رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۴

3.9
(97)

هلما

کلافه از دانشگاه خارج میشوم و برای سر زدن به هلن به سمت خانه پدری میروم

۲۰۶ سفیدم را جلوی در پارک میکنم و با برداشتن کیفم از ماشین پیاده میشوم

زنگ در را میفشارم و کمی بعد در بی هیچ حرفی باز میشود

قدم در حیاط کوچک خانه می‌گذارم اما صدای جیغ و گریه‌ای که یقین دارم متعلق به هلن هست تقریبا میدوم

درب شیشه‌ای خانه را باز میکنم و سریع وارد میشوم

بی‌توجه به مامان که با ورودم از جایش بلند شده کیفم را روی زمین پرت میکنم و با دو از پله ها بالا میروم

به سمت اتاق میدوم و با باز کردن در اتاق به سمت هلن که بر روی تخت نشسته‌است و مظلومانه گریه می‌کند میروم

در آغوشم بلندش میکنم و محکم به خود میفشارمش

_جانم………….‌‌‌‌‌….جان دلم….

دست هایش را محکم دور گردنم حلقه کرده و سرش را در گردنم مخفی کرده است

کمرش را آرام نوازش میکنم و در آغوشم تکانش میدهم

کمی که آرام میشود صدایش میزنم

_هلن؟

سرش را آرام بلند می‌کند و با چشمان اشکی‌اش نگاهم می‌کند

خیسی اشک را از صورتش پاک میکنم و بوسه‌ای بر گونه‌اش میزنم

_چیشده قربونت برم من؟

سرش را مجدد درون گردنم مخفی می‌کند و همانجا آرام میگوید

هلن_خواب مامان و بابام یو دیدم

بغض بر گلویم می‌نشیند و محکم تر به خود میفشارمش

آرام از اتاق خارج میشوم و از پله ها پایین میروم

عصبی و پر از خشم رو به مامان می‌گویم

_نمیبینی این بچه سه ساعته داره گریه میکنه؟

دستش را به زانویش می‌گیرد و از جایش بلند می‌شود

به سمتم میآید و دست هایش را برای گرفتن هلن دراز می‌کند و می‌گوید

مامان_من که دست و پای درست و حسابی ندارم نمتونم از پله‌ها برم بالا

خودم را عقب میکشم و پر از حرص غر میزنم

_الان لازم نکرده محبت کنی،دیگه نمیزارم اینجا بمونه

مجدد از پله‌ها بالا میروم و وارد اتاق میشوم

چمدانی که با آن وسایل هلن را به اینجا آورده ایم را از داخل کمد بیرون می‌آورم و تمام وسایلش را جمع میکنم

هلن در تمام مدت نشسته بر روی تخت حرکاتم را نگاه می‌کند

کارم که تمام می‌شود زیپ چمدان را میبندم و با گرفت دست کوچک هلن در دستم از اتاق خارج میشوم

از پله ها پایین می‌رویم

کیفم را از داخل پذیرایی بر میدارم و از خانه خارج میشوم

در تمام مدت مامان بی‌حرف نگاهم می‌کند

کفش های هلن را به پایش می‌پوشانم و بعد از پوشیدن کفش های خودم از خانه خارج می‌شویم

چمدان را درون صندوق می‌گذارم

هلن را برای احتیاط بر روی صندلی پشت مینشانم و با دور زدن ماشین پشت فرمان جای میگیرم

بیشتر از یک ماه از آمدن هلن پیش من میگذرد

یک ماهی که هلن را صبح‌ها به مهدکودک می‌بردم و بعد از دانشگاه اورا همراه خود به خانه می‌آوردم

کارم را هم از داخل خانه انجام می‌دهم

یک ماهی که با تماس ها و مزاحمت های هر روزه آرمان همراه است

خیلی با خود فکر کردم

هرجور که فکر میکنم نمیتوانم دلیل منطقی برای رفتنش پیدا کنم

نمیتوانم خود را راضی به صحبت با او کنم

در حقیقت میترسم

از خودم میترسم

از دلی که شاید برای بار دوم اورا طلب کند میترسم

با صدای هلن چشم از کتابی که نمیدانم چه مدت است بی‌حواس به نوشته‌هایش خیره شده‌ام می‌گیرم و نگاهش میکنم

_چی گفتی خاله؟

یک قدم جلو می‌آید و سرش را پایین می‌اندازد

هلن_میشه بهت بگم مامان؟

کتاب از بین دست‌هایم رها می‌شود و بر روی پاهایم می‌افتد

_چی؟

حرفش چنان شوک عظیمی بهم وارد کرده که قدرت هیچ کاری را ندارم

گویی حرفم را به پای عصبی شدنم می‌گذارد و سریع می‌گوید

هلن_میشه بهت بگم مامان؟‌……………….آخه من که مامان ندارم تو هم شبیه مامانمی

قلبم آتش می‌گیرد برای معصومیتش

راست می‌گوید

من و هلیا شباهت زیادی به هم داریم و اگر کسی ما را نمیشناخت فکر میگرد دوقلو هستیم

دستم را به طرفش دراز میکنم

_بیا اینجا ببینم

با همان سر زیر افتاده جلو می‌آید

کتاب را بر روی میز کنار صندلی می‌گذارم و او را بر روی پایم مینشانم

حمایت یادتون نره🥰😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

عالی بود عزیزم😍

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
9 ماه قبل

قربونت
میگم پارت دیازپام رو زود زود بده من دیگه تحمل ندارم

بی نام
9 ماه قبل

دلم گرفت بمیرم بچه چقدگناه داره🥺🥺

لیلا ✍️
9 ماه قبل

آخ بمیرم واسه هلن و مظلومیتش داشت اشکم در میومد😥💔

هلما چرا با مادرش اونجوری برخورد کرد🤔

منتظرم ببینم آرمان چیکار میکنه به نظرم در آخر یه خونواده سه نفره قشنگی میشن😊

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
Setareh
Setareh
9 ماه قبل

هلمابا آرمان ازدواج میکنه هلن هم بزرگ میکنن و با خوبی وخوشی زندگی میکنن😂

اخ دلم برای هلن میسوزه😢

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Setareh
یه دختر مهر ماهی
یه دختر مهر ماهی
پاسخ به  Setareh
9 ماه قبل

مگه حلما با ح نوشته نمیشه

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

هلننن کم مونده بود گریه ام بگیره😭
عالی بود❤ میشه تند تند پارت بزاری؟

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط دختر کوچیکه ی لوسیفر
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

پارت نمیدین ؟؟؟؟؟.

لیلا ✍️
پاسخ به  خواننده رمان
9 ماه قبل

ادمین ندیده هنوز☹️

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x