بعضی‌ها با تحسین بعضی ها هم از سر حسادت

بی توجه جلو رفت و اول از همه عمه‌اش را در آغوش کشید

_خوشحالم عمه جون‌…مرسی که اومدی

به گرمی در آغوشش فشرده شد… با همان لبخند همیشگی بر لبانش بهش چشم دوخت

_مگه میشد تو چنین جشنی نباشم…دعوتم نبودم خودمو میرسوندم

با قدردانی بهش نگاه کرد و رفت تا بقیه هم احوالپرسی کند

با دیدن آقای دکتر لبخند عمیقی بر لبش نشاند در تمام این مدت با حرف ها و مشاوره‌هایش توانسته بود دوباره سرپا شود چقدر بهش مدیون بود

_خیلی خوشحالم اینجا میبنمتون…کاش همسرتون هم همراه خودتون می‌آوردین

با لحن شوخ و شاد همیشگیش جوابش را داد

_با یه بچه کوچیک هم خودشو دیوونه میکرد…هم منو….از من خواست بهت تبریک بگم و عذرخواهی کرد که نتونست خودشو برسونه

تبسمی کرد

_این چه حرفیه….حتما سلام منو بهش برسونید….نمیدونین که چقدر خوشحالم که اینجایید

لبخند گرمی بهش زد و سر تکان داد

_منم…حالا احساس میکنم بار سبکی از روی شونه‌ام برداشته شده…واقعا خوشحالم که اینجوری میبنمت دختر…از همیشه عاقل تر به نظر میرسی

حرفش مثل همیشه بهش قوت قلب میداد ولی تیکه آخر حرفش را جدی گرفت و با حالت قهر گفت

_عه آقای دکتر….مگه من قبلا عاقل نبودم ؟

با خنده ابرویش را بالا انداخت

_کم نه…

حالا او هم با خنده نگاهش میکرد در این مدت مثل دوست کنارش مانده بود و دیوانگی‌هایش را تحمل کرده بود همچین آدم‌هایی در زندگیش نعمت بود و او شکرگزار آدم های خوب زندگیش بود

در این بین نگاهش به داییش افتاد که همراه مهسا آمده بود خبر داشت که مهران برای سفر کاری به اهواز رفته بود

مهسا با دیدنش با مهربانی خواهرانه در آغوشش کشید

_وای نازی….چقدر خوشگل شدی تبریک میگم بهت

در جوابش به لبخندی بسنده کرد این دختر که گناهی نداشت برادرش اشتباه کرده بود نباید به خاطر یک نفر پشت پا میزد به رفاقت‌های گذشته

دایی مهدی نگاهش پر از پشیمانی بود حتما داشت با خود فکر میکرد پسرش چقدر بی لیاقت بود که قدر چنین جواهری را نمیدانست

سعی کرد مثل همیشه عادی برخورد کند لبخند محوی بر لب نشاند و دستش را دراز کرد

_خوش اومدین دایی جون…. زندایی خوبن ؟

شرمندگی نگاهش را دوست نداشت اویی که باید شرمنده میشد همان پسر آنور آب رفته‌اش بود که حتی برای یک تبریک خشک و خالی هم بهش تلفن نزده بود

بحث خجالت و رو نداشتن نبود آن مرد اصلا از کارش پشیمان نبود…فقط دیگر نمیخواست نازنین نامی در زندگیش باشد

_اونم خوبه دخترم…یکم مریض احوال بود نتونست بیاد….

مجبور بود چنین بهانه‌ای سرهم کند وگرنه او خوب منیژه خانم را میشناخت عکسهایش را با عروس جدیدش دیده بود و انگار که داشت پز میداد ببینید شاه پسرم چه دختری تور کرده

حالا هم حتما از سر حرصش پا در این خانه نگذاشته بود مثل تمام این ماه‌ها که حتی یکبار هم برای گرفتن احوالش به اینجا نیامده بود

همه این حرف ها را در دلش میگفت و بر زبان نمی‌آورد…. این روزها سکوت کردن را بیشتر ترجیه میداد

سرگرم صحبت با مهسا بود که صدای مردانه‌ای را از پشت سر شنید

سرش را با تعجب برگرداند که چشم در چشم پسرعمویش امیرعلی شد

کی برگشته بود ؟

آخرین بار از زن عمویش شنیده بود که برای کاری به تهران رفته بود حالا او هم متوجهش شده بود و با لبخند جذابی بهش خیره بود

در یک نگاه کلی میتوانست اقرار کند که مرد جذاب و خوش پوشی بود

پیراهن آستین کوتاه قهوه‌ای که زیرش تیشرت مشکی پوشیده بود با شلوار کتان مشکی و کالج‌های کرمی تیپ اسپرتش را تشکیل میداد… همیشه خدا ته ریش میزاشت اما حالا صورتش را شش تیغه کرده بود و در دل اعتراف کرد که خیلی بهش میاید

شاید چیزی که صورتش را بیشتر از همه چشمگیر نشان میداد موهای مشکی و چشمان خمار قهوه‌ایش بود که به چشم برادری حسابی جذابترش میکرد

واقعا خدا چیزی برایش کم نذاشته بود

با صدایش چشم از آنالیز کردنش برداشت

_تموم شد ؟

گنگ نگاهش کرد

سکوتش موجب خنده‌اش شد که دندان‌های ردیف و یکدست سفیدش را نشان داد

_باور کنم دختر عموی بنده فارغ‌التحصیل رشته بیهوشی شدن ؟

با چشمانی ریز شده بهش زل زده بود آن لبخند مسخره روی لبش بهش فهماند که دارد دستش میندازد

با حرص به جای اینکه بهش دست بدهد انگشتش را به طرفش گرفت

_منظورت از این حرف‌ها چیه…اگه داری شوخی میکنی باید بگم که اصلا حوصله مسخره بازیاتو ندارم

به دنبال حرفش از کنارش گذشت متوجه گامهایش در پشت سرش شد و پشت بندش صدای بمش هم بلند شد

_اوه یعنی نازی کوچولومون انقدر بزرگ شده که اصلا حاضر نیست یه نگاه هم به من بندازه !!

ایستاد و با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کرد

لبخند شیطنت آمیزی زد و بهش اشاره کرد

_شما دخترا تا فارغ التحصیل میشین فکر میکنین آپولو هوا کردین…درس خوندن تو اون دانشگاه مسخره مگه چه موفقیتی داره که غرور سرتاپاتو گرفته ؟

با چشمان درشت شده‌اش به حرف های مسخره‌اش گوش میداد همینطور داشت برای خودش میبرید و میدوخت

داشت پیش خودش چی بلغور میکرد ؟

دستش را به معنای سکوت بالا آورد

_هی…هی وایسا یه لحظه…چی داری واسه خودت میگی ؟

ابروهایش بالا پرید

_مگه غیر اینه…فکر میکنی بزرگ شدی…ولی یه استقبال خشک و خالی هم بلد نیستی از آدم بکنی

فکر کند از گوشهایش دود بیرون میزد

چرا سعی میکرد انقدر حرصش دهد ؟

دوست نداشت شب به این قشنگی با حرف‌های صد من یه غازش خراب شود

یک دستش را به کمر زد و سرش را مقابل صورتش گرفت

_من اونقدری بزرگ شدم…که بدونم از چه آدمی…چه جوری باید استقبال کنم جناب

انگار با همین یک جمله جبران تمام حرص‌هایش را داده بود

با دیدن اخم بین ابرویش حدسش از آب در آمد

دستانش را بهم زد و با لبخند پیروزمندانه‌ای ازش جدا شد

مردک سه نقطه همیشه همینطور بود از بچگی ادعای بزرگی میکرد و حرصش میداد هنوز هم همان بود فقط قد و هیکل عوض کرده بود وگرنه یک‌ذره هم تغییر نکرده بود

برخلاف او دو برادر دیگرش یعنی امیررضا و امیر‌محمد فوق العاده مودب و متین بودن که باعث میشد با آن‌ها صمیمت بیشتری داشته باشد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
59 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
9 ماه قبل

ادمین میشه بگی چرا رمان من رو نمیزاری؟اگه تایید نشده من دوباره ارسال کنم

Fateme
Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

فرستادم

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چرامن هرچی کامنت میذارم نمیاد

saeid ..
9 ماه قبل

واای بالاخره پارت دادی😁💃
مثل همیشه عالی بود قلمت 😊

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

تو که گفته بودی نمیخوام بزارمش😂

نازنین
نازنین
9 ماه قبل

وای عالی بود من دیگه نمیدونم باید چی بگم

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نداشتیما

FELIX 🐰
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

نازی خودتی؟ یا ی نازی دیگه ای؟

نازنین
نازنین
پاسخ به  FELIX 🐰
9 ماه قبل

نمیدونم والا شایدم یه دختر سیزده چهارده ساله ام دیگه خودمم خودمو نمیشناسم

FELIX 🐰
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

نازی اگه خودت هم این حرف هارو میخوندی شک نمیکردی طرفی که حرف هارو نوشته دروغ گفته باشه؟
خب یکم درک کن نازی جون

نازنین
نازنین
پاسخ به  FELIX 🐰
9 ماه قبل

نمی‌خوام کسی روناراحت کنم ولی من اون حرفارو واسه لیلاتعریف کردم بقیه خودشون خواستن بخونن بعدشم عزیز دلم واقعا کی اینقداحمقه که بخواد خودشو بدبخت نشون بده کی بدش میاد یه زندگی راحت داشته باشه.؟

Ghazale hamdi
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

حرص نخور نازنینی 😘🥰
ولی دلم خیلی واست تنگ شده بودا🥺🥺🥺🥺🥺🤕
اصلا بدجور جای خالیت رو توی فحش خوردنام احساس میکنم🥺😜

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Ghazale hamdi
نازنین
نازنین
پاسخ به  Ghazale hamdi
9 ماه قبل

فدات بشم منم دلم براتون تنگ شده بود الآنم گوشی نبایددست بگیرم ولی خب از فرصت دارم استفاده میکنم الان فحش نمیدم چون فقط انتقام خون روخوندم خبری ازدیازپام ندارم

Ghazale hamdi
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

پس منتظر فحشات هستم چون شک ندارم با خوند دیازپام خفم میکنی ولی توی قانون عشق اتفاق خاصی نیافتاده فعلا😜😜😜😜🤣🤣🤣🤣

FELIX 🐰
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

من چندین بار از این اتفاقا رو شاهدش بودم برای همین یکم زود شک میکنم ی بار این اتفاق تو رمان وان هم افتاد البته چت هارو ادمین پاک کرد ولی….

Ghazale hamdi
پاسخ به  FELIX 🐰
9 ماه قبل

پس بخاطر همینه که اونور هیچ کس نیست😮‍💨😔
و من چقدر پشیمونم که دوتا رمان او طرف میزارم😒😔😮‍💨

FELIX 🐰
پاسخ به  Ghazale hamdi
9 ماه قبل

آره
قبلا وقتی فلور و سارا دوتا از نویسنده های رمان وان رمان هاشون رو میزاشتن ی اکیپ تشکیل دادن و تو اون اکیپ یه نفر دروغ گفت (البته من خواننده ناشناس بودم و پیام نمی‌دادم و پیام هاشون رو میخوندم) بعد از اون ماجرا دیگه تو رمان وان هیچ پیامی زیر رمان ها ارسال نشد و نصفشون اومدن رمان دونی

Ghazale hamdi
پاسخ به  FELIX 🐰
9 ماه قبل

آره دیگه شانش منه پیچارس😔😔😔😒😒😮‍💨😢

Ghazale hamdi
9 ماه قبل

خیلییی قشنگ بود🥰😘
بلاخره امیرعلی وارد شد😜😜😜

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

😅😅😅😅😜

،،،
،،،
9 ماه قبل

سلام🙋‍♀️🙋‍♀️🙋‍♀️

،،،
،،،
9 ماه قبل

سلام

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

بجای خندیدن ی لیوان آب بده بخورم ازراه دوراومدم تواین گرماعجب صاحب خونه ای هستیا😂😂😂

Ghazale hamdi
9 ماه قبل

بچه‌ها شما چجوری عکس شخصیت ها رو میزارید؟

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ایدی ادمین رو برام میفرسی🥰😘

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

باشه مرسییی🥰😘

saeid ..
9 ماه قبل

به نظرتون میشه من رمانم رو هم اینجا بزارم هم رمان وان؟
البته یکی دیگه هم نوشتم
ولی میخوام جفتش رو هم اینجا هم رمان وان بزارم
یعنی کاربرای جدید هم ممکنه اونجا باشه که اینجا نباشه..درسته
به نظرتون این کار رو بکنم؟

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
9 ماه قبل

به نظر من رمان گذاشتن توی رمان‌وان اشتباه محضه
اگه روی حمایتی که اینجا داری حساب کردی اونور یک صدم اینم نیست
همه خواننده خاموشن
من که خودم اونجا رمان میزارم واقعا پشیمونم که چرا از اول با اینجا آشنا نشدم یا حداقل نمیتونم اینجا ادامه بدم😔😔
من تا یکی دوتا پارت دیگه میزارم اونور اما اگه همینجوری بخواد پیش بره دیگه ادامه نمیدم چون واقعا دیگه هیچ امید و انرژی واسم نمونده😔😒😮‍💨

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Ghazale hamdi
saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
9 ماه قبل

خب نمیتونی هم اینجا بزاری هم اونجا؟
واقعا…گفتم شاید اونجا هم ی خورده حمایت بشه
و اینکه مثلا می‌خواستم فعلا همین رمان رو اونجا هم بزارم
ولی میگی هیچ حمایتی نیست 😞

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
9 ماه قبل

به ادمین گفتم میگه نمیشه
لیلا از زندگی من خبر داره میدونه واسه گذاشتن هر پارت چه استرسی رو تحمل میکنم
منتی هم نیست خودم خواستم اما توقع خیلی بیشتری راجب حمایت داشتم
اونور هیچ حمایتی نداری حداقل واسه من که اینجوری بوده
بازم خودت میدونی من فقط چیزی که تجربه کردم رو گفتم😒😔

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
9 ماه قبل

آهان
من فک میکردم میشه ی رمان رو تو دوتا سایت گذاشت
پس میگی حمایت های اینجا بیشتره از تجربه ات استفاده میکنم
ممنونم غزل جان 😊

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
9 ماه قبل

قربونت عزیزم🥰🥰

،،،
،،،
9 ماه قبل

سلام لیلاجون ازگندم پارت نمیدی

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ای بابا ازپاقدم منه همه انرژیتون افتاده کم منوحرص بده 😡😡😡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
9 ماه قبل

بنظرم فعلا کسی پارت نده تا ببینیم خواننده ها نمیخوان واکنشی نشون بدن
به خدا آنقدر حمایت ها کم شده آدم اصلا دلش نمیخواد دیگه بنویسه….

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ی کامنت و امتیاز این قدر سخته واقعا🥺😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
9 ماه قبل

اوهوم🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

خااااک🤣
لیلا من واقعا کم کم دارم ناامید میشم . ولی خب بخاطر همین تعداد محدودی که میخونن شاید بذارمش
البته یه چند روزی باید مغزم و آزاد کنم…

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

یاخدااینامیخوان اعتصاب کنن😱😱😱😱

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
9 ماه قبل

اعتصاب . اعتصاب🤣

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ازاین به بعدواستون هشتک حمایت میزنم
#حمایت،حمایت✊✊✊

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

هیچ کس پارت نده سایت خلوت شه 🤣

دکمه بازگشت به بالا
59
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x