رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت چهارم

4.2
(25)

روی یک کاغذ بود.

طرح خالکوبی روی یک کاغذ کشیده شده بود.

کاغذی مثل صفحات پرونده.

فقط همین، چیز دیگری به خاطرش نمی‌آمد.

سر و صدای بیرون از اتاق تمرکزش را به‌هم می‌ریخت.

نمی‌توانست درست فکر کند.

از وقتی آن‌ها را به این اتاق آورده بودند، از وقتی که نا آرامی و پریشانی بقیه را دید، از وقتی که آن احساس خطر را زیادی آشنا حس کرد، خاطره‌ای خاکستری و نا معلوم به خاطرش آمده بود.

البته زیاد مطمئن نبود که خاطره باشد.

شک داشت که ذهنش آن را نساخته باشد.

آخر این اواخر زیاد به آن خالکوبی فکر می‌کرد.

با تمام این‌ها قلبش می‌گفت آن طرح روی یک کاغذ ساخته ذهنش نیست بلکه واقعیتی‌ست در گذشته‌اش.

شک داشت که آن را جایی دیده باشد؛ اما الآن… شکش داشت به یقین تبدیل شد.

دوباره ذهنش پرسید.

چه کسی است؟

او که بود؟

برای چه باید با چنین افرادی سر و کله بزند؟

صدای داد پسر دیگری بلند شد.

نمی‌دانست چرا هر روز چند نفرشان را بیرون از اتاق می‌کشیدند.

مگر آن بیرون چه اتفاقی می‌افتاد؟

با پسرها چه می‌کردند؟

احتمالاً اتفاق خوبی نمی‌افتاد که آن‌گونه صدای فریادشان بلند میشد.

صدای فریاد پسر گوش‌خراش و دردآلود شد.

داشت ناله می‌کرد.

درست مثل چند نفر قبلی.

صدای او هم داشت آرام می‌گرفت.

درست مثل چند نفر قبلی.

ساکت شد!

درست مثل چند نفر قبلی!

گوشه اتاق نشسته بود.

اتاقی بی روح و خالی‌ای که بیشتر شبیه سوله بود تا اتاق.

به بقیه‌شان نگاه کرد.

هفت نفری می‌شدند.

پنج نفرشان صورتشان از وحشت پریده و خیس اشک بود؛ اما او و همراهش، آن پسر بی تفاوت، فقط به جایی خیره می‌شدند.

پسر دیگری که آن‌ها را ترک کرده بود تا به خیال خودش راه خروج از جنگل را پیدا کند، بعد از دستگیریشان خبرش رسید که به خاطر فرارش آن مردها به او شلیک کرده بودند و در جواب رئیسشان که گفته بود “جایی گم و گورش کردین که برامون دردسر نشه؟” گفتند “بله. احتمالاً تا الآن هم خوراک لاشخورها شده.”

نزدیک هفته‌ای میشد که آن‌ها را در این‌جا زندانی کرده بودند.

نزدیک هفته‌ای میشد که اسیر آن حیوان صفت‌ها شده بودند.

کسانی که کشتن دیگران برایشان از جویدن آدامس هم سرگرم کننده‌تر بود.

نزدیک هفته‌ای میشد که فقط تاریکی اتاق را دیده بود.

روزی یک وعده آن هم ناهار برایشان آب و غذا می‌آوردند.

انگار قربانی اسیر کرده بودند.

وقتی آمده بود تعدادشان زیادتر بود، شاید بیست نفر؛ اما الآن… .

حتی امروز قبل از طلوع یکیشان از وحشت درجا سنکوپ کرد و داد و فریاد بقیه هم کار را به جایی نرساند.

کسی برای کمک نیامده بود و صبح چند نفر جنازه‌ پسر را بیرون بردند.

افرادی که روی گردنشان آن خالکوبی را داشتند!

به اتاق نگاهی انداخت.

نه پنجره‌ای، نه دریچه‌ای.

درش هم از آن چوبی‌های قطور بود.

اتاق کوچک بود، خیلی کوچک.

اوایل آن‌قدر بین آن همهمه جا تنگ بود که نفس، نفس را آتش میزد؛ ولی الآن… اتاق لحظه به لحظه داشت گشاد و گشادتر میشد.

هیچ درزی برای سرک کشی به بیرون نبود.

البته اگر آن سوراخ‌های روی سقف را ندید می‌گرفت.

آهی کشید و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد.

داشت کلافه میشد.

او نیامده بود تا شاهد مرگ بقیه باشد.

مثلاً دم به تله داده بود تا وارد دستگاهشان شود.

از کار و بارشان بفهمد.

مدرک پیدا کند.

اما همچنان اسیر بود که اسیر بود.

باید راهی پیدا می‌کرد.

و الا نوبت او هم میشد.

با درنگ ایستاد.

سمت در رفت.

گوشش را به در چسباند تا بلکه صدایی بشنود.

هر چند که می‌دانست فایده‌ای ندارد.

همان روز اولی که صدای داد و فریادها را شنید، گوش ایستاد؛ ولی جز همان عربده‌ها چیز دیگری نشنید.

انگار کسی جز پسرها در بیرون از اتاق حضور نداشت.

طبق حدسش صدایی نشنید.

حتی به کوچکی یک ناله بی جان.

نفسش را رها کرد و کمی قدم برداشت.

به پشت گردنش دست کشید.

سرش را با همان دستش خاراند.

دوباره به گردنش دست کشید.

به ته ریشش هم همچنین.

تازه متوجه شد ته‌ریشش دارد ریش می‌شود.

آخرین بار کی اصلاح کرده بود؟

چند هفته پیش؟

هم زمان با قدم زدنش دو دستی به گردنش دست کشید که پوست گردنش کمی سوخت؛ ولی بی توجه به آن چشمانش را بسته بود.

الآن که وقت فکر کردن به ظاهرش نبود.

باید راهی پیدا می‌کرد.

فقط هفت نفر باقی‌مانده بود.

از آن جمعیت زیاد فقط هفت نفرشان مانده بودند.

باید راهی پیدا می‌کرد.

باید فرار می‌کردند؛ اما قبلش مدرکی هم گیر می‌انداخت!

– دیگه نمی‌تونم، دیگه نمی‌تونم.

صدای ناله پسر توجه‌‌اش را جلب کرد.

همان پسر به طرف در خیز برداشت و به آن مشت زد.

مشت‌هایش بی جان بودند و آرام.

– لعنتی‌ها در رو باز کنین. دیگه نمی‌تونم خودم رو نگه دارم. دارم می‌ترکم.

جوابی نشنید.

بیشتر در خودش جمع شد.

پاهایش درهم پیچ خورده بودند.

مثانه‌اش گرفته بود و کلیه راستش درد گرفته بود.

خب چند روز زمان کمی نبود.

کسری با دیدن خیس شدن شلوارش سریع نگاهش را از رویش برداشت.

ناله ماتم زده پسر زمزمه‌وار بلند شد.

– لعنتی‌ها!

خطابش به آن انسان‌نماهایی بود که فقط ظاهر انسان را داشتند؛ اما باطنشان از خوک هم نجس‌تر بود و حیوان‌تر.

پسر با زاری و با تکیه به دیوار سر خورد و نشست.

نگاهش خیره به آن مایع‌های زرد رنگ و تیره بود که روی زمین سیمانی سر می‌خورد.

ادرارش بابت کم آبی بدنش تیره شده بود.

تشنه‌اش بود و جانی برایش نمانده بود.

در واقع همه‌شان به اجبار نفس می‌کشیدند.

به سختی داشتند خودشان را برای ساعات بعد می‌کشیدند، در حالی که بوی مرگشان را نزدیک‌تر از هر زمانی حس می‌کردند.

کسری دوباره گوشه دیگری از اتاق نشست.

نمی‌دانست در چه حیطه زمانی هستند.

فقط بابت مهتابی که وارد اتاق میشد، می‌دانست شب است.

– مامان، ما… مان!

هق‌هق پسر دیگری از گوشه اتاق بلند شد.

همان‌طور که از پهلو به دیوار تکیه داده بود، اشک‌هایش روی صورت تیره‌اش می‌ریخت.

با آن لب‌های درشت و ترک خورده‌اش دوباره تکرار کرد.

– مامان، مامان.

چشمانش را بسته بود و آرام هق میزد.

کسری با بی طاقتی نگاه گرفت و دوباره بلند شد.

نمی‌توانست بی کار بایستد.

باید کاری می‌کرد، حرکتی میزد.

دوباره سمت در رفت.

گوشش را به در چسباند و چشمانش را بست تا تمامش گوش شود و فقط بشنود.

دقیق شد.

سعی کرد تمرکز کند و به ناله‌های آن پسر مادر مرده هم توجه نکند.

اخمش از تمرکز زیادش درهم رفته و دستش روی در مشت شده بود.

هیچ صدایی نمی‌شنید، حتی صدای قدم زدن.

یعنی کسی آن بیرون نبود؟

چند ساعتی میشد که مردی به داخل اتاق نیامده بود.

حسابشان را داشت.

روزی فقط یک بار به اتاق سر می‌زدند و چند نفر را بیرون می‌بردند که چند دقیقه بعدش داد و فریادها بلند میشد.

فریادهایی از درد.

باید به حدسش اعتماد می‌کرد؟

که الآن نیمه شب است که خبری از آن گرگ‌ها نبود؟

پیشانیش را به در چسباند و زمزمه کرد.

– فکر کن، فکر کن.

هیچ راهی جز شکستن در به ذهنش نمی‌رسید.

اگر درست حدس زده باشد و نیمه شب باشد، می‌توانست در را بشکند.

احتمالاً محافظ زیادی برایشان نگذاشته بودند چون ظاهراً نه راه فراری داشتند، نه آن‌قدر جانی برای فرار.

اما نمی‌توانست تسلیم بدنش شود.

باید فرار می‌کرد.

در را لمس کرد.

بخش‌هایی از آن کمی فرو رفته بود که نشان می‌داد کهنه و قدیمیست.

جنس فرسوده‌اش می‌گفت سال‌های زیادی عمر کرده پس شکستنش راحت‌تر میشد.

رو به پسر کنار در لب زد.

– برو کنار.

پسر با بی حالی نگاهش کرد.

کسری دوباره گفت:

– برو کنار.

پسر پوزخند بی حالی زد و نظری به در انداخت.

چشم در چشم کسری طعنه زد.

– می‌خوای… این در رو… بشکنی؟

به قدری بی جان بود که لحنش کشیده و منقطع باشد.

کسری تکرار کرد.

– برو کنار.

پسر تک‌خندی زد و گفت:

– هذیون میگی؟

کسری معطل نکرد و عصبی بازوی لاغرش را گرفت و او را به عقب پرت کرد.

پسر بی هیچ دفاعی روی زمین افتاد.

خیره به سقف کم‌کم چشمانش بسته شد.

کسی به کسری توجه‌ای نمی‌کرد و این برای کسری خیلی خوب بود چون می‌توانست بهتر تمرکز کند.

ماهیچه‌های پاهایش را چند بار منقبض کرد.

سرش را تکان داد و زمزمه کرد.

– تو می‌تونی.

باید می‌توانست!

♡ گاهی به جایی می‌رسی که حق انتخابت را یک باید از تو می‌گیرد‌.
تو می‌مانی و بایدی که باید است! ♡

سعی کرد با کمترین ضربه بیشترین فشار را به در وارد کند، به همین خاطر لگدهایش را در قسمت حساس، در نزدیک لولای آن زد.

با پاشنه میزد تا حداکثر فشار را وارد کند.

امیدوار بود بتواند در را بشکند.

دو لگد پشت سر هم زد و از پشت روی زمین پرت شد.

دوباره بلند شد.

حتی نمی‌خواست به گوش‌هایش فرصت دهد صدایی از آن پشت بشنود.

نمی‌خواست تصور حمله محافظ‌ها ناآرامش کند.

دوباره ضربه‌هایش را زد.

این‌بار جابه‌جا شدن در را زیر پایش احساس کرد.

ضربه بعدیش محکم‌تر بود.

هم زمان با پرشش به عقب، پاشنه کفشش را محکم به در کوبید که در به سمتش افتاد.

چون هنوز کاملاً تعادلش را حفظ نکرده بود، وقتی در را گرفت، سنگینی زیادش او را روی زانو انداخت.

با فشردن دندان‌هایش در را به طرفی هل داد.

نفس‌نفس میزد.

پسرها به جز آن یک نفر که مشخص شده بود چیزی او را هیجان‌زده نمی‌کند، همه با حیرت و شوک نگاهش می‌کردند.

پسری که تا چندی پیش دستش می‌انداخت، جا خورده بلند شد و به عقب رفت.

همه به خارج اتاق خیره بودند که تاریک و ساکت بود.

کسری با درنگ ایستاد و سمت چهارچوب قدم برداشت.

بقیه به جز آن یکی، ایستادند؛ اما همان کنار دیوار ماندند و جلو نرفتند.

کسری محتاطانه به بیرون نگاه کرد.

این‌بار را اشتباه کرده بود.

تعداد محافظ‌ها کم نبود بلکه اصلاً محافظی آن حوالی به چشم نمی‌خورد.

نفسش را رها کرد و رو به بقیه کرد.

نگاهش روی چهره‌های ماتم زده‌شان چرخید و در آخر روی پسری که نشسته بود، مکث کرد.

دوباره نفسش را رها کرد و پشت به آن‌ها از اتاق خارج شد.

کمی طول کشید تا بقیه به خودشان آیند و با ترس و لرز خارج شوند.

هنوز هم دیده را باور نداشتند.

واقعاً داشتند نجات پیدا می‌کردند؟!

آن پسر هنوز هم عقب‌تر از بقیه گام برمی‌داشت.

انگار واقعاً برایش خالی شدن زندگی‌اش اهمیتی نداشت.

انگار مشتاقانه منتظر مرگ بود.

کسری به اطراف نگاه کرد.

داخل سالن طویلی بود.

سقفی نداشت و هنوز اسکلت بود.

کف سالن لخت بود و کثیف.

لکه‌های تیره‌ زیادی به چشم می‌خورد، بیشتر در قسمت مرکزی سالن دیده میشد.

چشمش که به وسایل روی میزها افتاد، گرد شد.

دو میز چسبیده به دیوارِ کنار در، نزدیک هم قرار داشتند.

رویشان وسایل عجیبی قرار داشت.

دستگاه‌های کوچک و بزرگ و انواع چاقو.

بهت زده به طرفشان رفت.

نگاه پسرها هم روی میز بود.

وقتی خون خشک شده روی چاقوها را دیدند، نفسشان از وحشت و حیرت حبس شد.

یکی از آن‌ها که طاقت نیاورد و از هوش رفت.

کسری آب دهانش را قورت داد و با رسیدن به میز دستش را سمت دستگاهی که چند قطره خون رویش خشک شده بود، دراز کرد؛ ولی بین راه منصرف شد و دستش را کنار بدنش آویزان کرد.

نگاه بی قرارش دوباره چرخید.

سطلی چند متر دورتر نظرش را جلب کرد.

به طرفش رفت و با دیدن لباس‌‌ و شلوارهای پاره سریع چشمانش را بست.

نه‌نه‌نه امکان نداشت!

یعنی آن سر و صداها، آن داد و فریادها، آن ساکت شدن‌ها دلیلش این بود؟

آن‌ها را که زنده‌زنده تکه‌تکه نمی‌کردند؟!

دوباره به میز نگاه کرد.

وسایل روی میز، سطل زباله‌ای که لباس‌های همان پسرها را قورت داده بود، چیز دیگری می‌گفت.

چیزی که هیچ میل شنیدنش را نداشت، حتی نمی‌خواست باورش کند.

اخم کرد و محکم چشمانش را بست.

ضربانش بالا بود؛ ولی بدنش سست و وا رفته.

پس از چندی بین پلک‌هایش را باز کرد و دوباره آن لکه‌های تیره کف سالن را دید.

اصلاً نمی‌خواست باور کند که آن لکه‌ها، لکه‌های خون هستند!

خون آن پسرهایی که… .

به در خروجی نگاه کرد.

در سالن هم قدیمی و زنگ خورده بود، با این تفاوت که بزرگ‌تر از در اتاق بود.

نباید اجازه می‌داد کس دیگری قربانی شود.

به شدت احساس سرپرست بودن می‌کرد.

احساس منجی بودن برای بقیه.

گویی نجات دادن بقیه وظیفه‌اش بود، با این‌که چندان انرژی‌ای هم برایش باقی نمانده بود.

آرام در را باز کرد.

این یکی قفل نبود.

در رو به بیابان باز شد.

با چشمانی گرد شده به اطراف نگاه کرد.

فعلاً که کسی را نمی‌دید.

بدون این‌که به عقب برگردد، آرام و محتاطانه خارج شد.

بقیه هم احتیاط را هم‌پای خود کرده بودند و سه قدم عقب‌تر از او حرکت می‌کردند.

کسری سرش را به چپ و راست چرخاند تا مبادا کسی را ببیند.

به طرف عرض سوله رفت که ماشین پشت دیوار متوقفش کرد.

باز هم به عقب نچرخید؛ ولی خم شدنش و حرکت آرام‌ترش به بقیه فهماند فعلاً حرکتی نکنند.

به دیوار چسبید و سرکی کشید.

دو ماشین‌ جلوی دیدش را گرفته بودند.

هیجان زده آب دهانش را قورت داد و نفس گرفت.

با درنگ سمت ماشینی رفت و از صندوقش سرک کشید.

چند نفر را تکیه داده به دیوار در حال خواب دید.

با دیدن چند لیوان و شیشه‌ای که در بینشان روی زمین افتاده بود، متوجه شد خمارِ خمارند.

پس به همین خاطر بود که متوجه سر و صدایشان نشده بودند!

نگاهش روی زمین چرخید و اسلحه‌ها را در کنارشان دید.

دوباره به چشمان بسته‌شان نگاه کرد.

خیره به اسلحه‌ها سمتشان رفت و از کنار ماشین دوم گذشت.

تا حد امکان سعی داشت صدای قدم‌هایش بلند نباشد.

وقتی که به آن‌ها رسید، در حالی که هیجان زده به صورت‌هایشان نگاه می‌کرد، سمت زمین خم شد و اسلحه‌ها را برداشت سپس عقبکی گام برداشت.

به محض زیاد شدن فاصله‌شان سریع خود را به بقیه رساند.

توانسته بود سه کلت بردارد.

لب باز کرد.

– از بینتون کسی هست نشونه‌گیریش خوب باشه؟ شاید لازممون شد.

پسرها وحشت زده به کلت‌ها خیره بودند.

بالاخره یکیشان جلو آمد و با تته پته لب زد.

– من… من فکر کنم بتونم.

و آب دهانش را قورت داد.

کسری بیخیال هیکل ضعیفش شد و به ناچار اسلحه را به دستش داد.

بقیه را هم از نظر گذراند؛ ولی کسی پیش نیامد.

دوباره لب زد.

– تا فرصت هست فرار کنین.

معطل نکرد و پسر از هوش رفته را که دو نفر از بازو نگه‌اش داشته بودند، روی شانه‌اش انداخت و با همان نفس نصف شده‌اش دوید.

کمی آن طرف‌تر مردی از پشت بوته‌ها بلند شد و شلوارش را بالا کشید.

با خماری خواست خودش را به بقیه‌شان برساند که با دیدن کسری و پسرها چشمانش گرد شد.

دندان به روی هم فشرد و به دنبالشان دوید.

هم زمان فریاد زد.

– دارن فرار می‌کنن!

ولی صدای عربده‌اش به گوش محافظ‌ها نرسید.

مرد با خشم دست به پشت کمرش رساند و کلتش را برداشت.

پسرها ترسان و لرزان فقط می‌دویدند.

کسری داد زد.

– به پشت سرتون نگاه نکنین. بدویین، بدویین!

مرد خطاب به همکارهایش با حرص دوباره فریاد زد.

– کرین پدر سگ‌ها؟!

و بلافاصله شلیک کرد؛ اما تیرش به هدف نخورد.

نزدیک پانزده قدمی عقب‌تر بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

طفلی کسری دلم واسش میسوزه این که هیچی یادت نیاد خیلی حس بدی داره
امیدوارم زودتر حافظش برگرده خودشو نجات بده

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

الهیییی خوبه که زود حافظت بدست آوردی همیشه سلامت باشی عزیزم❤

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

ها؟من نفهمیدم چیشد؟😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت من انقدر دلم سوخت بعد تو به سر به سر من میذاری؟🤣😐🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🙄🔪🔪🔪🙄🔪🙄🙄🙄🙄🙄🙄🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪

Batool
Batool
3 ماه قبل

عالیه گلم خیلی خوشحال شدم کسرا تونست دوباره فرار کنه امید وارم اینبار موفقشه😟

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط Batool
مائده بالانی
3 ماه قبل

این رمان پیچیدگی های زیادی داره و واقعا قدرتت تو این همه نوشتن ماجراهای جذاب قابل تحسینه
چی می‌تونم بگم جز اینکه عالی بود

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

کسری کشته بشه به نفرین آمون گرفتارت میکنم 🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

آلباتروس میگم آرکا هس تو رمان؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

داشم نمیشه حالا بگی فقط هس ی نیس؟😎

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

دستت طلا داش 😎🚬

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

وای اون پسره رو کشتن و انداختنش خورام لاشخور شه😐چقد بیرحمننن😐
الهیی کسری🥺بچمم زودتر یادش بیاددد 🥲
خسته نباشی گشنگم❤

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x